eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم. اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ جمعه ها برای آمدنت فرش دل می گسترانیم ، تفالی به قرآن می زنیم ، دست به آسمان می ساییم ، و از سویدای جان می خوانیم ، الیس صبح بقریب..؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 8️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - پس از ترور مسترلينگ توسط گروه منصورون، قدرت زيادي به او داده اند. - كاش اين نامه هايي كه براي او نوشته ايم، به دست كاركنان شركت نفت ميافتاد. - در اين صورت آن ها فكر ميكنند ما قصد جنگ رواني داريم. اين طوري موفقيت ما حتمي است. يدالله در خيابان بعدي جلو يكي از ويلاها ايستاد. با باز شدن در منزل نوراتاق قسمتي از حياط را روشن كرد. رضا قد متوسط و هيكل ورزيده اي داشت. وارد كه شدند، طبق روال گذشته با استقبال گرم رضا مواجه شدند. همسرش با سيني چاي وارد سالن بزرگ پذيرايي شد. انگار از ساعتي قبل در انتظار آنها بودند. حسين روي مبل نشست و تن خسته خود را رها كرد تا آرام بگيرد. همسر رضا آنها را تنها گذاشت و خود وارداتاق انتهاي سالن شد. صداي تايپ به گوش حسين خورد و گفت: «هنوز تمام نشده؟» - تا دمدماي صبح نزديك هزار نسخه را حاضر خواهيم كرد. نه من و نه همسرم تا حالا چنين كارهايي انجام نداده ايم. كم كم داريم مسلط ميشويم. - شرمنده ايم. در اين يك ماه نظم زندگي شما به هم ريخته. - ما خودمان اين كار را قبول كرده ايم. آمدن من از آمريكا تنها به خاطر پيوستن به انقلاب بود. نزديك يك سال سرگردان بودم. اگر با شما آشنا نميشدم، كم كم از شركت نفت هم بيرون ميزدم. آنها نسبت به افرادي كه خارج از تفكر خود عمل ميكنند، زود حساس مي شوند. - بهتر است به همسرتان كمك كنيم. هر دو وارد اتاقي شدند كه در انتهاي سالن قرار داشت. همسر رضا پشت ماشين تايپ نشسته بود. هنوز كند تايپ ميكرد. در قسمت ديگر يك دستگاه تكثير قرار داشت كه اطرافش كاغذهاي زيادي پخش شده بود. يداالله پشت دستگاه رفت و با دست مشغول چرخاندن دسته چرخان دستگاه شد. هر دور كه دسته ميچرخيد، يك ورق روي كاغذهاي ديگر قرار ميگرفت. خواهر رضا يكي از دانشجويان فعال انجمن اسلامي دانشگاه اهواز بود كه در آنجا با حسين زاده همكاري ميكرد. رضا را خواهرش به اين گروه معرفي كرد و از دو ماه گذشته كه با افراد گروه آشنا شد، خيلي زود با هم جوش خوردند. رضا درانجمن اسلامي آمريكا و كانادا عضوي شناخته شده بود. وارد ايران كه شد، ترجيح داد در خوزستان فعاليت كند. قبل از شركت نفت مدتي در وزارت بازرگاني و صنايع فولاد كار كرد، اما زد و بندهاي آنجا با اخلاق او جور در نيامد و از ادامه كار بازماند. اگر از اطلاعاتي كه از شركت نفت به سازمان موحدين ميرساند، احساس رضايت نميكرد، نمي توانست در كنار آمريكاييها هم دوام بياورد. با اين كه طي دو ماه گذشته آرام و بي سروصدا به شركت ميرفت، اما معزالدين سفارش ميكرد كه رفتارش چون گذشته باشد. يك اتومبيل شورلت قهوه اي رنگ مقابل منزل ايستاد. حسين از جا پريد، اما رضا بي اعتنا گفت: «اين مرد هر روز با يك قيافه وارد كوروش ميشود.» مردي با عينك دودي، كت و شلوار سرمه اي و كراواتي بلند از اتومبيل پياده شد. قبل از پياده شدن كلت خود را كه ً مخصوصا روي صندلي جلو قرار داده بود، برداشت و در غلاف كمرش گذاشت. او با شيوه اي وارد كوروش ميشد كه نه تنها نگهبان شكي