رمضان در جبهه
برگزاری جلسات قرآن در فضای معنوی رزمندگان حال و هوای خاصی داشت.
این جلسات گاهی در خیمهها برگزار می گردید و گاه به تناسب فصل در فضاهای باز.
زمان هایی هم که انتخاب می شد برای این جلسات یا بعد از نماز صبح، یا پیش از خواب شبانه و یا ساعتی پیش از اذان مغرب در گوشهای از طبیعت بکر بود که این آخری روحیه خوب و شادابی به انسان می داد. خصوصا اینکه همراه با تفسیر هم بیان می شد که به اوج خود می رسید.
@defame_moghadas
🍂
میشود آیا ڪمے سطحے
تر نگاهمان ڪنید...!؟
عمق نگاهتان مے کُشَد
ما را از خجالت..
ِ@defae_moghadas
🍂
🔻 اسارت در ماه رمضان
پس از اتمام مرخصیام از تهران به منطقه مهران رسیده بودم که که آماده باش اعلام کردند و گویا دشمن ساعت دو نیمه شب عملیاتی انجام داده بود اما سمت ما خبری نبود. به ما گفتند شلیک کنید ما هم در تاریکی با «آرپی جی» و گلوله شلیک میکردیم و تا پنج صبح که هوا کمی روشن شد دیدیم هرچه گلوله زدهایم به تانک و نفربر زده بودیم.
ساعت ۶ میخواستیم عقبنشینی کنیم، که یکی ازمافوقهایمان اجازه عقبنشینی به ما نداد و یک ساعت بعد به ما دستور عقبنشینی صادر شد. حدود ۲۸ نفر بودیم که عقبنشینی کردیم و با یک ماشین جنگی به داخل منطقه مهران رفتیم. منطقه به محاصره دشمن درآمده بود. ما هم در جاده زیر یک پل مخفی شدیم که دیدیم یک سرباز ایرانی هم جداگانه به سوی ما میآید.
عراقیها هم که با تانک و نفربر از روی پل در حال عبور بودند گویا رد او را زده بودند. حدود ۱۰ دقیقه بعد عراقیها ما را محاصره کردند. البته ۱۸ تن از بچهها قبل از اینکه ما به اسارت دربیاییم از طرف دیگر پل فرار کرده بودند و خودشان را نجات داده بودند. ماه رمضان و دقیقاً وقت اذان ظهر بود که نیروهای عراقی ما را اسیر گرفتند.
یک درجهدار عراقی به همراه چند سرباز ما را اسیر کردند. درجهدار عراقی به سربازانش دستور آتش داد تا ما را به گلوله ببندند که یک یا دو دقیقه بیشتر طول نکشید که یک جیب نظامی از دور پیدا شد. آن درجهدار به نشانه احترام دست بلند کرد و به زبان عربی که البته از بچههای عرب زبان هم در میان بودند ترجمه کرد که آنها نمیخواهند ما را بکشند. افسر عراقی مدام میگفت: «ماه رمضان، گناه، گناه» آنها هم دست نگه داشتند و ما را سوار ماشینها کردند و به بصره بردند تا پنج سال در اسارت دشمن زندگی کنیم.
مروتعلی نصرتی
آزاده ۵ سال اسارت
از لشکر ۲۱ حمز
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، صبح شما بخیر 👋
بیان جریانات جنگ و عملیات های دفاع مقدس رو میشه به چند روش نوشت و بیان کرد. از لحاظ بازخوانی عملیاتی گرفته تا خاطرات داستانی تا بصورت تاریخ شفاهی و....
طبیعتا شیرین ترین و دلچسب ترین اینها، شکل داستانیه که بیشتر تلاش ما در این زمینه بوده. البته در ارسالهای عملیات بیتالمقدس جنبه روایی و بازخوانی خشک نظامی رو در چند قسمت استفاده کردیم که به مزاق بعضی از دوستان خیلی خوش نیامد.
اجازه می خوايم همین روایت بیت المقدس رو به شکل خاطره داستان با استفاده از خاطرات برادر عزیز جناب آقای مسرتی که در کتاب "دین" (بدهی) جمع آوری کرده تقدیم کنیم.
قطعاً و قطعاً مورد توجه قرار خواهد گرفت به شرط دل دادن به نوشته ها و قراردادن خود در شرایط و زمان جریانات.
