❣️
🔺#سفر_سرخ 7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين همان آيه قرآن را كه در راهپيمايي روز عاشورا با صداي بلند خوانده
بود،زمزمه كرد. لحظه اي بعد، نسيم خوش سحركه نميدانست ازكجا ميوزد، وجودش را نوازش داد. احساس كرد وقت نماز صبح است. صداي ماشينها بيشتر شده بود. دستش را كنار سوسك به زمين زد و تيمم كرد تا به چهارطرف نماز بخواند،چون نميدانست قبله رو به كدام سو است.
همه چيز از پانزده خرداد چهل و دو شروع شد. محسن ده دوازده ساله كه بود، شبها عكس آيت الله خميني را از لاي شيشه ماشينها به داخل ميانداخت و فرار ميكرد. عكسها را پدرش كه بلور فروش كاروانسراي حلوايي بود، تكثير ميكرد. اغلب اصناف اهواز در مبارزه به صورت يك
دست كار ميكردند. ساواك چند نفر از سران آنها را زير نظر داشت. وقتي
«انجمن اسلامي دانشوران» را در مدرسه بروجردي راه انداختند، آن جا مركز
سخنراني شخصيتهايي شد كه جمعه ها بعد از ظهر از قم ميآمدند. دو نفر
مسئول انتخاب سخنرانان شده بودند كه اين افراد را با قطار وارد اهواز كنند وبرگردانند. فعاليت انجمن دانشوران در اهواز كه جا افتاد، چند مسجد ديگر هم
فعال شدند. محسن و حميد مسجد علم الهدي را انتخاب كردند و همان جا بود
كه با حسين آشنا شدند.
غيراز محله هاي لشكرآبادوحجازي وحصيرآباد، اين محله كه در بخش
غربي كارون واقع شده بود، فعاليت بيشتري داشت. حالا شاخه جوانان انجمن
دانشوران به جايي رسيده بود كه ميتوانست با فعاليتهاي متنوع خود جوانان اهواز را جذب كند.
محسن با مرور گذشته خود، درآن سلول تنگ و باريكي كه نميدانست درچندمتري سلول حسين است، خود را براي مدتي از شر انتظار راحت كرد.
از وقتي كه او را ازمحل كارش دراداره مخابرات دستگير و با چشمان بسته
به آن سلول منتقل كردند، دو بار بازجويي شد. همه سؤالها به همان جريان
عاشورا منتهي ميشد. محسن سعي ميكرد مطابق ميل بازجوها حرف بزند.
براي همين هنوز كتك حسابي نخورده بود، اما حوصله اش سر رفته بود. وقتي
ياد حسين ميافتاد، ماجراي افتتاح مسجد لشكر 92 زرهي را به ياد ميآورد كه
خودش حسين و حسن را براي قرائت قرآن انتخاب كرده بود. واكنش حسين
خشم تيمسار جعفريان را برانگيخته بود. ازهمان جا بودكه مهر حسين به دلش
افتاد. از افكار بزرگي كه در اثر معاشرت با حسين آموخته بود- اگر چه از او
كوچك تر بود- سرمست شده بود.
صداي باز شدن در، افكارش را به هم ريخت. دو پاسبان بازويش راگرفتند
و هلش دادند طرف راهرو. يكي با نفرت فرياد زد: «راه بيفت...»
يك كيسه پلاستيكي روي سرش انداختند و او را به اتاق شكنجه منتقل كردند. وقتي با و يعقوب مواجه شد، چشمانش را ماليد.
معبّر بي مقدمه زيرگوشش خواباند و گفت:
- همه آن اعترافات تو دروغ بود، دروغ.
و سپس پوزخند زد و ادامه داد: «در عوض به ماجرايي پي برديم كه يك
سال دنبالش بوديم. از نظر من، نه تو، نه حسين، نه حميد و حتي آن فيض الله
و كريم هيچ كدامتان بچه نيستيد. با اين سن كم به شيطان هم درس ميدهيد.»
محسن از حرفهاي او سر در نميآورد، اما پي برده بود كه موضوع جديدي است.
- من ديگر پرونده عاشورا را خواهم بست. براي ما مسئله سيرك خيلي مهم تر
است.
محسن با شنيدن كلمه سيرك جا خورد، طوري كه اين واكنش ازنگاه تيزبين
معبّر مخفي نماند. تصميم گرفت اين بار نيز مثل قبل طوري حرف بزند كه
مطابق ميل آنها باشد، اما ترجيح داد ازاطلاعات آنها استفاده كند. صبر كرد تا
معبّر بازهم حرف بزند.
- آن حسين براي ما يك آتش زير خاكستر است. اگر چه پدرش فوت كرده، اما
نميدانستيم انگيزه او را كدام يك از پسرانش شعله ور خواهد كرد. بگذريم...
يكي از شما همه چيز را گفت. سومين كابل را كه خورد، علاوه بر ماجراي
عاشورا، جريان تأسف بار سيرك مصريها را هم برايمان روشن كرد. تو،كريم
و حسين، شما سه نفر بوديد. شناسايي و طرح اوليه از حسين بود. دوكيلو
صابون از مغازه جواد بلورفروش تهيه كرديد و خودتان را به سيرك رسانديد
و آن جا را به آتش كشيديد.
محسن فكر كرد: «كار حسين كه نيست، يعني جواد لو داده؟ غير از ما سه نفركه كسي در جريان اين كار نبود. هنوز اطلاعات زيادي است كه معبّر نميداند.
شايد هم مي داند. آن ماجراي نامه را حتي جواد هم نميداند. فقط من ميدانم
و حسين. شايد همان مصريها نامه را تحويل ساواك داده باشند. اما نه!»
معبّر مشتي به صورتش كوبيد و گفت: «خب، چه ميگويي؟»
-ما يك خانواده مذهبي هستيم. پدرم را كه ميشناسيد. ما نميتوانيم زنان
لخت مصري را در سيرك تحمل كنيم. اين مسئله براي ما سخت بود. بايد
واكنش نشان ميداديم. وقتي هم كه آنجا را آتش زديم، كسي نبود معبر پريد وسط حرفش و گفت: «ولي دوتا ميمون آتش گرفتند.»
- ما ميدانستيم كه سر ظهر كسي در چادر سيرك نيست. ما قصد خرابكاري
نداشتيم. اين عمل فقط اعتراض به زنان مصري بود.
•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
۷
حضور مادر سردار سرلشکر شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام جعفر صادق (علیه السلام) پای صندوق رای
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور مادر شهیدان فرجوانی و ابراز احساسات برای حضور پر شور مردم در حوزه رای گیری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
. ❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- چطوري خودتان را به آنجا رسانديد؟
- از خيابان 24 متري راهي براي نفوذ پيدا نكرديم. چون مقابل سينما آريا هميشه
شلوغ است
براي همين، خيابان پشتي را كه زينبيه درآن قرارداشت، انتخابكرديم. ما فقط يك دوچرخه داشتيم.
- سه نفري با يك دوچرخه رفتيد عمليات؟
- نه، اول خيابان 24 متري حسين از ما جدا شد. او درعمليات شركت نداشت.
دوچرخه را به سيم برق تكيه داديم و از ديوار بالا رفتيم و بعد هم ...
معبر تأملي كرد. حس ميكرد بين محسن و حسين ارتباط خاصي وجود
دارد، چون حسين هم در بازجويي گفته بود كه در جريان سيرك نقش نداشته
است. از حرفهاي محسن چيز تازهاي دستگيرش نشد، اما محسن تأثير
عجيبي
روي او ميگذاشت، طوري كه يادش رفته بود يك ساعت قبل قصد داشت
بدترين شكنجه ها را بر او روا دارد.
محسن به شدت نگران بود كه آيا معبّر جريان نامه را ميداند يا نه؟ با اين
حال ترجيح داد در اين مورد حرفي نزند.
- اسلحه ها را از كجا آورديد؟
- ما اسلحه نداشتيم، چون قصد كشتن كسي را نداشتيم. به همين دليل آتش زدن
چادر سيرك را به وقتي موكول كرديم كه كسي آن جا نباشد.
- چه كساني اسلحه داشتند؟
در آن ماجرا كسي اسلحه نداشت.
- پس در جريان كدام ماجرا از اسلحه استفاده كرديد؟
- ماجراي ديگري در كار نيست. اگر هم باشد، به ما مربوط نميشود.
- از كي با جواد و كريم آشنا شدي؟
با اين جمله معبّر، محسن جا خورد. حدس زد حرف هاي او از كجا آب
ميخورد. منظورش همان اسلحه هايي بود كه در بلوچستان به دست آورده
بودند، اما هيچ وقت متوجه نشد كه جواد چگونه از آن اسلحه ها استفاده كرده.
شور و هيجان جواد و كريم بيش از ساير بچه ها بود و به همين خاطر محسن
هميشه براي آنها نگران بود.
- ما اعتقادي به حركت مسلحانه نداريم.
اين اعتراف سريع محسن به دل معبّر نشست، براي همين هم رهايش كرد.
فرداي آن روز زندانيان را به زندان زند اهواز منتقل كردند. هر روز كه به
تعدادآنها اضافه ميشد،زندان شلوغ تر ميشد و به همين خاطر رئيس ساواك
آنها را به محل وسيعتري منتقل كرد تا بازجويي هم زمان ادامه يابد. راهرويي
بود كه دو طرف آن چند سلول به چشم ميخورد. يك ساعتي بود كه صداي جيغ و داد جواد شنيده ميشد.اما ناگهان سروصدا خاموش شد. معبّر و يعقوب سراسيمه از آنجا خارج شدند. چند ورق كاغذ در دست معبّر بود كه در حال
حركت به آنها نگاه ميكرد. وقتي هم جواد را از اتاق شكنجه ميآوردند،چهره اي غمگين داشت.
حسين خوابش ميآمد، اما نميتوانست پلك هايش را روي هم قرار دهد.
نگاهي به ريسماني كه به سقف آويزان بود، انداخت. يعقوب آخرين بار كه او
را از اتاق شكنجه به سلول منتقل كرد، انگشت دستش را به سقف آويزان كرده
بود تا مانع خوابيدن او شود. بيش ازبيست و چهارساعت بودكه نخوابيده بود.
حتي فكرش هم كار نميكرد. سعي كرد تا آنجا كه امكان دارد دو زانو بنشيند،
طوري كه به انگشتش آويزان نشود. كمي كه گذشت، پلك هايش روي هم
رفت. گردنش خم شد و كمرش سست. ناگهان سنگيني بدنش متوجه انگشتش
شد و جيغ كشيد. فرياد حسين در راهرو پيچيد. فيض الله، محسن، حميد و كريم
به اين صدا عادت كرده بودند.هنوز حسين از شر معبّر خلاص نشده بود.
معبّر فكر ميكرد ميتواند از طريق او اطلاعات تازه اي به دست آورد.حسين كه ميديد ساواك غير از او و
محسن و جواد ساير بچه ها را رها كرده، يقين داشت پرونده عاشورا بسته شده
است و دنبال ماجراي سيرك مصريها هستند. حسين كمي بلند شد تا طناب
شل شود ؛ رگ هاي دستش متورم شده بودند.دو زانو نشست. اكنون تفسير آيه هفت از سوره انفال را كه در استخاره آمده بود،درچهره خشمگين ساواكيها
ميديد.پاسخ استخاره، حسين را مصمم كرد كه سيرك را آتش بزند. آخرين باري
كه براي شناسايي چادر بزرگ سيرك رفته بود، با مشاهده بازي هاي زنان نيمه
عريان مصري خشمش بر آشفت و تصميم گرفت آن جا را به آتش بكشد. كار
سيرك بازها در اهواز گرفته بود وهرروز جمعيت زيادي براي ديدن سيرك
ميرفتند. حسين از اين كه نتوانسته بود همراه محسن و جواد برود، ناراحت
بود. آن روز بساط سيرك در آتش سوخت و اهوازيها فهميدند كه اين آتش سوزي عمدي است، اما ساواك هيچ سرنخي پيدا نكرد.خواب به سراغش آمده
بود، فكر ميكردكه آنها چطور متوجه موضوع شده اند! «چرا وقتي معبّر ازاتاق
شكنجه جواد بر ميگشت،رضايت در چهره اش احساس ميشد؟
جوادكه بچه
سستي نيست. او مقاوم تر از اين حرف ها است. اين چه فكري است كه به
سرم زده است؟ازمحسن هم بعيد است كه حرفي زده باشد. مگر اين كه جواد موضوع را به كريم گفته باشد. معبّر روي اسلحه آن دو نفر خيلي تأكيد ميكند.
