eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت سی و پنجم: احمد جان، اینجا عراقه تو اون جمع تازهِ وارد جوانی خوش سیما با ریشی پرپشت و بسیار نورانی وجود داشت که ترکش خورده بود تو سرش و پشتِ سرشو شکافته بود ، ولی بنظر نمیومد که خطر خیلی جدی باشه و بشهادتش منجر بشه. رو پاهاش راه می رفت و حرف می زد، اما گاهی تعادلش بهم می خورد و از خودش بیخود می شد و فِک می کرد ایرانه و بعضی چیزا رو ناخاسته به زبون می آورد، خیلی درد می کشید نمی دونم ترکش تو سرش بود یا نه ولی قسمتی از استخون جمجمه شکسته بود. گاهی با عربیِ فصیح بلند بلند حرف میزد و می گفت من روحانیم من پاسدارم. من فلان جاها بودم و خدمت کردم. رفتم کنارش نشستم و گفتم احمد جان خواهش می کنم ساکت شو. ما اسیر شدیم و اینجا شهر بصره و کشور عراقه. منم مثل تو طلبه ام. اینا اگه بفهمن روحانی هستی شهیدت می کنن. تو نباید عربی حرف بزنی و این حرفا را بگی. ناخواسته چیزایی می گفت که در واقع به منزله صدور حکم اعدامش بود. متوجه شدم اونم مثل من روحانی گردان بوده و اسمش احمد متقیان و ساکن قم هستش. کمی که حالش بهتر می شد می گفت باشه ولی همین که حالش خراب می شد دوباره شروع می کرد و همون حرفا رو تکرار می کرد. هر چه التماس کردم که تکرار نکنه و خودش را لو نده فایده نداشت. اصلا حالش خوش نبود و بی اختیار اون حرفا رو می زد. علی اصغر حکیمی می گفت: نگهبانی که مرا به اتاق بازداشتگاه می بُرد از من خواست ریش شهید متقیان را با دست بکنم و من خودم رو به اون راه میزدم که یعنی نمی فهمم چی میگی و خود نامردش محکم ریش ایشان را با دست محکم می کشید و نشان من می داد ولی هر چه اصرار میکرد من قبول نمی کردم و در نهایت چن سیلی و مشت و لگد به من زد و انداختم پیش بقیه بچه ها تو اتاق. هر چه من و بقیه دوستان تلاش کردیم که دشمن متوجه نشه، نشد. اول عراقیا نمی دونستن چی میگه ولی تو بازجوییا که مترجم حضور داشت همه چیز رو در باره اش فهمیدن و متوجه شدن احمد روحانیه و تو پرونده اسمش بنام ملا احمد ثبت شد و از اون به بعد کمتر ساعتی بود که کتک نخوره و بیشترین شکنجه ها و رفتارای وحشیانه را نسبت به این جوان رعنا انجام می دادند و هر بار وضعش وخیم تر می شد. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و ششم: حسین کافر بود یا مسلمان؟ روز دوم اسارت بچه ها، بعثیا ریختن تو اتاق و یکی یکی اسم افراد رو می پرسیدن. رسیدن به یکی از بچه های تهران که از رزمنده های قدیمی بود و تو چندین عملیات شرکت کرده بود. قوی هیکل و با هیبت بود و همین باعث میشد بعثیا روی ایشان حساسیت بیشتری داشته باشن و بیشتر کتکش بزتن. ازش پرسیدن نامت چیه؟ گفت حسین. یکی از بعثیا با مسخره پرسید مسلمانی یا کافر گفت مسلمانم. گفت نه کافری. حسین تکرار کرد مسلمانم. چند نفری ریختن سرش و با کابل افتادن به جونش و مرتب می گفتن باید بگی کافرم. دید دست بردار نیستند گفت بابا کافرم کافر دست از سرم بردارید. اونا می خندیدن و خوشحال بودن که به زور یه مسلمونو کافر کرده بودن و رهاش کردن. چقد انسان باید بی منطق و عقده ای باشه که یه مسلمون رو شکنجه بده و با کابل بزنه تو سر و صورتش تا به کفر اقرار کنه. من یادِ این آیه افتادم که می فرماد: «و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا»، هرگز به انسانی که ادعای مسلمانی میکنه نگید تو مؤمن نیستی. بعدها من و حسین خیلی با هم صمیمی شدیم و یه وقتایی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم راستی حسین جان هنوز کافری یا مسلمون شدی؟ حسین می خندید و می گفت آخه ولم نمی کردن و هی می زدن. ناکِسا داشتن می کشتنم .برای اینکه اون احمقا رهام کنن ناچار شدم بگم کافرم. منم می گفتم حالا دیر نشده همین الان شهادتینو بگو و به دست من مسلمون شو. خیلی با صفا بود. یه وقت ازم پرسید سلطانی تو بچه ایلامی. یکی از بچه های ایلام به نام رضا سلطانی رو می شناسی. گفتم چطور. گفت یکی از فرماندهای لشکر امیر المؤمنین بود و مدتی فرماندم بوده ، شاید نسبتی با هم داشته باشین. گفتم حسین جان ، رضا داداشمه. این آشنایی، بیشتر باعث نزدیکی و صمیمیت ما شد و بعد از اون علاقه اش به من بیشتر شد و بخاطر ده سالی که از من بزرگتر بود احساس می کردم داداش بزرگترمه و خیلی به هم انس و الفت پیدا کرده بودیم. حقیقتاً انسانی والا، مؤمن ، دلاور ، با اعتقاد و ایمان قوی و راسخ و بشدت عاشق و مرید حضرت امام خمینی بود. حسین تو روزای پایانی بعد از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۶۹ و دقیقا روز اول تبادل رسمی اسرا و در حالیکه داشتیم خودمون رو برای بازگشت به وطن آماده می کردیم به ضرب گلوله یکی از بعثیا بشهادت رسید. داستان رشادتا و ماجرای غم انگیز شهادتش رو بعدا جای خودش براتون نقل می کنم. رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم از زمان اسارت تعدادی از رزمندگان استان های مازندران و گیلان که توسط دوربین رژیم بعث عراق ضبط شده. جوانان بیست و چند ساله ای که هیچ ضعفی در چهره‌ شان دیده نمی‌شود به راستی اینان از مکتب عزت و حریت حسینی به این مقام نائل شدند و بر ماست تکریم آنان..... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و هفتم: یک روز شام و یک روز بصره روز دوم ورود بچه ها به بصره و آشنایی من با اونا بود که بعثیا در رو واکردن و گفتن همه بیاید بیرون. رمق و توانی برام نمونده بود. بچه ها همه رفتن بیرون و تا اومدم به خودم بجنبم در بسته شد و من جا موندم. هزار جور فکر و خیال تو سرم می چرخید. می گفتم نکنه بچه ها رو از اینجا بُرده باشن اردوگاه و بازم من اینجا تنها بمونم. بشدت ناراحت بودم که چرا منو نبردن. نکنه هنوز به قضیه اطلاعاتی بودنم شک دارن و میخوان بازم بازجوییای انفرادی رو شروع کنن. نکنه فهمیده باشن من روحانیم و بخوان حسابمو جداگونه برسن. همینجور فکرای مختلف به مغزم فشار میوورد. چن ساعت گذشت و من مثل سه روز اول تو اون اتاق با تنهایی خودم در خیالات مختلف غوطه ور بودم که با سر و صدای سربازای بعثی و بچه ها، خودمو جم و جور کردم. اولش فِک کردم یه عده اسیر جدید اوردن. ولی وقتی در باز شد دیدم همون رفقای خودم ولی با سر و وضعی بسیار آشفته و رقت بار و خونی. مات و مبهوت بودم چه اتفاقی افتاده و بچه ها را کجا بردن. بعثیا که رفتند و در بسته شد، از یکی پرسیدم کجا رفتید و چه اتفاقی براتون افتاد. چرا اینجوری برگشتید. گفت خوش بحالت که جا موندی. چشمت روز بد نبینه. ما را بُردن و هر چهار نفر رو سوار یه ایفا کردن و تو شهر بصره با دستای بسته چرخوندن و تعدادی از خونواده های بعثی رو آورده بودن و هر کس هر چه دستش بود بطرفمون پرت می کرد. یکی با سنگ می زد.