eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ اولین بار برای شرکت در عملیات والفجر۸، در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد. انرژی فوق العاده، روابط عمومی بسیار بالا، مسولیت پذیری و شوخ طبعی او چنان بود که هیچکس باور نمی کرد که رزمنده ی تازه واردی است که اولین نوبت حضور او در جبهه است.✨ ✨در همان نیم روز اول که از تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خود نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا او برای انجام مسؤلیت پیک به دسته سوم ملحق شود.✨ ✨ محمدرضا مجلل از کودکی عضو بسیج نوجوانان و یک عنصر فعال جلسات قرآن مسجد امیرالمومنین(ع) بود. و پیش از اینکه به جبهه بیاید با رزمندگان محشور و مانوس بود. ایمان راسخ و شجاعت او آنگونه بود که با دیدن ایشان و تعداد دیگری از نوجوانان آنچه از کربلا و حضرت قاسم سیزده ساله شنیده ام برایم معنا یافته است✨ گردان بلال ، دزفول https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه محمدرضا مجلل، شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را درآورده بطوری که خنده دیگران را باعث شود، صدا می زد: مامان…مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا به زور دارید منو می برید عملیات!… و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند…✨ ✨ در آن لحظه ی پر هیاهو دیدم که چقدر مرگ در نظر اینان حقیر است و دون.https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
چادرم برای شهید به ما خبر دادند که در منطقه پلیس راه، جنازه یکی از شهدا روی زمین مانده. تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین ۳ سرباز را با خود بردم. با هر زحمتی بود بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش می گذشت. ترکش، شکمش را پاره کرده بود و به آسفالت چسبیده بود. سربازان گفتند: «نمی شود او عقب برد.» اما من اصرار کردم. گفتند: «باید چیزی باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم.» هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم . من به ناچار، چادرم را در آوردم و شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم. زهرا حسینی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اشک های علی پروین از سفارش شهید حسن طهرانی مقدم شهید طهرانی مقدم در سال ۸۳ رئیس هیات مدیره باشگاه صبا باتری می‌شود. در آن زمان با آدم‌های بزرگ ورزشی جلسه می‌گذاشتند که یکی از آنها آقای علی پروین بود. جلسه‌ای با حضور پروین و طهرانی مقدم برگزار می‌شود. آقای ناصر شهسواری که در این جلسه حضور داشته است می‌گوید: وقتی علی پروین، حاج حسن را دید، انگار ۵۰ سال است او را می‌شناسد. خیلی خوش‌برخورد، با ادب و با کمالات کنار حاج حسن آقا نشسته بود و با هم شوخی می‌کردند. 🏆 بحث ورزشی که شد، علی پروین به کاپ‌های ویترینش اشاره کرد و گفت: «حاج حسن‌آقا! می‌بینی. این کاپ‌ها را زمانی که من در پرسپولیس بودم به‌دست آوردم» حاج حسن گفت: «حاج علی‌آقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ می‌خواهید این کاپ‌ها و این مقام‌ها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپ‌هایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیده‌اید؟» بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: «من هم کاری نکردم، ولی شما الگوی مردم و جوان‌ها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، می‌بینید که مردم چقدر از شما الگو می‌گیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم می‌کنند.  آن وقت شما توانسته‌اید جوان‌ها را به نماز جمعه بکشانید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید. همین مقدار که مدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، این‌ها دست شما را در آخرت می‌گیرد و انسان را نجات می‌دهد، گره‌گشای انسان است و انسان را جاودانه نگه می‌دارد، والا کاپ را خیلی‌ها برده‌اند و تمام شده است.» علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: «حاج حسن‌آقا! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرف‌هایی را به من بزند. همه آمدند و به‌به و چه‌چه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را.» 📚 کتاب «با دست‌های خالی» خاطرات شهید حسن طهرانی ‌مقدم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 وعده عروج به دنبال مصطفی از جبهه ای به جبهه دیگر می رفتم. روزهایی را در زیرزمین دفتر نخست وزیری زندگی کردیم. در روزهای سخت جنگ کردستان در پاوه و سردشت در کنار مصطفی بودم. در ماه‌های شروع جنگ تا شهادت در دفتر ستاد فرماندهی جنگ در اهواز زندگی می کردیم. شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی شد! صبح وقتی مصطفی می خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی! بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا، صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد. انگار سوخته بود. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود. این شمع دیگر روشن نمی شود. نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شوم. یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین، نیتم این بود مصطفی را بزنم بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه اصرار کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده اما کلت دستم بود. به هر حال مصطفی رفته بود. همان روز مصطفی آسمانی شد. همسر شهید دکتر مصطفی چمران https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 روز شمار زندگی شهید عبدالمحمد سالمی‌نژاد به قلم سید عبدالحسين سالمی‌نژاد ■ عبدالمحمد در روستای ام الصخر از توابع شهرستان شادگان خوزستان متولد شد و در سن ۵ سالگی همراه خانواده به اهواز منتقل شد. □ محل تحصیل مدرسه علامه بود و تا کلاس ششم نظام قدیم ادامه داد که با فوت پدرش از ادامه تحصیل بازماند. ■ برای معیشت خود و برادران و خواهران صغيرش مجبور به کار در شهر شد. □ در زمان طاغوت با اینکه نوجوان بود با کسانی که در محله یا بازار برای نوامیس مردم ایجاد مزاحمت می کرد به شدت برخورد فیزیکی می کرد. به طوری که در محله و منطقه به عنوان جوان غیرتی معروف بود و حتی گاها دعوا بین محله ما و محله دیگری در می گرفت و به قول بچه ها لشکرکشی و جنگ سنگ پرانی انجام می شد. اگر حریف قوی بود و ما عقب نشینی می کردیم. ایشان پیراهنش را پر از سنگ می‌کرد و تا حریف را وادار به عقب نشینی نکند برنمی گشت و در این رابطه چندین بار مجروح شد. ■ به دلیل دوقلو بودن با من در آن زمان گاهی مواقع بين ما دعوا می شد و چنان ادامه پیدا می کرد تا من کوتاه نیایم و او آخرین مشت یا ضربه را نزند دست از دعوا نمی کشید. □ در زمان تظاهرات ضدشاه هر موقع می خواستیم برای عملیات جائی برویم. او را خبر نمی‌کردم چون می دانستم اگر با ما باشد پس از انجام عملیات حاضر نبود فرار کند و با نگهبان ها یا حراست درگیر می شد. ■ در سن ۲۰ سالگی در شرکت نفت اهواز قسمت پیمانکاری مشغول به کار شد. زیرا برای رسمی شدن کارت پایان خدمت سربازی لازم بود ولی او حاضر نشده بود در زمان طاغوت به خدمت سربازی برود. □ به دلیل علاقه به ورزش فوتبال به عضویت باشگاه جنوب اهواز سپس به پاس اهواز در آمد و با پاس قهرمان اهواز شد و در تیم فوتبال کارگران شرکت نفت اهواز به نایب قهرمانی کشور نائل آمد. ■ در سال ۵۴ به دلیل مبارزه جهت اخذ حقوق کارگران پیمانی از پیمانکاران، طی یک دادگاه فرمایشی، اداره کار وامور اجتماعی او را به اتهام تحریک کارگران محکوم و از کار اخراج نمود. □ درسال ۵۴ ازدواج کرد که ثمره ازدواجش ۵ فرزند بود، که هم اکنون عبدالله فوق تخصص دندان پزشکی را دارد و زینب پزشک عمومی و حسین مهندس متالوژیست و رقیه فوق لیسانس کارمند بانک و فاطمه فوق لیسانس وکارمند بانک است که همگی ازدواج کرده اند. ■ پس از پیروزی انقلاب با ارائه مدرک اخراج به عنوان محرک کارگران به شورای اسلامی کارگران شرکت نفت به سرکار برگشت. □ بعد از یکسال ونیم کار. به دلخواه خود استعفاء داد و به جهاد سازندگی جهت ساختن مدارس برای روستائیان محروم شتافت. ■ با شروع جنگ تحمیلی جهت جلوگیری از پیشروی دشمن به جبهه شتافت وتا لحظه شهادت دست از فعالیت نکشید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