به او نميكرد، بلكه با احترام به او اجازه ورود ميداد. معزالدين خوشرو وارد منزل رضا شد. عينكش را كه برداشت، زد زير خنده و گفت: «فكر نميكردم به روزي بيفتم كه مجبور شوم از اين لباسها بپوشم.» حسين سراپاي معزالدين را برانداز كرد و گفت: «اگر موهايت بور مي بود،دست كمي از اين آمريكاييها نداشتي.» معزالدين گره كراوات را كمي شل كرد و در حالي كه كتش را بيرون ميآورد، گفت: «شما را به خدا سر به سرم نگذاريد. برويد سركار خودتان.» رضا از كمد رختخواب بسته اي را بيرون آورد و جلو آنها گذاشت. - امروز چارت تشكيلاتي شركت نفت را پيدا كردم. فردا قبل از ورود كارمندان بايد آن را در جاي خودش قرار دهيم. سپس آلبوم بزرگي را كه عكسهاي زيادي به ترتيب، زير يك ديگر چيده شد بود، باز كرد. زير هر عكس اسم و مسئوليت صاحبان عكس نوشته شده بود. در رأس آنها، عكس پل گريم بود كه زير عكس مسترلينگ قرار گرفته بود. روي عكس لينگ يك علامت قرمز كشيده بودند. زير عكس پل گريم، عكس دو آمريكايي ديگر و يك ايراني ديده ميشد كه اسمش بروجردي بود. او نقش زيادي در شناسايي انقلابيهاي شركت نفت داشت. او از طريق جاسوسان خود، كليه مراكز شركت را زير نظر داشت. اصرار اين مرد نسبت به ادامه فعاليت كاركنان و جلوگيري از گسترش اعتصاب، كارساز بود و حتي در مواقعي پل گريم پاره اي از دستورات خود را از طريق او اجرا مي كرد. توضيحات رضا براي آن سه نفر بسيار جالب بود. - ما در انتخاب اشتباه نكرده ايم. از فردا دست به كار خواهيم شد. او حتي اطلاعيه هاي ما را به تمسخر گرفته است. پل گريم مرد جسوري است. اگر او را بزنيم، تكليف بقيه كاركنان خارجي روشن خواهد شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۸
❣️ 🔺 9️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معزالدين به رضا گفت: « منتظر خواهيم ماند كه شما كليه اسناد را سر جاي خود قرار دهيد.» - هنوز هيچ فردي در بخش كامپيوتر به اعتصاب نپيوسته است. آنها هنوز بويي از كارهاي من نبرده اند، اما گمان ميكنم با اعدام پلگريم همه چيز عوض شود.اين چند آمريكايي كه در بخش كامپيوتر كار ميكنند، به كلي روحيه خود را باخته اند. آنها منتظر فرصتي هستند كه ايران را ترك كنند. - بهتر است محتويات پشت خانه را از خاك بيرون بكشيم. بايد براي اعدام پل گريم آماده شويم. معزالدين اين حرف را زد و به رضا اشاره كرد تا در اتاق تكثير به كار خود ادامه دهد. معزالدين خود بيل و كلنگ برداشت و در تاريكي شروع به كندن زمين كرد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. به دوستانش اشاره كرد بي سر و صدا خاكها را در محلي كه از قبل تعيين كرده بودند، خالي كنند. معزالدين به رضا اجازه نميداد كه از اين كارشان سر در بياورد، چون در صورت لو رفتن اين خانه آنها مجبور نخواهند بود براي نگهداري اطلاعات دردسر زيادي را متحمل شوند. معزالدين جعبه اي كوچك از خاك بيرون آورد و آن را به يداالله داد. - اسلحه ها را بردار و جعبه را برگردان. يداالله دو اسلحه كلت و يك بسته فشنگ برداشت و به سرعت جعبه را به معزالدين برگرداند. با وجود آن همه فعاليت در كوي كوروش، هيچ كس شك نميكرد كه يكي از اين ويلاها مخفيگاه سازمان موحدين شده است. شب هنگام معزالدين و حسين آن جا را ترك كردند، اما يداالله ماند و تا دم دماي صبح به تكثير اعلاميه ادامه داد. صبح زود كه رضا از منزل خارج ميشد، يداالله با او همراه شد و در اطراف ويلاي پل گريم پياده شد تا مسير او را چون روزهاي گذشته تحت نظر بگيرد. رضا وارد محوطه شركت شد. او ميدانست كه بروجردي چند نفر را مأمور كرده تا افرادي را كه وارد شركت ميشوند، تحت نظر بگيرند. آنها افراد شاخص شركت نفت را با اتومبيلشان تحت نظر داشتند. رضا همين كه اتومبيلش را در پاركينگ ميگذاشت، به منزل بر مي گشت تا به همسرش در تكثير اعلاميه كمك كند. آن روز نيم ساعت زودتر وارد بخش كامپيوتر شده بود. هنوز مسئولين بخش نيامده بودند. چشمش به يكي از دوستانش افتاد كه كارمند جزء بود. او با انقلابيها ارتباط داشت. لبخندي زد و به او فهماند كه بايد جلو در كشيك بدهد. آهسته وارد اتاقي شد كه متعلق به يك آمريكايي بود. چارت تشكيلاتي را در جاي خود قرار داد و به محل كار خود برگشت. براي مدتي منتظر ماند تا آن آمريكايي وارد اتاق خود شد. به بهانه اي وارد شد و به رسم خودشان سلامي داد و روي صندلي نشست. او زبان آنها را در سالهاي حضور درآمريكا خوب ياد گرفته بود و به همين دليل آمريكاييها به راحتي با او صحبت ميكردند. چشمش به طناب داري افتادكه از سقف آويزان شده بود. متعجب پرسيد: «يعني چه؟قراراست كسي را دار برنند؟» رضا لبخند زد و ادامه داد: «شما كه از اعدام و كشتار خوشتان نميآيد.» - با اين وضعيتي كه من ميبينم، چند روز ديگر نوبت ماست. مردم كشور شما شاه را نخواهند بخشيد. ما هم بدون شاه جايگاهي نداريم. اگر سالم از كشور خارج شويم، خوشحال خواهيم شد. - پس چرا بر نميگرديد؟ شما بايد اهل ماساچوست باشيد، درست است؟ من مدتي در اين ايالت بودم. اگر جاي شما بودم آنجا را به اهواز ترجيح ميدادم. آمريكايي كه قد بلندي داشت و سنش از 45 گذشته بود، دستي به موي بلند بورش كشيد و سكوت كرد. اين فرصت براي رضا كافي بود تا كشوي پشت سرش را از آن زاويه به دقت نگاه كند. هيچ فرقي با روز گذشته نداشت. خيالش آسوده شد و در حالي كه دست تكان ميداد، آنجا را ترك كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۹
❣️ 🔺 0️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ _سلام عامو، پس كجايي؟ و سپس به سمت حسين دويد و خود را در آغوشش جا داد و بوسه بارانش كرد. - بيا تو. عموعلي از سربازي برگشته. ميگويد سربازيم تمام شد. حسين برادرزاده خودرا بغل كرد و وارد اتاق شد.حالا همه اعضاي خانواده دور مادر جمع شده بودند. مادر هميشه اين محفل را دوست ميداشت. پس از فوت همسرش كمتر موفق ميشد شاهد چنين صحنه هايي باشد. انگارهمه آمده بودند كه بدانند چرا علي از سربازي فرار كرده است. خواهرزاده ها و برادرزاده ها دور حسين را گرفتند كه مثل هميشه با او بازي كنند. آقا مصطفي كنج اتاق نشسته بود. در چهره حسين و ديگر برادران ميخواند كه پيروزي در مشت انقلابيهاست. حسين ً اصلا تمايلي نداشت در مورد كارهايش با كسي صحبت كند. آنها هنوز او را يك نوجوان دوستداشتني و شيرين زبان تصور ميكردند. «بگذار مرا همان طور كه دوست ميدارند، تصور كنند. اگر بفهمند كه الان با خود سلاح حمل ميكنم، چه تصوري از من خواهند داشت. تا كي بايد قاري قرآن ميماندم؟ من جهاد را از قرآن گرفته ام. شايد آنها مرا براي مجلس ختم انعامي ميخواهند كه بيخطر است.» حسين، علي را كه به فرمان امام از پادگان فرار كرده بود، ستود. او اهداف خود را بسيار فهيم و متفكر، به دور از جار و جنجال دنبال ميكرد. ارتباط علي با حاج آقا جزايري حتي وقتي در خدمت سربازي بود، ميتوانست خطر ساز باشد، به خصوص كه چند بار با لباس نظامي درمسجد جزايري حضور يافت. حسن و كاظم قبل از حسين وارد شده بودند. اوضاع كاظم آشفته بود. شايد اگر حسين ميدانست كه او در تعقيب بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت است، با آرامش بيشتري در كنار خانواده مي نشست. او حتي تصور نميكرد كه كاظم مسلح باشد. «چرا من نبايد از آرامش خانواده بهره اي ببرم؟ آن ها در خيال خود مرا ماجراجو ميپندارند. تفاوت من با كاظم درهمين است. او از من آرامتر به نظر ميرسد. من نميدانم كاظم باگروه منصورون چه كار ميكند، اما به آرامش او غبطه ميخورم. شايد اگرميتوانستم مثل آقاعلي زندگي و حتي مبارزه ام را آرام دنبال كنم،اكنون من نيز از كانون گرم خانواده بيشتر لذت ميبردم. نميدانم، شايد جاي اين كه مبارزه اسير من باشد، من اسير آن شده ام. مگر در بيابان اميديه، صحراي ربذه را مرور نكردم تا بلكه ابوذر را درك كرده باشم؟ابوذر در كلبه خود چه آرام با همسر پيرش مي زيست. حتي نگران غصب شدن خلافت علي(ع) نبود، چون تبعيد او به ربذه، به خاطر اعتراض او به كنار گذاشتن علي(ع) بود. من در ميان خانواده علم الهدي چه جايگاهي دارم؟» حسين به سوي مادر رفت. بيست روزي بود كه مادر از او بيخبر بود. مادر سرش را در برگرفت و بوسيد. حسين كنار يكي ازخواهران نشست و خوش و بش كنان آنچه را كه در سر داشت، كنارگذاشت تا بتواند با لبخندي شيرين به خانواده بپيوندد. بچه هاهم ازفرصت استفاده كرده به طرف او هجوم آوردند تا از سر و كولش بالا بروند. خانه سرشار از همهمه شد. - دايي حسين، دولاشو، دولا شو، ميخواهيم سه نفري سوارت شويم. خودت گفتي ميتواني به همه ما سواري بدهي - دايي، پس من چي؟ نگاه پاك و معصوم آن دختر چهار ساله كه به او خيره شده بود، حسين را به خودآورد. ازاين كه بچه هاي بزرگتر اجازه نميدادند او وارد بازي شود، دلخور شده بود. ياد دختر سرهنگ سروري افتاد. «اكنون آن دختر با چه كسي زندگي ميكند؟ اگر هنگام اعدام پدرش صدمه اي به او ميرسيد، الان نميتوانستم به محبت پاك اين بچه ها پاسخ بدهم.» همهمه در خانه فروكش كرده بود. هر كس به كار خود مشغول شد. مادر بساط ناهارمفصلي را تدارك ديده،بوي قرمه سبزي درفضا پيچيده بود. بازهم زهره كوچولو آمد سراغ حسين. روي زانو نشاندش و دستي به مويش كشيد. - نبينم خواهر كوچولوي من ناراحت باشد. بازم كسي اذيتت كرده؟ - نه، داداش. مگه قرار نبود واسم عروسك بخري؟ حسين از جا جست و رفت سراغ كيفش. دست كرد تو كيف. اول دستش به اسلحه خورد. كنارش عروسك را بيرون كشيد. زهره پريد تو بغلش و بوسه بارانش كرد. عروسك را بالاي دست گرفت و دوراتاق چرخيد. خنده اش توجه بقيه بچه ها را جلب كرد. دوباره بچه ها دور حسين حلقه زدند. يكي پريد تو بغلش و گفت:«عمو پس من چي؟» - ما با هم قول و قراري داشتيم، مگه نه؟ بچه ها ساكت شدند. يكي يكي رو در روي حسين دو زانو نشستند. - خوب، حاضريد؟ قرار بود هر كدام يك سوره قرآن حفظ كنيد، بعد هم جايزه،درسته؟ - بچه ها مثل شاگرد مدرسه اي ها گوش تا گوش دل به حسين دادند و دسته جمعي با صداي بلند و كشيده گفتند: «بسم الله» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ او ایستاد پای امام زمان خویش ... امروز ۱۹ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" عبدالکریم اصل غوابش " گرامی باد🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1