ان شاالله با ارتباط بیشتر با ادمین کانال نظرات خود را بصورت شفاف بیان بفرمایید تا بازخورد بهتری از مطالب داشته باشیم.
ارادتمند 🙏
🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت اول
✍️... پس از عملیات فتحالمبین ، مجدداً با بچهها برای کسب معنویت و افزایش روحیه و ایمان خود، دستهجمعی عازم مشهد شدیم و به زیارت امام رضا(ع) رفتیم. در راه بازگشت، از غلامرضا رمضانی و سید ناصر سیدنور در بیمارستان نفت تهران عیادت کردیم.
مدتی از مجروحیت حمید خمینی میگذشت و بچههای مسجد میخواستند به او سر بزنند، اما امکانش فراهم نمیشد. بالاخره با چند نفر از دوستان از جمله آقا رضا نیلهچی و علیرضا مسرتی و صادق کرمانشاهی و فکر کنم شهید محمدرضا حسنزاده به دیدارش در بیمارستان رفتیم. با تعجب دیدیم چقدر حمید باروحیه است و این ما بودیم که متحیر به او نگاه میکردیم که یک دست و یک پا و یک گوش و یک چشم را از دست داده بود و با لبخند و مزاح از ما استقبال میکند. حمید با صدای بلند از همه احوالپرسی کرد و گفت: «بنشینید که تا یادم نرفته برایتان یک خاطره تعریف کنم.» و ما سراپا گوش شدیم. حمید خمینی تعریف کرد که مدتی قبل به اهواز آمده و به بهشتآباد رفته و سرِ قبر بعضی از دوستانِ شهید فاتحه میخوانده که یکهو به قبری میرسد که دست و پای خودش در خاک بودند. در حال نجوا با خود بوده که ای دست و پای قطعشده، ناراحت نباشید، تنهایتان نمیگذارم، یکدفعه متوجه میشود یک خانم سر قبر آمده و فاتحه میخواند و حمید هم همراه او ...
... یکدفعه متوجه میشود یک خانم سر قبر آمده و فاتحه میخواند و حمید هم همراه او روی قبری که فقط دست و پایش بوده فاتحه میخواند. آن خانم از حمید میپرسد: «این قبر دوستتان است؟ مثل اینکه خیلی دوستش داشتید! خدا رحمتش کند. پسرم، ناراحت نشو. آدم نمیتواند همه چیزهای خوب را با هم داشته باشد. حتماً خدا یک چیزِ باارزش جای او به شما خواهد داد. شما بهتر است برای او دعا کنی و از خدا بخواهی به او مقام خوبی عطا کند.» و حمید که نمیدانسته بخندد یا گریه کند با سرش حرفهای آن زن را تأیید میکند و او حمید را هم دعا میکند. این خاطره در عین اینکه خنده دار بود ، اشک همه ما را درآورد .
این سفر حدود یک هفتهای طول کشید. سپس برای شناسایی به منطقة عملیاتی جنوب سوسنگرد ، که در آن عملیات جدیدی در حال طرحریزی بود ، رفتیم
نام این طرح ابتدا کربلای ۳ بود . فرماندهان ارتش معمولا روی نقشه طرح مانوری برای حمله طراحی می کردند و در مرحله اجرا از اطلاعات استفاده می بردند ، اما فرماندهان سپاه قبل از هر طرحی به نتایج شناسایی و اطلاعات توجه داشتند به همین دلیل گزارش شناسایی بچه ها برای عملیات تعیین کننده بود و اهمیت ویژه ای داشت.
ادامه دارد ...
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🔴 راستش نمیدانم با چه دیدگاهی خاطرات و روزنوشت های پیرمردی را می خوانید که در روزهای پر استرس جنگ لحظه ای معرکه را ترک نکرد و در کنار همه مردم و رزمندگان ایستاد.
نمیدانم چقدر از شرایط آبادان در آن روزها مطلع هستید و چقدر آگاهی دارید که هر لحظه ممکن بود با گلوله دشمن تکه تکه شده و یا با تیر ستون پنجم دشمن، سوراخ سوراخ!
ولی ذهن ما، همه اش مقایسه است بین مردان انقلابی و پای کار، با نامردانی که در لباس انقلاب آرامش خود و فرزنذانشان را ترجیح می دهند به جان و مال هشتاد میلیون ایرانی و میلیون ها انسانی که قلب شان با ماست.
این قسمت، هدیه به تمام مردان انقلاب❣ 👇