🍂
🔻 عشق به نظام
چیزی از عملیات رمضان نگذشته است که حاج کریم با ماشین جیپش دارد از منطقه برمی گردد به سمت اهواز. جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر7 ولیعصر(عج) است و به تناسب توی ماشینش قطب نما و نقشه و فشنگ پیدا بشود، چیز عجیبی نیست.
دژبان اهوازحاج کریم را نمی شناسد و گیر می دهد به وسایل همراهش. در آن روزهای خاکی بودن آدم ها و شانه های بدون درجه ، هر چه حاجی با دژبان حرف می زند بی فایده است و حاج کریم بازداشت می شود و تحویل دادگاه و حرف های حاج کریم با قاضی هم مؤثر واقع نمی شود و قاضی هم بلافاصله به جرم خارج کردن مهمات از منطقه جنگی ، برایش حکم شلاق می نویسد.
خبر به گوش حاج احمد سوداگر(شهید) می رسد و او هم بلافاصله با یکی از فرماندهان مستقر در اهواز تماس می گیرد که خودش را به حاج کریم برساند و مسئله را فیصله دهد. حاج احمد می گوید: « این کریم بنده خدا که بدنش با ترکش آبکش شده است. اگر این مسئله شلاق که به من خبر داده اند جدی باشد، جای زخمهایش دوباره شکافته می شود»
فرستاده ی حاج احمد، سریع خودش را به حاج کریم می رساند و می گوید: «خدا خیرت بده! پس چرا ما رو خبر نکردی؟! » و کریم در نهایت آرامش می گوید: «قانون، قانونه! باید تبعیت کرد!»
- می دونی قاضی برات شلاق نوشته؟
- آره! خب شلاق بزنن!
- پس ترکش هات چی؟
حاج کریم که تازه بیست بهار از عمرش گذشته است، آرام لبخند می زند و می گوید: « اونا رو که یه بار با خدا معامله کردم! حالا دوباره هم یه چیزی گیرم میاد! »
فرستاده ی حاج احمد خم به ابرو می آورد و می گوید:
«اما برای نظام جمهوری اسلامی خوب نیست که یه رزمنده، اونم یکی تو جایگاه تو رو شلاق بزنن!! بیا و خودت رو معرفی کن! اینا زیر بار حرف ما نمی رن! »
و حاج کریم کمی جدی تر از قبل پاسخ می دهد: «من همه ی جمهوری اسلامی رو دوست دارم!»
- حتی کتک هاشو! کتک هاشو هم دوست داری کریم؟!
حاج کریم خیلی جدی پاسخ می دهد:« قانونش رو قبول دارم! جنگش رو! جبهه اش رو! هم ترکش ها شو دوست دارم و هم کتک هاشو! همه چیزش رو دوست دارم! »
- ماشینت رو هم توقیف می کنن ها!
می خندد و می گوید: «نه دیگه! خیلی کار دارم باید برسم به کارهام! اونو خودم می تونم ترخیص کنم!»
- عجب آدمی هستی؟! یعنی بزنن داغونت کنن! اما ماشینت رو بهت بدن که بری به کارای جنگ و جبهه برسی؟! مگه فکر کردی با پنبه می زننت؟ با کابل میفتن به جونت ها! بعدش باید بری بیمارستان!
حاج کریم چشمانش را می دوزد به زمین و آرام می گوید: «فقط بگو روی ترکش هام نزنن! باید زودتر برم. خیلی از کارها رو زمین مونده! »
فرستاده ی حاج احمد که در مقابل حاج کریم کم می آورد، شماره حاج احمد را از همانجا می گیرد و می گوید: « کریم زیر بار نمی رود. حاضر نیست از خودش دفاع کند! می گوید قانون، قانون است و من نقض قانون کرده ام! بگذار طبق قانون با من رفتار کنند!»
تا حاج احمد سوداگر و تعدادی دیگر از فرماندهان بخواهند خودشان را به اهواز برساند ، زخم ترکش های حاج کریم زیر شلاق ها دوباره سرباز می کند.
آخرین ضربه ی شلاق بر بدن حاج کریم که می نشیند، به فرستاده ی حاج احمد می گوید: « این ماجرا بین خودمان بماند! اگر بچه ها بفهمند به حکم دادگاه جمهوری اسلامی به من شلاق زده اند، ممکن است روحیه شان تضعیف شود. آنها ممکن است ظرفیتشان به اندازه ی من نباشد، اما من حس می کنم، اینطوری بهتر دینم را به جمهوری اسلامی ادا کرده ام!»
شلاق ها را می خورد و ماشین را هم ترخیص می کند و در حالی که خون از زخم هایش می چکد و از درد لبهایش را می گزد، می رود دنبال کارهای لشکر!
و صدای حاج کریم در گوش زمان ماندگار می شود که «من همه ی جمهوری اسلامی را دوست دارم! هم قانونش را و هم ترکش ها و کتک هایش را!»
شهید حاج عبدالکریم پورمحمد حسین، جانشین معاونت اطلاعات و عملیات لشکر 7 ولیعصر(عج)، متولد 1341، در مورخ۲۱/۱۱/۶۴ در عملیات والفجر8 و در منطقه اروندرود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.
گروه فرهنگی بنیاد ۴ خرداد_اهواز
@default_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 عشق به نظام چیزی از عملیات رمضان نگذشته است که حاج کریم با ماشین جیپش دارد از منطقه برمی گردد
🔴 سلام، طاعات همگی مورد قبول درگاه الهی و تبریک به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر قهرمان
خاطرات جنگ، در واقع جریانات مختلفی هستند که در طبقه بندی خود به چندین دسته تقسیم می شوند که مورد نظر ما معمولا آن دسته خاطراتند که در آنها نکتهای باشد که بتواند فرهنگ جهاد و شهادت را به نسل های بعدی منتقل کند و بستری باشد جهت فرهنگ سازی در جامعه، به سهم خودمان.
بی شک خاطرات جمع آوری شده و بازنویسی شده، آفاتی هم دارند که آن، خارج شدن از واقعیت است و پرورش دادن یک جریان به دلخواه نویسنده تا آن را خاطرهای پر آب و رنگ جلوه دهد و تاثیرگذار نماید که این عمل از لحاظ تاریخ نگاری کاری ناپسند است و غیرقابل قبول.
گاها در روایت ها مواجه شده ایم با موارد تحریف شده و حتی خنده داری که مثلاً شهید چمران در جزیره مجنون سوار قایق شد و...... در صورتیکه زمان شهادت دکتر چمران اصلا جبهه ای به نام جزیره مجنون باز نشده بود.
و یا شکست ها را پیروزی جلوه دادن و به نفع جبهه اسلام قلب واقعیت کردن.
خاطره فوق، دیروز به دست ما رسید و کمی بنظر عجیب می آمد. از چند نفر استعلام کردیم که ابراز بی اطلاعی می کردند. در گروه همرزمان نیز مطرح کردیم با این شک و شبهه که تا حالا نشنیده بودیم رزمنده ای شلاق بخورد و آنهم با این وضع! لذا بخاطر سایت معتبری که ارسال کننده خاطره بود، بنا را بر جریانی استثنایی گذاشتیم و صحت آنرا تا حدودی پذیرفتیم، هر چند در دلمان باز شک و تردید وجود داشت.
در جریان ارسال این خاطره جناب رزمنده عزیز آقای صفایی مطلب زیر را ارسال کرده اند که عینا جهت استحضار دوستان در کانال قرار می دهیم.
👇
🍂
این داستان اینطور درست است.
داستان واقعی را ارسال میکنم.
بعد عملیات رمضان سودا گر شد اطلاعات لشکر قدس.شهید کریم اومده بود باش تا پر که شد بره اطلاعات تیپ ۷ دزفول(به ما اینو گفته بودند) یه روز میخواستیم بریم اهواز.
شهید کریم هم گفت میام باهاتون.
همه بچه ها که میخواُستند برن اهواز سوار لند کروز.من (صفائی)راننده حکم به نام من.بچه ها در معیت من بودند.حکم هم امضای سردار غلامپور فرمانده لشکر قدس.بدون بازرسی .
شهید کریم نشست وسط مجتبی مرعشی کنارش.رسیدین دژبانی ۲۵ کیلومتری.گفت همه پیاده جهت بازرسی.
من گفتم حکم دارم بدون بازرسی.گفت پیاده شید بازرسی.کریم گفت من پیاده نمیشم.حکم داریم.نباید بازرسی کنی.
بچه ها همه رفتند بازرسی شدند.دژبان میگفت این حکم فقط برای ماشین وراننده است.کریم پایین نیومد درگیر شدیم بادژبان.همه رابردند مقر دژبانی سمت ریل قطار کنار پادگان حبیب اللهی.اونجا هم معطل شدیم وگزارش نوشتند اعزام کردند دفتر دژبانی باغ معین روبروی کوچه ای که تهش مدرسه ای بود که اسرای عراقی را نگهداری میکردند.
اونجا بعد از تشکیل پرونده گفتند شهید کریم ومن که حکم به نامم بود را نگه داشتند بقیه را گفتند برند.قرارشد بریم دادستانی.اونم چون فرداش تعطیل بود بردند نبش خیابان ۱۰ کیانپارس بازداشتگاه موقت دژبانی. همون جایی که قبلا کلوپ کیانپارس بود بعد الان دفتر هواپیمایی اگه اشتباه نکنم.
بچه ها به فضل الله گفته بودند وخدابیامرز حاج حمید را در جریان گذاشته بودند. شب خوابیدیم اونجا روی میز بیلیارد.
صبح فضل الله با سودا گر اومدند با مجوز آزاد کردند .نه شلاقی خوردیم نه چیزی.
این خلاصه داستان بود.
اون موقع یگانی به نام لشکر ۷ نبوده
ماشین جیپ نبوده لندکروز بوده
🔴 برای امروز خیلی جریان و خاطره برای نقل وجود دارد، ولی زبان تصویر چیز دیگری ست 👇👇