eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام، صبح همگی بخیر جناب دکتر قمیشی از دوستان دیرین و از آزادگان عزیزی می باشند که گاهی با قلم زیبا و قلب به تنگ آمده، یادی از شهدا و همرزمان خود می کنند که نقشی از دلنوشته بر صفحه مجازی به جای می گذارند. مطلب زیر در وصف دو شهید عزیز محمدرضا آزادی و منصور شاکریان می باشد که به زیبایی تمام تحریر شده است 🍂
🍂 🔻 ممدرضا و منصور ممدرضا اصلا مثل منصور نبود. هر چه منصور شوخ‌طبع بود و شلوغ و شر، ممدرضا آرام بود و خجالتی، ساده و کم صحبت، و از همه بدتر زود‌باور. نمی‌دانم چطور شده بود که ممدرضا و منصور در جبهه همیشه با هم بودند و کنار هم کار می‌کردند. "ممدرضا آزادی" مسئول مخابرات‌ گردان‌مان بود و "منصور شاکریان" هم با ممدرضا همان مخابرات بود. شاید هم منصور مسئول بود! نمی‌دانم، اصلا آن موقع‌ این چیزها مهم نبود. یک شب که منصور در خط اول رفته بود برای ترمیم سیم تلفن صحرایی، موقع برگشت تصمیم گرفت با انبوه سیم‌های سیاه تلفن که جمع کرده بود، برای خودش یک چیزی شبیه عمامه‌ای بزرگ درست کند. حالا نصفه شب چراغ قوه را هم گرفته بود زیر چانه‌اش، سرش را کمی می‌آورد داخل سنگر و ممدرضای بیچاره را که تنهایی، در تاریکی پست می‌داد، و طبق معمول لابد ذکری هم زیر لب داشت را، به وحشت می‌انداخت. منصور صدای ارواح خبیثه را در می‌آورد و ممدرضا جیغ می‌زد. همه بچه‌های سنگر با سر صداهای ممدرضا بیدار شده بودیم. ممدرضا می‌گفت روح دیده... ما هم که همه پوست کلفت! می گفتیم مشکل خودته، ببین کسی رو اذیت کردی که مُرده، و حالا اومده سراغت! آزادی باورش شده بود یک روح دارد اذیتش می‌کند و منصور هم که دست بردار نبود: - استغفار کن "محمدرضا"... استغفار کن "آزادی"! و بیچاره ممدرضا همینجور با صدای لرزان و وحشت زده پشت سر هم می‌گفت: - استغفرالله، توبه... بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... تا جن را دور کند، اما جن خبیثه که نمی‌رفت! منصور عشقش همین اذیت کردن‌هایش بود. منصور شاکریان برعکس ممدرضا آزادی که خیلی خو‌ش‌خط بود، اصلا حوصله‌ی نوشتن نداشت. معلوم بود زمان مدرسه‌اش هم درس‌خوان نبوده. وقتی چیزی به اجبار هم می‌نوشت حداکثر یک سطر بود، ولی ممدرضا بیکاری‌اش می‌نشست فقط می‌نوشت. برای همین منصور از ممدرضا و قلب مهربانش سوء‌استفاده می‌کرد و تمام کد و رمزهایی که باید روزانه چند نسخه برای گروهان‌ها و دسته‌ها نوشته می‌شد را، می‌داد او... و ممدرضا هیچ اعتراضی نمی‌کرد! معلوم بود از اذیت‌های دوستانه‌ی منصور خو‌شش می‌آمد. ممدرضا یک دقیقه از پستش را نمی‌خوابید، مبادا عراق حمله کند. مبادا تک بزند، یا اتفاقی بیفتد، او باید پاسخگو باشد. منصور پستش که شروع می‌شد پاهایش را می‌کشید و گاه به‌جای همه افراد بعد از خودش هم در خواب پست می‌داد! عین خیال‌اش هم نبود. می‌گفت عراق بخواهد حمله کند خودم متوجه می‌شم و از خواب بیدار می‌شوم! به نظر منصور، ممدرضا سوسول بود که اصلا نمی‌خوابید. دعواهایشان هم دیدنی بود... منصور تُخس و لجباز و ممدرضا باصفا و مهربان! منصور می‌گفت؛ ممدرضا امشب من می‌خوابم تو پست بده، فردا شب به‌جاش تو پست بده من می‌خوابم، باشه؟! ممدرضا می‌گفت باشه! منصور می‌خندید می‌گفتم ببین، منصور داره کلاه سرت می‌ذاره و ممدرضا می‌خندید و می‌گفت اشکالی نداره! من پست دادن رو خودم دوست دارم... نمی‌دانم اول ممدرضا شهید شد بعدا منصور یا اول منصور شهید شد بعدا ممدرضا نمی‌دانم ممدرضا آمد استقبال منصور یا منصور رفت استقبال ممدرضا فقط می‌دانم الان دوتاشان دست توی گردن هم، دارند به ما می‌خندند. می‌خندند که چطور دو دستی چسبیده‌ایم به دنیا انگار توی همین دنیای دون قرار است تا ابد بمانیم هر روز می‌خواهيم روی یکی را کم کنیم هر روز می‌خواهیم قدرت‌مان را به رخ همه بکشیم می‌خواهیم بگوییم ما مهمیم ما بزرگیم ما اصل هستیم و همه فرع ما می‌فهمیم و دیگران نه ما اصل وجودیم بقیه زینت‌اند... شک ندارم الان منصور و ممدرضا با خاطرات‌شان خوشند و ما با خاطرات‌مان ناخوش اصل هم‌آن‌ها بودند که زودتر فهمیدند دنیا چیست اصل ممدرضا بود اصل منصور بود اصل شهدا بودند! * منصور شاکریان در شناسایی شهید شد و به برادرش ایرج، که قبلا شهید شده بود پیوست. * محمدرضا آزادی در منطقه شرهانی، در جبهه جنوب شهید شد. هر دو در بهشت شهدای اهواز نزدیک به هم، آرمیده‌اند. @defae_moghadas 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
سلام ممنون از پیام و توجهی که دارید. شاید برداشت شما از این جنبه باشد که شهدا را (تا قبل از شهادت) بسیار ماورایی فرض کرده اید ، ولی برای امثال بنده که محمدرضا و منصور با آن روح بلندشان رو از نزدیک درک کرده و رفاقتی بوده به هیچ وجه بوی تمسخر از این خاطره برداشت نکردم. این دست شوخی ها در جبهه معمول بوده و مساله غریبی در آن نیست. کاش می شد همه منصور رو یکجا نوشت و صفای باطنی که نسبت به همین بچه ها داشت رو فهمید، همین منصوری که یک تنه به دل دشمن زد تا انتقام همرزم خود را بگیرد، که گرفت و جان خود را هم داد. کاش می شد محمدرضا را همان لحظه ای که با همان سادگی و شیرینی کلامش به جمع ما رو کرد و گفت، "حاضرم جانم را بدهم و نامم بسیجی ثبت شود" رو فهمید و ارتباطات بچه‌های جبهه رو با شوخی های معمول جوانان امروز مقایسه نکرد. در این کانال مطالب بیشتری از این دو شهید عزیز هست که قابل سرچ می باشد. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت بیست و دوم: خداحافظی با وطن هنوز داشتم از سرما می لرزیدم. پرسید می ترسی؟ گفتم نه سردمه. تو آب بودم بدنم یخ زده. یه پتو رو دوشم انداخت و محکم منو چن دقیقه بغل کرد تا کم کم بدنم گرم شد ولرزش بدنم تموم شد. پرسید چیزی میخوای؟ روم نشد بگم گشنمه. فقط گفتم سه روزه آب نخوردم، تشنمه. یه قمقمه آب اورد وقتی داشتم می خوردم انگار تو عمرم آبی به این گوارایی نخورده بودم. بعدش بدون اینکه چیزی بپرسه مقداری نان اورد و یه کنسرو غذای بادمجان برام باز کرد و منم مقداری خوردم و ازش تشکر کردم. می گفت ما دو ملت مسلمان و برادر هستیم از جنگ ناراحت بود. شاید خیالش راحت بود که بقیه کوردی نمی دونن خیلی راحت حرف می زد. راستشو بخواید مقداری تو شک و شبهه افتاده بودم. اون همه تبلیغات ایران که عراق با اسرا اینجوری رفتار می کنن و شکنجه میدن کجا و این رفتاری که با من می شد کجا؟ کجای اینا به خونخوار و جنایتکار می خوره؟ رفتاری که تو اون نیم ساعت با من شد بالاترین جلوه انسانیت بود. شاید اگه موفق میشدم و برمیگشتم تو بیمارستانای ایران بهتر از این امکان نداشت با من رفتار بشه. اینکه یه دشمن پتو بیاره و منو بغل کنه تا گرم بشم خیلی متفاوت بود از اون تصوری که از ارتش عراق داشتم که به صغیر و کبیر رحم نمی کنه و اُسرا رو تا سر حد مرگ شکنجه میکنه! ما همه ی ارتش عراق رو جنایتکار و بعثی می دونستیم ولی واقعیت اینجور نبود بین اونا کم و بیش افراد خوبی هم وجود داشت. همه ی این رفتارا تردید منو بیشتر می کرد و به جای اسارات و عواقب اون فکر و ذهنم شده بود همین مسئله و با خودم وَر میرفتم که قضیه چیه؟ تا اینجای کار چیزی جز محبت و انسانیت از عراقیا ندیدم. حدودا نیم ساعتی گذشت و یکی اومد داخل سنگر و چیزی به اون سربازِ کورد گفت. اونم اومد گفت که یه وسیله آماده س تو رو پشت خط منتقل کنه. گفت هر چه زودتر از اینجا بری بهتره. چونکه هرآن احتمال داره بعلت آتشباری ایران اینجا کشته بشی، ولی نگرانی تو چهره اش موج میزد و ظاهراً می دونست چی در انتظارمه . وقتی مسائل بعدی پیش اومد و رفتارای وحشیانه بعثیا رو در ادامه دیدم ، تازه فهمیدم اون بنده خدا چرا اون همه نگران بوده. می دونست پشتِ خط چه رفتاری با اسرا میشه. بعنوان آخرین خدمت زیر کتفمو گرفت و تا نزدیکی یه نفربر که آماده برگشتن به پشت جبهه بود، همراهی کرد و با من خداحافظی کرد و رفت سرِ پُستش. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نوشته های لباس رزمندگان در جبهه....... من مشتعل خاک حسینم محبان حسین عاشق کربلا یا مهدی یا ثارالله یا زهرا دیدن وجه خدا هست مرا آرزو رهسپاریم با خمینی تا شهادت پرچم به دوش ماست، ما خونخواه عشقیم می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم هر چه خدا خواست همان می شود جگر شیر نداری سفر عشق مرو ما وارثان خون ثارالله عشقیم من عاشق ثارالله ام مسافر کربلا کربلا مرا دریاب یا زیارت یا شهادت و حال شما..... 🔴 اگر می خواستید یکی از این نوشته ها را برای لباستان انتخاب کنید  کدام را انتخاب می کردید؟ یا اگر قرار بود یک جمله ای غیر از این نوشته ها بنویسید  چه چیزی را می نوشتید؟ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت بیست و سوم: ورق برگشت پای نفربر- که ظاهرا از نوع پی ام پی بود- ورق برگشت و ارتش بعثی ماهیت درنده خویی خودشو کم کم بهم نشون میداد. متوجه شدم اون ملاطفت و رفتار انسانی در خط مقدم ربطی به حزب بعث نداشته و محصول رفتار نیروها و افراد معمولی ارتش عراق است که مثل خودِ ما گرفتار نظام بعث و رهبرِ دیکتاتورش صدام بودن و چاره ای جز اطاعت نداشتن و چه بسا بیشتر از ما از صدام و حزب بعث متنفر بودن. به تدریج صحنه هایی رو دیدم که بسیار فراتر از چیزایی بود که در باره خشونت و سنگدلی بعثیا شنیده بودم. دو نفر اومدن و دست و پای منو گرفتن و انداختن بالای نفربر و از دریچه پرت کردن داخل. کف نفربر پر از اسلحه و مهمات بود و من افتادم روی اونا. خودمو جم وجور کردم و نشستم. هنوز دستام باز بود. از بدِ حادثه نشسته بودم روی یه کلاش و تیزی گلنگدن فرو رفته بود توی رانم و بشدت آزارم می داد. دست بردم و اسلحه رو بلند کردم که کنار بزارم. سربازِ بغل دست راننده منو تو همین حال دید و تفنگشو بسمتم گرفت و چیزی نمونده بود به رگبار ببنده، سریع اسلحه رو پرت کردم و با اشاره به رانِ پام حالیش کردم که رو اسلحه نشسته بودم. عجب اشتباهی کردم ،نزدیک بود به قیمت جونم تموم بشه. قضیه ختم بخیر شد و اونم اسلحه شو کنار گذاشت. اومد تنفگا رو از اطرافم دور کرد و با اشاره بهم فهموند که اگه دست از پا خطا کنم همینجا کشته میشم. دقایقی رو داخل نفربر سپری کردم تا اینکه به مقر جدیدی در پشت خط عراقیا رسیدیم. دریچه رو باز کردن و دستامو گرفتن و بیرون کشیدن و با کمال بی رحمی پرت کردن پایین و دستامو از جلو بستن و یه گوشه نشوندن روی زمین. یکی دو ساعت اونجا بودم و ظاهرا منتظر بودن ماشینی بسمت بصره بِره و منو تحویلش بدن. بالاخره یه آیفا اومد و دو سرباز پیاده شدن و با اشاره به من گفتن که سوار بشم. طفلکیا عقل که تعطیل!، چشمم نداشتن ببینن دستام بسته س و زخمی ام ، چطور میتونستم از اون ارتفاع برم بالا و سوار بشم! با خنده و مسخره بازی یکی دستامو گرفت و یکی پاهامو و مثل مشک مقداری تاب دادن و پرت کردن بالای آیفا. اومدن بالا چشمامو بستن و دو تایی روبروم نشستن. آیفا با سرعت حرکت می کرد و من از این طرف به اونطرف پرت می شدم. ناچار شدم دو تا دستمو که بهم بسته شده بود به کف ماشین بچسبونم. از زیر چشم بند می تونستم مقدار کمی اطرافمو ببینم. یکیشون بلند شد و پوتینشو کوبید پشتِ دستامو و دور خودش می چرخید طوریکه پوست دستم لِه و زخمی شد و رفت نشست سرِ جاش. جرات نمی کردم دستامو بزرام کف ماشین بلند می شد و همون کارو تکرار می کرد و با پوتین به پا و کمرم می کوبید. بناچار با همون حالت عدم تعادل نشستم. رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