🍂
🔻 الی بیت المقدس
قسمت بیست و ششم
✍️... معلم عزیز محمدحسن خلقتی در عملیات بیتالمقدس در جبهه پل نو خرمشهر شهید شد. خبر شهادت اورا بعد از عملیات متوجه شدیم . آقای حاجتی از شاگردان شهید میگوید: «یک روز آقای خلقتی سرِ کلاس راجع به شهید و شهادت صحبت کرد و گفت: ‘عزیزان، طبق روایات و قرآن وقتی کسی در راه خدا جهاد کند و در این راه کشته شود، به محض اینکه اولین قطره خونش بر زمین ریخته شود، گناهان او پاک میشود و ملائک به استقبالش میآیند ولی دیگر نمیدانم چه میشود.’ بعد از شهادت ایشان یک شب او را در خواب دیدم و پرسیدم: ‘استاد، آن روز گفتی بعد از اینکه کسی شهید شد ملائک میآیند و بقیهاش را نگفتید.’ شهید فرمود: ‘چون بعدش را نمیدانستم، ولی بعد از آن ملائک میآیند و شهید را بدرقه میکنند و به یک مکان الهی و نورانی میبرند’.»
علی کیانی واقعه روی مین رفتنش را اینچنین تعریف کرد :
شب ۲۳ اردیبهشت ، محمدعلی مالکی ، حمید رمضانی ، من ، و حسین نوری برای شناسایی محور شلمچه حرکت کردیم و از موضع خودی به سمت خاکریز دشمن رفتیم . یک نیروی اهل شمال کشور به نام طوسی هم به عنوان نیروی تأمین با ما آمد . ناگهان یک مین زیر پای من منفجر شد . از همه جای دو پایم خون میآمد و انگشتان یک پایم از بین رفته بود . حمید رمضانی پایم را بست تا خونرویاش کمتر شود . دردم شدید بود . حمید رمضانی من را بر روی دوشش گرفت و به سمت عقب رفتیم . جثه حمید رمضانی کوچک بود و چند بار بر اثر ناهمواریهای راه زمین خوردیم ، اما دوباره بلند شد و به راهش ادامه داد . من بر اثر درد شدیدِ استخوانهای پایم که همه بدنم از نوک پا تا مغز سرم را به درد آورده بود ناله میکردم . حمید به من گفت: «علی، ذکر بگو .» گفتم: «چه بگویم؟» گفت: «ذکر بگو. قرآن بخوان.» آنگاه خودش شروع کرد به خواندن سوره والعصر و من هم با او خواندم و دردم کمتر شد و تا روی دوش او بودم مدام قرآن میخواندیم . بخش دیگری از راه را، تا رسیدن به سر جاده و پیدا کردن وسیلهای که من را به بیمارستان برساند، آن رزمنده شمالی ، یعنی طوسی ، من را به دوش کشید .
پایان.......
#کتاب_دین
@defae_moghadas
🍂
🔰 نگاه خاص...
.
خانم فرشته اعرابی، نوه امام از روزهای بیمارستان نقل میکند: آقای خامنهای خدمت ایشان بودند. یک نگاهی ایشان به آقای خامنهای کردند، یک نگاهی ایشان داشتند ـ دیگر تقریباً نمی توانستند راحت صحبت کنند ـ که من خدمتشان بودم، با یکی دیگر از بستگان. گفتم به این نگاه، نگاه کن، اصلاً این نگاه طبیعی نیست؛ یک دنیا محبت است. به اضافه اینکه آن موقع عقلمان نرسید که با این نگاه دارند مسئولیت را منتقل می کنند. با این نگاه دارند بار را منتقل می کنند. آن موقع ما عقلمان نرسید، چون آنقدر امیدوار بودیم.
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و عرض تسلیت به مناسبت سالگشت رحلت جانسوز حضرت امام رحمت الله علیه
هر کس از این روز تلخ خاطراتی دارد که بعضاً از لحاظ اوج ارادت انسانها به یکی از اولیاء الله حکایت می کند. حال بچه های خمینی هم در این روز شنیدن دارد و چیزی است که از عمق جانهای به لب رسیده می گوید و می نویسد.
امروز خاطراتی از آن ایام توسط برادر آزاده عزیزمان، داریوش یحیی به دستمان رسید که همچون خاطرات روزهای اول اسارت ایشان شنیدنی ست.
در حال آماده سازی این خاطرات هستیم تا بدین وسیله مجلسی داشته باشیم، مجازی، در عزای آن امام عزیز.
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
با صدای ناهنجار و رعب انگیز باز شدن قفل های درب آسایشگاه سکوت کم سابقه و وحشتناکی همه جا را فرا گرفت، همهمه عراقیها در پشت درب ناخودآگاه خاطرات تلخ و غم انگیز اعتصابات سال 66 را به یادمان آورد.
مو بر تنها راست شده بود و می شد صدای نفس های پر از اضطراب بچه ها را به وضوح شنید، بالاخره درب باز شد و استوار دوم جاسم و گروهبان عماد اول وارد شدند و به سرعت شروع به شمارش ردیف به ستون پنج بچه ها کردند. اول، عماد و پشت سرش جاسم، واحد اثنین ثلالث...
حضور نقیب خضیر فرمانده اردوگاه، ملازم سامی مسئول استخبارات اردوگاه نقیب، امجد پزشک اردوگاه (که سابقه نداشت در آمار شرکت کند) خبر از یک وضعیت غیر عادی می داد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
به همراه فالح، ثمیر، عبد و احمد لاته جلوی صف آمار ایستاده بودند، ارشد آسایشگاه وحشت زده نگاه می کرد.
آمار تمام شد، جاسم با یک احترام محکم نظامی با صدای بلند گفت: کامل سیدی خضیر برخلاف معمول که وقتی برای آمار می آمد در آسایشگاه ما (آسایشگاه معلولین) سخنرانی می کرد با تقلید صدای صدام گفت آزاد و از آسایشگاه خارج شد.
هوا مثل جو داخل آسایشگاه خیلی خفه بود وقتی عراقی ها داشتند از آسایشگاه خارج می شدند نقیب امجد (دکتر اردوگاه) گفت درویش اطلع بر، (از آسایشگاه خارج شو) عماد با شیلنگی که در دست داشت سریع خود را بالای سر من رساند و با اشاره همان شیلنگ به من فهماند که باید از آسایشگاه خارج شوم.
خیلی ترسیده بودم جیب هایم پر از دست نوشتهای تحلیلی دیشب بود که باید امروز در اردوگاه توزیع می شد، البته این دست نوشته ها در هیبت پاکت دارو در آمده بودند، ولی حمل این مطالب در مقابل ملازم سامی کار ساده ای نبود، من هم به محض حس کردن شیلنگ پشت گردنم با صدای بلند گفتم نعم سیدی و با دو از آسایشگاه خارج شدم.
@defae_moghadas
🍂