یکی با چوب و یکی آب دهان سمتون می نداخت. این سنتی بود که بعثیا از یزید و شامیان سنگدل آموخته بودن. بدجوری بچه ها زخم و زیلی شده بودن. اوضاع بشدت رقت انگیز شده بود. یه عده اسیرِ مجروح، گشنه و بی رمق و این همه مصیبت! واقعا تو اون لحظات غمِ خودم و زخما و همه گرفتاریام از یادم رفت. گاهی دیدن اینجور صحنه ها از خود قرار گرفتن در اون زجرآورتره. من چه بدبختی هستم چرا باید جا بمونم و در غم و درد این بچه ها شریک نباشم. تا چن لحظه قبل چه فکر می کردم و حالا چه دارم می بینم! همون وقتی که می گفتم خوش بحال بچه ها که بردنشون اردوگاه و ازین وضع خلاص شدن طفلکیا زیر رگبار سنگ و کلوخ بعثیا بودن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
بسم رب الشهدا🕊 دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند و اگر بال خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم ڪربلا می گیرد دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم... بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. سلام بر شهدا ✋ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و هشتم: فریب کاری بعثی ها زمانی که بچه ها زیر وحشانه ترین شکنجه ها بودن ، زمانی که اونها رو در بصره مثل برده های قدیم می چرخوندن و سنگ و چوب بر سر و صورتشان می بارید و آب دهان تو صورتشون مینداختن ، هیچ دوربینی نبود که این صحنه ها رو به تصویر بکشه، اما همینکه جرعه آبی و لقمه نونی میدادن ، باید تمام دنیا می فهمیدن. بعد از اون وحشیگری و نمایش مظلومیت فرزندان خمینی و هتک حرمت شیر بچه های علوی در بازار مکاره بصره، حالا نوبت اجرای یه نمایش مضحک و به تصویر کشیدن انسان دوستی، مهر و عاطفه بعثی ها بود که با لنز دوربین بدنیا نشون بدن چقد انسانیت دارن و چجوری با اسرا خوشرفتاری می کنن. ساعاتی وضع و اوضاع آروم بود و خبری از بگیر و ببند و زدن نبود تا اینکه دوباره در اتاق زندان وا شد و تعدادی سرباز با مقداری صمون و مربای هویج وارد شدن و بین بچه ها تقسیم کردن. می گفتن نترسید و راحت باشید و غذاتونو بخورید. همینکه بچه ها مشغول خوردن شدن دوربین فیلمبرداری وارد شد و از زوایای مختلف شروع کردن فیلم و گزارش تهیه کردن. تازه فهمیدیم چرا یهوئی انسانیتشون گُل کرده و بعد از چن روز گشنگی کشیدن لقمه نونی به ما دادن. حیف بود این همه کرَم و جوانمردی در تاریخ گم بشه. یجوری باید رحم و شفقت بعثیا با اسرای ایرانی به گوش تموم مردم دنیا و نسلای بعدی میرسید که یه وقت کسی تو بورکینافاسو پیدا نشه و بگه بعثیا با اسرای ایرانی بدرفتاری میکنن. تا جایی که یادم میاد این تنها خوردنی بود که بعثیا در طول سه شبانه روزی که بچه ها اومده بودن و تو زندان بصره بودیم به ما داده شد و نه قبل و نه بعدش دیگه خبری از نون و مربا و چیز دیگه ای تا زمان انتقالمون به بغداد نشد. رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
جهت 👇 همکاری اعضاء در نشر بنر 🙏
🔴 .... هفت ماه از اسارتم می گذشت و هیچ وسیله سرگرمی نداشتیم. همه مشغولیت مان ذکر و دعا بود و کتک های دسته جمعی و انفرادی. بعد از هفت ماه برای هر آسایشگاه یک تلوزیون مدار بسته که فقط عراق را می گرفت آوردند. اول کمی خوشحال شدیم ولی.... تازه فهمیدیم که آوردن تلویزیون برای شکنجه روحی بچه هاست. آنهم برای ترویج فساد و تباهی و....!! یک جشنواره بین المللی رقص در شهر حِله مرکز استان بابل بنام «مهرجان بابل الدولی» راه انداخته بودند و.... 🔸 خاطرات کامل طلبه آزاده رحمان سلطانی در کانال حماسه جنوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf