🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
با صدای ناهنجار و رعب انگیز باز شدن قفل های درب آسایشگاه سکوت کم سابقه و وحشتناکی همه جا را فرا گرفت، همهمه عراقیها در پشت درب ناخودآگاه خاطرات تلخ و غم انگیز اعتصابات سال 66 را به یادمان آورد.
مو بر تنها راست شده بود و می شد صدای نفس های پر از اضطراب بچه ها را به وضوح شنید، بالاخره درب باز شد و استوار دوم جاسم و گروهبان عماد اول وارد شدند و به سرعت شروع به شمارش ردیف به ستون پنج بچه ها کردند. اول، عماد و پشت سرش جاسم، واحد اثنین ثلالث...
حضور نقیب خضیر فرمانده اردوگاه، ملازم سامی مسئول استخبارات اردوگاه نقیب، امجد پزشک اردوگاه (که سابقه نداشت در آمار شرکت کند) خبر از یک وضعیت غیر عادی می داد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
به همراه فالح، ثمیر، عبد و احمد لاته جلوی صف آمار ایستاده بودند، ارشد آسایشگاه وحشت زده نگاه می کرد.
آمار تمام شد، جاسم با یک احترام محکم نظامی با صدای بلند گفت: کامل سیدی خضیر برخلاف معمول که وقتی برای آمار می آمد در آسایشگاه ما (آسایشگاه معلولین) سخنرانی می کرد با تقلید صدای صدام گفت آزاد و از آسایشگاه خارج شد.
هوا مثل جو داخل آسایشگاه خیلی خفه بود وقتی عراقی ها داشتند از آسایشگاه خارج می شدند نقیب امجد (دکتر اردوگاه) گفت درویش اطلع بر، (از آسایشگاه خارج شو) عماد با شیلنگی که در دست داشت سریع خود را بالای سر من رساند و با اشاره همان شیلنگ به من فهماند که باید از آسایشگاه خارج شوم.
خیلی ترسیده بودم جیب هایم پر از دست نوشتهای تحلیلی دیشب بود که باید امروز در اردوگاه توزیع می شد، البته این دست نوشته ها در هیبت پاکت دارو در آمده بودند، ولی حمل این مطالب در مقابل ملازم سامی کار ساده ای نبود، من هم به محض حس کردن شیلنگ پشت گردنم با صدای بلند گفتم نعم سیدی و با دو از آسایشگاه خارج شدم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
به محض خروج از آسایشگاه داشتم کفشهایم را پا می کردم که سوزش شدیدی با نهیب انکر الاصوات جاسم مرا به خود آورد او با یک ضربه کابل گفت اثول لیش طلعة بر سره مو کامله (دیوانه چرا بیرون آمدی؟ آمار هنوز تمام نشده) با صدای جاسم، نقیب امجد متوجه من شد و با لبخند به جاسم گفت: مای خالف ان گتله اندی شغل ویاه، (اشکال نداره، خودم بهش گفتم. کارش دارم)
جاسم با چشم غره و عصبانیت زیر لب گفت: کلب مرثانیه لازم اول تاخذ اجازه منی بعد تطلع،(توله سگ اول باید از من اجازه می گرفتی بعد خارج می شدی) و به سراق آسایشگاه 2 رفتند.
دکتر امجد درب بهداری که درست در مقابل درب آسایشگاه ما بود را باز کرد و گفت: درویش ابسرعت نظفو غرفه باسطت امید نزار جا ایجی، (داریوش خیلی سریع اتاق رو تمیز کن سرتیپ نزار داره میاد اینجا ) من هم به او گفتم : سیدی یحتاج المساعده من جماعتی(آقا نیاز به کمک چند نفر دارم) گفت، مایخالف اخذ نفر، (اشکال نداره یکی رو بیار کمک) گفتمش نفرین سیدی (آقا دو نفر نیاز دارم) گفت مو مشکل، (مشکلی نیست ) با یک نگاه به عماد به او فهماند که بگذار کمک بیاورد، سریع رفتم تو آسایشگاه علی حضرتی و ساسان شبگرد را صدا زدم در همین حین عباس، ارشد آسایشگاه گفت داریوش چی شده گفتم هیچ بازديده، می خوان بهداری نظافت بشه، با این حرف آسایشگاه نفس راحتی کشید و بچه ها از آن اضطراب و وحشت خارج شدند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
به علی و ساسان گفتم دو سطل آب بیاورند و خودم به بهداری برگشتم. دکتر پشت میز خودش بود از پشت پنجره داشت بیرون را نگاه می کرد، فرصت را غنیمت شمردم و سریع به سراغ مرتب کردن قفسه داروها رفتم، پاکت داروها را از جیبم در آوردم، پاکتهایی را که علامت داشتند (یک زایده کوچکی که جلب توجه نمی کرد و فقط من می توانستم تشخیص دهم) سر جایشان در وسط پاکت های دیگر گذاشتم که احساس کردم سایه سنگینی پشت سرم ایستاده، بدون توجه به کارم ادامه دادم. مطالب پاکتها در خصوص امام و نیاز به حفظ وحدت و جلوگیر از هرگونه شایعه پراکنی از سوی عراقیها و ایادی داخلی شان بود. ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم حتی برنگشتم ببینم چه کسی پشت سرم ایستاده، از پشت سر یکی از پاکتهای ردیف آخر را برداشت و با صدای نکره اش گفت یاهو ایصنع الباکتات،(چه کسی این پاکت ها رو درست کرده) متوجه ملازم سامی شدم و سریع برگشتم و با ادای احترام (مرسوم اسرا) بسیار محکم با ظاهری خوشحال گفتم ان سیدی (آقا من درست کردم) گفت واید حلو زین، (خیلی خوب درست کردی)
گفتم: سیدی ترید اسویلک وحده،(می خواهی یکی برایت درست کنم؟) در جواب گفت ای بس لازم نظیف و جمیل، گفتم سار سید (بله، فقط باید تمیز و زیبا باشد) با زرنگی از مقابل قفسه های دارو به طرف میز دکتر کشاندمش.
جلوی چشمانش یک پاکت درست کردم و او مشغول بازی و درست کردن پاکت شد، در همین موقع ساسان و علی با سطل پر از آب رسیدند، من هم سریع رفتم برای نظافت، خیلی سریع کف بهداری را شسته و خشک کردم، ساسان و علی دم درب ایستاده بودند که عماد و ثمیر با دو و دست پاچگی آمدند، به ملازم سامی گفتند: عمید نزار اجي (سرتیپ نزار آمد) بدون توجه به من، ساسان و علی را به داخل آسایشگاه هل دادند و درب را قفل کردند، عجیب بود آمار تمام شده بود ولی آزاد باش نداده بودند.
ملازم سامی و دکتر سراسیمه بدون توجه به من از بهداری خارج شدند در این موقع عمید نزار تنها در وسط هر سه قاطع ایستاده بود،
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
از پشت پنجره نگاه کردم نقیب خضیر به همراه دکتر و ملازم سامی سریع خودش را به او رسانده و همگی به طرف بهداری حرکت کردند، من هم سریع روپوش بلند و سفیدم را تن کردم و گوشه بهداری ایستادم.
ثمیر، لیث، عماد، عبد، احمد و جاسم جلوی درب بهداری بخط شده بودند و منتظر بودند که با ورود فرمانده کل اردوگاه های اسراء ایرانی در عراق بهترین سلام نظامی را انجام دهند، با نزدیک شدن عمید نزار به درب بهداری باشدت کوبش پای سربازان زمین بهداری به لرزش در آمده بود،
به محض ورود عمید نزار به بهداری من هم با احترام مرسوم اسرا احترام گذاشتم، عمید در حین راه رفتن داشت با نقیب خضیر و ملازم سامی صحبت می کرد و فکر کنم متوجه من که در کنج بهداری ایستاده بودم نشد، پشتش به من بود و داشت صحبت می کرد و توضیح میداد خیلی جدی و رسمی در خصوص رحلت امام با افسران عراقی برای توجیه نیروهایشان صحبت می کرد، من شوکه شده بودم "امام پرکشید"، بغض غریبی گلویم را می فشرد ولی نمی توانستم ابراز احساسات کنم، او تاکید داشت که اینها یعنی اسرای ایرانی آدمهای معمولی نیستند مواظب باشید که تحریکشان نکنید، اینها فدائیان خمینی هستند، با دادن شکر، روغن و آرد بگذارید حلوا درست کنند و عزاداری کنند تا سرد شوند، ولی خیلی شلوغ نکنند، در این هفته کمتر در بین آنها باشید و از دور مراقبت کنید، در این هفته اصلاً کسی را تنبه نکنید و....
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
با خارج شدن او از بهداری و اردوگاه سربازان سریع درب آسایشگاه ها را باز کردند و بچه ها طبق معمول و البته با تأخیر به طرف دستشویی ها دویدند، من هنوز در بهت خبر رحلت حضرت امام هاج و واج بودم نمی دانستم چه کنم، فعلاً در اردوگاه تنها کسی که خبر داشت من بودم رادیو عراق هم موزیک پخش می کرد، در این فکر بودم چه کنم بگذارم عراقیها اطلاع رسانی کنند، اگر من این کار را انجام دهم ممکن است برایم دردسر داشته باشد و هزاران سئوال دیگر که مدام از خود می پرسیدم و در کریدور که ممنوع بود کسی صبح ها در آنجا قدم بزند حرکت می کردم و اشکهایم بی صدا و بی اختیار از دیدگانم جاری بود، مجید همیشه مواظب من بود و من این مراقبت را فهمیده بودم ولی وانمود می کردم که نفهمیده ام.
یک لحظه به بهانه اینکه چرا توی کریدور راه می روی و چرا اشک میریزی مرا به کنار پله آسایشگاه ۳ کشید و گفت چیه پسر با نگاه به چشمان مجید بغضم ترکید، گفت چی شده گفتم امام امام امام مرد با شنیدن این کلام کشیده محکمی به صورتم زد و گفت توهم شدی شایعه پراکن؟ این چیه میگی، گفتم بخدا شایعه نیست من از دهن عمید نزار شنیدم، از رفتار و کشیده محکم مجید که همیشه مثل برادر بزرگترم بود و مرا در همه کارهایم تشویق می کرد خیلی ناراحت شدم و کشیده او را بهانه گریه باصدای بلند قرار داده با دو به آسایشگاه خودمان رفتم، محمود ، رضا و قاسم آمدند تو آسایشگاه دنبالم. مجید هم برای دلجویی آمد ولی نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم مجید سرم را دربغل گرفت و دلداریم میداد انگار خودش هم باور کرده بود و بی صدا اشک می ریخت، ناگهان پخش موزیک از بلندگوها قطع شد و صدای مجری اخبار رادیو عراق اعلام کرد سندی کم بعد قلیل بیانا"مهما"مهما"جدا"،مهم،
بعداز چند بار تکرار و پخش مارش حمله ارتش عراق، همه اسرای کمپ ۹ رمادی در جای خود ساکت متوقف شده و به رادیو گوش می دادند، مجری رادیو بالاخره خبر درگذشت امام را اینگونه اعلام کرد: البیان... صادرا" من القیادت الآمت قوات مسلح
وفقا لأخبار إيران ، توفي السيد روح الله الخميني الليلة الماضية
با این خبر کمپ ۹ رمادی با ضجه و فریاد اسرا به هوا رفت و همه در وسط اردوگاه به گریه و ناله افتادند....
@defae_moghadas
🍂