❣
🔻سه دقیقه در قیامت 8⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅توفيق شهادت
وقتی با آن شهيد صحبت میكردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.
بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند».
من از نعمتهای بهشت که برای شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريهها و...گفت: «تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كنی، لحظهای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود. من ديدهام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريههای بهشتی نرفتهاند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد: شدهاند».
صحبتهای من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت علیم السلام حتی با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.
در دوران نوجوانی و زمانيکه در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم .
ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانههای روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.
همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلتهای مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!
من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد، آن قبری که پوشاندی ،مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت، در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهرههای نورانی شدم. از طرفی چهره زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند .اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت: کجا و چهره حوريههای بهشتی؟! من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت: نديدم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ پای درد دل مادر شهید
و دنیایی دلتنگی 😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 9⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
.. نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هركسی نمیشود .
انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت میيابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
مثالی بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كسانی شهيد ميشوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد میشوی.
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟
گفت: «يادته تو سوريه به من وعده شهادت داد؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم .
يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب سلام الله علیها عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم .خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد! دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد .
من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلولهها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم .اما حالا خيلی پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمیآيد ».
او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...
درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست .
حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه ،پيكرهای شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و ...
شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند ،نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داری همراه آنها بروی؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خیلی اشتباه كردم. ولی يقين پيداکردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نميشود.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅حسرت
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم .
مدتی را در پاسگاههای مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند.
برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتی كه غير قابل باور است .
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم .
خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم .
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
چند نفری را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای مختلف به ياد ميآورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ما آمد.
هماينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ منكه هنوزاورا به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله
گفت: ظاهرًا مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجرای شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمی صحبت كرديم. ايشان گفت: يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حقالناس و بيتالمال، كلی پول پرداخت كرده.
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!
يكباره يادم آمد! او هم جزو كسانی بود كه از كنار من عبور كرد و بیحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من میافزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتی كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته
قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد
سـنگی كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅تجربه ای جديد
كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر میدادند كه اين كتاب تأثير فراوانی روی آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوی كتاب بودم نمیشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار میرفتم .
يك خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بیمقدمه سلام كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را میرسانم. آن روز تعدادی كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.
اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافی بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم .
همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولی ظاهرًا او خوب مرا میشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جوانی بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهای با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود .
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالی كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ میخواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شكر، خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيری کردم، الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگیام را به هم ريخت. خيلی مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل دينی رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام .
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم .
من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيبايیها را نديدم!
دو ملك مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعلهور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم.
يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول میكنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكنی؟
گفتم: من با تمام بديها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگیام وارد نكنم .
حتی در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅تجربه ای جديد
..آن فرشته گفت: بله، درست ميگويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستی!
وقتی تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهرهای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟!
با لباسهای تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون میآمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
بسياری از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين
زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و ...
گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نمیكردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردی و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستی.
تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تكتك آنها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری.
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعی نميتوانستم از خودم انجام دهم .
هرچه گفتند قبول كردم .
بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم .
درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا...
تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم .
اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده . دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم ،مچ دستانم میسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
دستان من با حلقهای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روي مچ من باقی است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.
من به توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را میخوانم .
ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياری كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟
اين خانم حرفهای آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد.
من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكی از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