🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت شانزدهم
✍️...آتش روی مواضع ما سنگین تر شده است . دلم از حرف سید(حسین این نماز آخرم است ) هری ریخت . نماز عصر را هم اقتدا کردم ، مثل نماز ظهر این بار هم آرام و با توجه اما سریع نماز می خواند ، گویی خیلی عجله داشت . من در تشهد آخر نماز و او در سلام نماز بود . وقتی سلام می داد اسلحه اش را برداشت و برای مشاهده آخرین آرایش دشمن به سمت خاکریز رفت . سلام نماز را که دادم ، او را در خط الراس خاکریز دیدم . ایستادن روی خاکریز در میان آن همه آتش تانک غول پیکر به سخره گرفتن آنها و به سخره گرفتن ترس و مرگ بود . گویی می دانست به میعادگاه می رود . و ناگهان توپ مستقیم تانک درست روی خاکریز و همان جایی که او ایستاده است خورد و انفجار عظیمی زمین را زیر پایم لرزاند . جز دود و آتش چیزی ندیدم .
ادامه دارد
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت هفدهم
✍️... شب بعد به ما ابلاغ شد که به منطقة جاده اهواز ـ خرمشهر نقلمکان کنیم و برای مرحله دوم عملیات آماده شویم. بلافاصله، به همراه تیپ عاشورا و گردانی از نیروهای استان یزد به آن منطقه رفتیم و در کنار جاده موضع گرفتیم. در آنجا برکهای بود که اغلب مان در آن غسل و استحمام کردیم. بهروز شمشیری به من گفت: «این غسل شهادت من است.»
فرماندهیِ آن محور سعید تجویدی و فرمانده بچههای مسجد جزایری را آن شب محمدرضا نیلهچی بر عهده داشت که در تیپ ۳۱ عاشورا و گردان بچههای یزد ادغام شده بودیم و به عنوان یک گروهان از آنها عمل میکردیم . دستور پیشروی صادر شد و شب ۱۷ اردیبهشت همه گردانها پیشروی خود را به سمت غرب و مرز ایران و عراق آغاز کردند . حاج مهدی شریفنیا ، از متدینین بازار اهواز که حدود هفتاد سال داشت، در حالی که پرچم یا زهرا به دست گرفته بود، مانند همه شبهای عملیات همراه بچهها بود . ما در پناه یک سیلبند شرقی ـ غربی جلو رفتیم. در ابتدای حرکت چند گلوله کاتیوشا اطراف بچهها به زمین خورد و حاج مهدی شریفنیا زخمی شد. یک تیربار و یک دولول ضد هوایی در انتهای سیلبند به طرف بچهها آتش گشودند و تعدادی در همان لحظات اولیه به شهادت رسیده یا زخمی شدند و مانند برگ خزان به زمین افتادند! بقیه روی یال شمالی سیلبند دراز کشیدیم، اما همچنان به سبب تسلط تیربار نمیتوانستیم در امان باشیم...
ادامه دارد
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 روز آزادی
خیابان های گرم اهواز را مثل هر روز گز می کردیم و اسلحه بر دست کنترل شهر را به عهده گرفته بودیم.
از صبح روز گذشته صدای مارش عملیات در شهر بلند شده بود و صدای آژیر آمبولانس هایی که مجروحین را به مراکز درمانی می رساندند در جریان بود.
بازاریان و دست فروش ها مثل روزهای عادی بساط کرده و گویی جنگ را با همه شرایطش پذیرفته، و عادت کرده بودند. گاه گاهی خانمی با سبد خرید چیزهایی می خرید و از خیابان های اصلی به فرعی می رفت و ناپدید می شد.
در قسمت های دیگر شهر شور و حال دیگری در جریان بود. هتل ها و ساختمان های دولتی به نقاهتگاه و بیمارستان های موقت تبدیل شده بودند و درب هر کدام بیش از هزاران نفر آمده بودند تا کمک کنند.
با توقف هر آمبولانس خیل جمعیت برای تخلیه مجروحین هجوم می آوردند تا او هر چه سریعتر به داخل منتقل کنند. مجروحینی که با لباس های خاکی و خونی بر روی برانکارد قرار می گرفتند و یا لنگان لنگان جابجا می شدند.
اوضاع کاملاً جنگی شده بود و رفت و آمدها زیاد. ساعت به 16 نزدیک می شد و صدای رادیو از بلندگوهای نصب شده بر تیرهای چراغ برق چهارراه نادری بلند.
گاهی اطلاعیه می خواند و گاه اشعار حماسی با صدای گرم محمود کریمی علویچه و گاه ماش عملیات و ........ پخش می شد.
ناگهان صداها قطع شد و مجری، خبر از خبری مهم داد و چندین بار تکرار کرد تا بالاخره گفت: خرمشهر، شهر خون آزاد شد...
چنان از خبر آزادی خرمشهر شاد شده بودیم که سر از پا نمی شناختیم. باورش سخت بود که خرمشهری که قریب به دو سال از ما جدا شده بود و دشمن با همه توان از آن محافظت می کرد حالا فتح شده بود و....
مردم الله اکبر می گفتند و در خیابان های شهر پایکوبی می کردند. شادی در چهره تک تک آنها معلوم بود و شکرگزار خداوند منان و ایثار رزمندگان...
@defae_moghadas
🍂