من هم كه چيزي از اسلحه ها نميدانم.»
حسين براي چندمين بار ماجرا را در ذهن مرور كرد تا شايد از اصل
موضوع سر در بياورد. او نيز مثل محسن نگران نامه بود.
•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عرض تبریک
به ملت بزرگ و سرافراز
ایران اسلامی
سجده شکر بر آستان دوست می ساییم و از داشتن رهبری فرزانه و حکیم و بزرگانی چون سردار شهید حاج قاسم عزیز که حمایت خود را دریغ نکرد و علی الخصوص "سید ابراهیم رئیسی" به خود می بالیم و برای سربلندیاش دست دعا بر میداریم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اگر آن نامه به دست
ساواك افتاده باشد، همه چيز عوض خواهد شد. ناگهان در سلول باز شد.
پاسباني طناب را باز كرد و او را به حال خود رها كرد. حسين از فرط خستگي
روي زمين افتاد و ديگر چيزي نفهميد.
همه هم سن و سال حسين بودند، اما اخلاق و روحيه هيچ كدامشان با او
جور در نميآمد. هميشه فضاي بند پر سروصدا و شلوغ بود.
حسين به دليل سن كم به بند اطفال منتقل شد. دو روزي بود كه گوشه اي كز كرده و در لاك خودش بود. ديگر براي بازجويي سراغش نميآمدند. شايد پرونده سيرك ازنظر آنها تكميل شده بود. «يعني مصري ها آن نامه را به ساواك نداده اند؟»
حسين هنوز نگران بود، اما از انتقال به بند عمومي كمي آسوده خاطر شد. هنوز
نميدانست دوستانش در چه وضعي هستند. بلند شد و كمي قدم زد. زندانيان
هر دو سه نفري كنار هم نشسته بودند و باهم صحبت ميكردند. حسين ترجيح
داد كنار يك گروه بنشيند.
- بسم الله. جا باز كنيد بچه ها.دزدي ياقاچاق؟ مثل اين كه صفر كيلومتري
بچه.
حسين سكوت كرد. به بچه هايي مي مانست كه جز خانه جايي ديگر را
نديده است. پسربچه ايي كه سر حرف را باز كرده بود، ً نسبتا چاق بود و سر
تراشيده اش چهره اش را زشت و كريه كرده بود. او خيلي بد دهن بود. پيدا بود
يك سر و گردن از ديگران بالاتر است.
- بچه ننه كه نيستي؟ ترس و مرس هم تو كارت نباشد. چند ماهي آب خنك،
بعد هم فلنگمان را ميبنديم. نيم كيلو حشيش كه اين حرف ها را ندارد.
بي احتياطي كردم. تقصير اين ُخل ديوانه بود. دو سال است كه از شر مدير
مدرسه و دار و دسته اش خلاص شديم، اما خوب اين جا هم خيلي بد نيست. زبر و زرنگها را ميشود همين جا انتخاب كرد. خب، حالا تو چي؟
حسين ياد روزي افتاد كه در مدرسه دستگيرش كرده بودند. لبخندي زد و
گفت: «حالا وقت زياد است.»
- آب زيركاه كه نيستي؟ ما چيزي نداريم كه اين مأمورها ندانند... غلط نكنم
كتك خورده اي آره؟پس بگو ناكارت كردند كه اين دو روزي مثل نعش افتاده
بودي كنار بند. ما را بگو كه فكر ميكرديم دست و پا چلفتي هستي. صبر كن ببينم. اين نامردها به يكي كه پيله كنند،دست بردارنيستند. خب بيچاره،همان
لگد اول همه چيز را ميگفتي و خلاص ميشدي. شايد هم . شايد...
نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «نكند دسته گل به آب داده اي. فلفل
نبين چه ريزه. خب چاقو كه فرو رفت، ديگر اختيارش دست آدم نيست.
بخصوص اگر يك پيچ هم بخورد. بچه ها يك كم فاصله بگيريد.»
