🍂 عروج، خاطره ایست نسبتا کوتاه از بچههای با حال آبادان - خرمشهر که با شیرینی خاصی نوشته شده و روایتگر احساسات و معنویات روحی نیروهای رزمنده است.
این خاطرات توسط رزمنده عزیز، جناب آقای عزت الله نصاری به خوبی روایت شده و سراسر اخلاص و صداقت را چاشنی خود کرده است.
همراه و پیگیر باشید.
🍂
🍂
🔻عروج 1⃣
#آبادان
عزت الله نصاری
در اواخر بهار سال ۱۳۶۱ هستیم و حدود یکساله توی خط کوت شیخ و عضو بسیج خرمشهر شدم.
تب و تاب فراوانی توی خط احساس میشه! خیلی خوب معلومه که قراره همین روزها عملیاتی انجام بشه.
چند ماهه که رزمندگان با انجام عملیات های متعددی نیروهای دشمن را از خاک ایران به عقب می رانند.
عملیات ثامن الائمه، فتح المبین، طریق القدس، حالا تحرک نیروهای خودی در اطراف آبادان و خرمشهر نوید عملیات جدیدی را می دهد.
نمیدانم چرا ما را به عقب فراخواندن! ظاهراً الان دیگر جبهه کوت شیخ اهمیت چندانی ندارد!!!
رفتیم مقر سپاه خرمشهر که در پرشین هتل آبادان است و خیلی سریع تقسیم شدیم.
من و محمود بازیاری که با هم وارد بسیج خرمشهر شدیم ، حالا دیگه دوست های صمیمی هستیم و به گردان ادوات معرفی شدیم.
دسته خمپاره انداز را دوست ندارم هرچند هم من آموزش قبضه را دیدم و هم برادر بزرگترم، سعید، دیدبان خمپاره است و آموزشهای مقدماتی دیدبانی را به من یاد داده ولی من کلا ادوات را دوست ندارم.
از اول جنگ، پیاده بودم، تک تیراندازی را خیلی خوب بلدم و خوب کار می کنم، تیربار ژ۳ که عاشقشم، آرپی جی۷ که عالی.
توی این یکسالی که جبهه کوت شیخ هستم در این سه رشته حسابی هنرنمایی کردم و فرماندهان مقرها خیلی ازم راضی هستند.
صالح یوسفی اصل "در عملیات بیت المقدس شهید شد" یک برنو لول کوتاهِ دوربین دار به من داده بود و دستور داد حداقل روزی یک گزارش مثبت باید بدهی.
غلامرضا آبکار "در عملیات بیت المقدس شهید شد" و مسعود گُلی، فرماندهان بعدی هم خیلی به من اعتماد داشتند، نمیدانم چرا با وجود این همه فعالیت خوب در دسته پیاده مرا به ادوات معرفی کردند.
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻عروج 2⃣
#آبادان
عزت الله نصاری
با وانت لندکروز بردنمان مقر خمپاره اندازِ کوت شیخ و به فرمانده قبضه که یک پاسدار بسیار آرام و متین و خوش اخلاق بنام سیدطالب شیبت الحمد است تحویلمان دادند .
آنقدر خوب و خوش اخلاق بود که حیا کردم نسبت به تقسیم نیرو اعتراض کنم.
همان دقایق اول، آموزش قبضه شروع شد، یک خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری دادند.
اصلا و ابدا به آموزش توجه ندارم، عشق و علاقه ام این است که اگر وارد عملیات شدم یک آرپی جی زن باشم و پدرصاحاب تانکهای عراقی را در بیارم.
سیدطالب در مورد شاخص و زاویه یاب چیزهایی می گفت ولی گوش من این حرفها را نمیشنود.
آفتاب غروب کرد و وقت نماز مغرب و عشاء.
یاخدا، این دیگه کیه، یه نفر با چهره بسیار نورانی و قشنگ مثل فرشته ها، مثل منصور توانگر که چندماهه پیش توی مقر آموزشی بسیج آبادان، مدرسه ی خیابان کریمی دیدمش، مثل کامران کمالی که حدود یکساله همسنگریم و به معنای واقعی کلمه عارف است.
در حالیکه لبهاش به ذکر گفتن مشغول بود، وارد سنگر شد و با اصرار سیدطالب و بچه های قدیمی پیش نماز شد.
بعلت کوچکی سنگر صف اول جا نیست مجبور شدم صف دوم بایستم، چقدر قشنگ نماز میخواند، وقتی دارد حمد و سوره را قرائت می کند انگاری واقعا دارد با خود خدا صحبت می کند.
اصلا حواسم به نماز نیست و همه اش او را نگاه میکنم، چقدر لذت بخش است یک فرشته به نماز ایستاده باشد و ما به او اقتدا کرده باشیم.
نماز که تموم می شود می روم کنارش. صورتش از اشک، خیسِ خیسِ است.
سلام و علیک کردم و باهاش دست دادم، به حال استفهام نگاهم می کند. خودم را معرفی کردم، یک لبخند بسیار ملیحی روی لبش نشست، انگار مرا میشناسد.
پرسید سعید نصاری برادرته؟
خیلی خوشحال شدم و جواب مثبت دادم.
پیشانیم را بوسید و گفت که برادرهام و پدرم را دیده و می شناسد.
از شروع جنگ، بچه های آبادان و خرمشهر دوش به دوش هم مقاومت کردند، در مقاومت ۲۳ روزه خرمشهر تعداد زیادی از بچه های آبادان هم دخیل بودند، خود من هم آن روزها دوسه مرتبه به خرمشهر اومده بودم.
احتمالا عموکاظمی با دیده بانها یا بچه های ادوات آبادان رفت و آمدی هم داشته و سعید و حجت الله، برادرانم را دیده.
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت بیست و چهارم
✍️...آن افسر ده متری از بچهها فاصله گرفته بود که از سمت داخل خرمشهر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به زمین افتاد و باقی مسیر او را با برانکارد به عقب حمل کردند. راستش را بخواهید دلمان قدری از این اتفاق خنک شد!
حدود ساعت ۱۶ بود و همة بچهها بیتاب بودند که با دستور فرماندهی به داخل خرمشهر بروند. در همین هنگام یک هلیکوپتر عراقی از سمت نخلستانهای آن سوی رودخانة اروند به سمت گمرک خرمشهر به پرواز درآمد. صدای رادیو از بلندگوهای خودرو تبلیغات تیپ امامحسین(ع) و تیپ نجف اشرف پخش میشد. گویندة رادیو گفت:
«شنوندگان عزیز، توجه فرمایید: خرمشهر، شهر خون، آزاد شد.»
همزمان دستور عبور از خاکریز داده شد و بچهها وارد گمرک شدند. هلیکوپتر عراقی در این هنگام درست به بالای سرِ بچهها رسیده بود. با سلاح سبک و آرپیجی ۷ به سمت هلیکوپتر شلیک کردیم و هلیکوپتر در حال چرخیدن به دور خود شد. دو پسربچة اصفهانی، که مسئول زدن کلیشة آرمِ تیپ روی تانکها و خودروهای غنیمتی بودند ، نزدیک آن محل بودند. یکی از آنها گفت: «وخی، برو کلیشه بزن.» دیگری گفت: «بذا بشینِد.» آن دو پسربچه میخواستند هلیکوپتر را به غنیمت بگیرند!! هلیکوپتر به زمین اصابت کرد و متوقف شد. یک هواپیمای جنگیِ عراقی در آن منطقه روی نیروهای عراقی و ایرانی بمب خوشهای ریخته بود و استوانههای کوچکی بزرگتر از سیگار در حال سوختن از آسمان به زمین میافتاد، اما خوشبختانه به بچهها آسیبی نرسید...
ادامه دارد
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت بیست و پنجم
✍️...تعدادی از تکاوران عراقی که لباس پلنگی به تن داشتند به رودخانه پریده و با شنا در حال فرار بودند. تعدادی از اجساد آنها هم در محوطة گمرک روی زمین افتاده بود. بچهها آن منطقه را تا شب کاملاً جستوجو و پاکسازی کردند و شب در اتاقهای ادارة گمرک خوابیدیم. یکی از اتاقها تا سقف پر از سلاحهای گوناگون بود. صبح که شد، همة گردانها در محوطهای جمع شدیم و حسین خرازی، فرمانده تیپ، چند دقیقهای برای ما سخنرانی کرد. او گفت: «شما خرمشهر را آزاد کردید، اما هنوز نیروهای عراقی در بخشهایی از خاک ما مستقر هستند، لذا تا آزادسازیِ کامل مناطق مرزی کشورمان و تنبیه صدام، دفاع مقدس ادامه دارد. شما به شهرهای خود بروید و پس از دیدن خانوادههای خود به جبههها برگردید تا انشاءالله به فرمان امامخمینی در عملیات آینده شرکت کنید.» سپس با بچهها سوار اتوبوسهایی که آمده بودند شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. از یک طرف همه از نتیجة عملیات و آزادسازی خرمشهر خوشحال بودیم، اما بلافاصله به یاد شهدا میافتادیم و آرامآرام با هم شعری به یاد آنها زمزمه کردیم که شاید این شعر حضرت مولانا جلالالدین بود: «کجایید، ای شهیدان خدایی؟ بلاجویان دشت کربلایی؟ کجایید، ای بلاجویان عاشق؟ پرندهتر ز مرغان هوایی؟»
ادامه دارد
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🍂🔻شب است و سكوت است و ماه است و من، فغان و غم اشك و آه است و من، شب و خلوت و بغض نشكفتهام شب و مثنويی های ناگفته ام....
دیشب به محفل گلزاری پر از شهید دعوت شدیم.... محفلی به بهانه شب بیست و هفتم. شبی با حضور شهدا،
هر طرف نگاه می کردی رفیقی آرام گرفته بود. یکطرف اسماعیل، یکطرف مصطفی، یکطرف عبدالرحمن و یکطرف علی....
چقدر اینجا رفیق داریم و در ظلمت شب چقدر بیشتر به چشم می آیند. گویی در خیمه های جبهه نشسته ایم و باز همان سبک بالانی هستیم که شوخ و شنگ بازیگوشی می کنیم و بهم تیکه می پرانیم...... ولی نه.. سالیانی گذشته است و محاسن سفید و دست بر زانوها، کنار دیگری می نشینیم و ذهن را به پرواز در خاطرات گذشته می سپاریم...
صدای مداح بلند است و خاطره انگیز..... همان مداحی که تا اوج خط مقدم همراهمان است و بلبل وار می خواند و حماسی مان می کند.. اما نه! صدایش حزن بی گانه ای دارد... دیگر مثل شب های عملیات نیست.... نوایش مرغ غریبی را می ماند که در هجر و فراق یاران، می خواند و می گریاند .... حاج صادق را می گویم، یادگار روزهای عاشقی... روزگار عبدالله و صادق و عبدالحسین و....
چشم ها را می بندیم و دل می زنیم به دریای "خلصنایی" که اینک با واسطه رفته ایم.... واسطه هایی به بزرگواری دوستان شهیدمان...
🍂
🔻عروج 3⃣
#آبادان
عزت الله نصاری
صبح روز بعد، سیدطالب دستور داد قبضه را جمع کنیم و آماده برای رفتن.
خیلی تعجب کردم، چرا جبهه ی کوت شیخ را خالی میکنن؟ نه نیروی پیاده ایی نه خمپاره اندازی، اگر عراقیها حمله کنن چه کسی میخواد مقابله کنه؟
اصلا عملیات از کجا میخواد باشه؟
قبضه ها و مهمات و وسائل را سوار وانت کردیم و به یه مدرسه توی آبادان حوالی ایستگاه ۱۲ منتقل شدیم.
دوباره آموزش قبضه شروع شد، این دفعه یکمی دقت کردم، حالا که ادوات محل تجمع فرشته های خوش اخلاق و عارفی مثل عبدالحسین کاظمی و سید طالبه ، شاید از همراهی با این بزرگان چیزی هم نصیب من بشه.
این دفعه عبدالحسین کاظمی، همون فرشته ایی که پیش نماز میشه بهمون آموزش میده، بهش میگن عمو کاظمی.
اینقدر قشنگ حرف میزنه که گذران ساعت را حس نمیکنم.
هر نمازی که میشه، چه صبح باشه چه ظهر و عصر چه مغرب و عشاء، به محض اینکه تکبیره الاحرام را میگه، شروع میکنه به گریه کردن
چنان گریه میکنه که تمام بدنش میلرزه.
حالا که توی کلاسهای مدرسه اطراق کردیم و محل وسیع تر شده، میتونم صف اول بایستم و نماز خوندن عموکاظمی را ببینم، باور کردنی نیست، چققققددددر گریه میکنه.
ازش پرسیدم چرا اینقدر گریه میکنی؟
با لبخند جوابم داد: اگر بدونی خودت کی هستی و در مقابل کی ایستادی و با اینهمه ضعف و گناه به تو اجازه دادن باهاش صحبت کنی، حتما اشکت سرازیر میشه.
نماز مغرب شروع شد، یه لندکروز جلوی کلاس ایستاد و عده ایی با عجله خودشون را به صفوف نماز رسوندن و یاالله یاالله گویان قامت جماعت بستن.
نماز مغرب که تموم شد احوالپرسی شروع شد، یکی از فرماندهان سپاه خرمشهر دوتا روحانی را همراهش آورده، یکی شون سیده یکی شون شیخ.
سن و سالی دارن و معلومه که از روحانیون معتبر و محترمی هستن، از قم آمدن.
عمو کاظمی اصرار میکنه آقایون روحانی برای نماز عشاء پیش نماز باشن، اون سیده با صدای بلند در جوابش گفت: اساتید اخلاق و عرفان ما توی حوزه ها ۵۰ سال درس میخونن و عبادت میکنن تا به این مقام برسند ولی شماها یک شبه ره صدساله را رفتید. ما اومدیم به شما روحیه بدیم ولی حالا میبینم باید از شماها درس اخلاق و عرفان بگیریم. من با افتخار تمام پشت سر شما نماز میخونم
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas
🍂