حسين آرام گفت: «ترسيدي؟ خبري نيست. كله شقي كردم. آنها هم افتادند
به جانم. خسته كه شدند، دست كشيدند.»
- آنها نوبتي ميزنند. خسته نميشوند.
حسين فهميد اين پسر يك چيزهايي سرش ميشود. اولين بار بود كه با چنين
افرادي مواجه ميشد. حتي تو مدرسه هم كه بود، حوصله حرف زدن باچنين
بچه هايي نداشت.
- چرا قاچاق؟
اين حرف حسين پسر بچه را متوجه خودكرد. نگاهي به هيكل او انداخت.
گفت: «چرا قاچاق نه؟
يك لقمه نان حلال.
چي حلالتر ازاين؟ با پول تو جيبي بابا
و ننه كه خرجمان درنميآمد. نكند غير ازپفكو بستني خرج ديگري نداري؟»
حسين از سؤال خود پشيمان شد. فكر نميكرد بتواند حريف او شود. يكي
كه ميگفت، ده تا جواب ميگرفت. آن تجربه هايي كه در كلاسهاي قرآن و
جلسات متعدد با دوستانش به دست آورده بود، اينجابه كارش نميآمد. لازم
بود به آنها نزديك شود. اين كنجكاوي وقتي دراو به وجود آمد كه متوجه جرم
آنهاشد. بيشترشان ازمدرسه فراركرده و به كارهاي خلاف كشيده شده بودند.
دستي محكم به پشتش خورد. پنجه هاي بزرگ همان پسر بچه بود. دردي خفيف حسين را به خود بيچاند. زخم ضربات كابل هنوز رنجش ميداد. حسين سعي
كرد درد را تحمل كند، بي آن كه آنها متوجه شوند. بي اختيار دستش را روي
زخم برد. روي زمين افتاد. پسر بچه كه اسمش بهرام بود، بالاي سرش رفت.
- منظوري نداشتم. به دل نگير. بابا انگار كه تو خيلي ...
حرفش را قطع كرد. چون لبخند حسين به دلش نشست.
- ما كه نفهميديم تو كي هستي؟
- من كه گفتم چند روز قبل از سر كلاس دستگيرم كردند.
حسين دستش را از روي محل زخم برداشت، اما بهرام متوجه حركت آرام
دستش شد و به سرعت پيراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت كابل كه
بعضي از آنها سياه شده بودند و بعضي هم براثر خونريزي زخم تازه داشتند،
توجه بهرام را جلب كرد. دو نفر ديگر نزديك شدند. حسين ترجيح داد تكان
نخورد. چگونه ميتوانست همراهي تعدادي نوجوان بزهكار را حس كند. آيا
هنوز در قلب اينها محبت وجود دارد؟ حسين گذاشت كه بهرام زخمهايش را
ببيند. اولين كسي بودكه پس از چند روز شكنجه به او محبت ميكرد و دستش
را آرام روي زخم ها ميكشيد. حسين احساس آرامش كرد.
بهرام خودش چند بار كتك خورده بود، اما كارش به كابل نكشيده بود.
•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹
❣ غم تمام نشدنی
〽️ یک روز در اتاق تعاون سپاه نشسته بودم، حدود ساعت ۴عصر بود که دیدم شهید حسین_دعائی با لباس خاکی جبهه و چهره ای گرفته وارد شد. او را در بغل گرفتم و بوسیدم ، مدتها بود كه او را نديده بودم.
〽️ چند لحظه ای نشست، بعد گفت: می آيی برویم پیش بابای صادق ؟[ شهید صادق دیندارلو] گفتم: چند روز قبل رفته ام ولی با شما هم می آیم. سوار ماشین تعاون شدیم و با هم حرکت کردیم. گفتم: اول برویم خانه ی خودتان که لباسهایت را عوض کنی و بعد نزد پدر شهید برويم ؛ گفت: نه ! همینطور نزد پدر شهید ميرويم و بعد به خانه ميروم.
〽️ بین راه یك پاکت را از داخل کیفش بیرون آورد و به من داد؛ سر پاکت بسته بود، گفتم خُب چه هست؟
گفت :"فعلا آن را باز نکن وقتی که خبر شهادتم را شنیدی باز کن."
اشک در چشمانم جمع شده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتم...
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد.
〽️ با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود
"خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..."
و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود.
شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد!
آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت...
〽️ بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله ی حسین نشسته ام.
...ولی از آن زمان غمی روی دلم گرفته که تمامی ندارد...
بعد از دیدار پدر شهید، به منزل خودشان رفت و دو روز بعد دوباره عازم جبهه شد. چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت حسین اعلام شد.
〽️ با شهید محمد ظهرابی صحبت کردم و با هم پاکت را باز کردیم. دو کاغذ در پاکت بود که روی یکی از آنها نوشته بود
"خودت مرا کفن کن و خودت دفنم کن، غسل ندارم..."
و در کاغذ دیگر وصیت نامه اش را نوشته بود.
شب که شد همراه با شهید ظهرابی به بهشت مجتبی رفتيم ، صندوق پیکر شهید را که باز کردیم ؛ روی جواز شهید نوشته بود : شهید معرکه غسل ندارد!
آن را کفن کردم و بعد از تشییع جنازه با لباس سبز سپاه داخل قبر او رفتم و شهید را از دو تا از دوستانم گرفتم و دفنش کردم. محمد[ شهید ظهرابی] بالای قبر ایستاده بود و اشک میریخت...
〽️ بعد از خاکسپاری از قبر بیرون آمدم یکی از دوستانم آمد و گفت : چطور بود؟ گفتم احساس میکردم که در حجله ی حسین نشسته ام.
...ولی از آن زمان غمی روی دلم گرفته که تمامی ندارد...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز ميكرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور
توزيع ميشدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام ميديداو به راحتي آزاد ميشود، ترسش از زندان ريخت و مدرسه را هم بوسيد و كنارگذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش ميآمد، فكر برگشتن به خانه از سرش ميافتاد. دعواهايي كه او نميدانست براي چه هر شب بين زن و شوهر درميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهاد هوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش
نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند. او ناظم مدرسه را هم به ستوه
آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا
بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار
تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش
ميخواست ميخريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير ميكنند. اولين بار
چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را
محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت.
حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه
كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به
ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو،
طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده
نميرسيد. بهرام نگاهي به آن تازه وارد انداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد.
ُغرش كرد و او را به ديوار ميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش
را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي ميكرد، طوري كه توان اعتراض
نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش.
- اينجا حساب كتاب داره بچه.
پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟»
- غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار
دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند.
منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه ميشد، اما
ترجيح ميداد سكوت كند. وجود پانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضا را آلوده
كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم ميزد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري
نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنها را مرتب كند. بهرام زير
چشمي او را ميپاييد، اما اعتراض نكرد. دومين بار كه از كنارش رد شد، خواست
يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد.
- ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟
- قرار نبود تو اين كارها دخالت كني.
- تو ديگر شورش را در آوردهاي.
و پريد به جان بهرام. آن پسر ً تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي
هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند. حسين با بدن مجروحي كه داشت،
ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با
صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نردهاي
سلول را بست و قفل كرد.
هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به
هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا
به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد
و گذاشت كه او اقامه ببندد. اين چندمين بار بودكه وقتي به نماز ميايستاد، توجه
بچه ها را جلب ميكرد. ديروز ظهر چند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود
و با صداي بلند فرياد زده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب
تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود.
بچه ها در چهره حسين چيزي را ميديدند كه به آنها آرامش ميبخشيد
بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين
كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند،
كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا
و راست ميشود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!»
بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين
دور او حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر از همه جلو رفت.
قطرهاي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش
گرفت و بوسيدش.
- من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان
كند.
- من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم.
- آن پاسبانها بدشان نميآيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰
مادرش گفت: پسرش در مدت عمرش چهارڪار را هرگز ترڪ نڪرد
1. نماز شب
2. غسل روز جمعہ
3. زیارت عاشوراے هر صبح
4. ذڪر 100 صلوات در هر روز و 100 بار لعن بنے امیہ
#شهید_احمد_پلارڪ
رهرو راه شهیدان باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1