🍂
😜مسائل خصوصی
خدا رحمتش کند 🌹خیلی هیکلی بود . فرمانده گردان کربلا ،سید مجید شاه حسینی راضی🚫 نبود در عملیات شرکت کند . اما وقتی نیروهای گردان در حال سوار شدن در لندکروز ها بودند ؛ او زودتر از همه با یک گونی به روی دوشش با شتاب به طرف ماشینها دوید 🏃 .
.
او را صدا کردم و گفتم :
حاجی اینا چیه حمل می کنی؟ کجا می ری؟ 😳
گفت :
تو گونی نارنجک🚀 دارم و می خوام با شما بیام منطقه !
گفتم :
حاجی جان ... هیچ فکر کردی اگه خدای نکرده زخمی شدی با این وزن سنگین کی میتونه تو رو بلند کنه؟ بخدا بچه ها علافت میشن. کمی فکر کن داداش گلم !🤔
او با شنیدن حرفهای من نگاهی به شکمش کرد و بعد کمی فکر کرد تا پاسخی منطقی پیدا کند و بعد از مکثی، اخم 😠 کرد و با عصبانیت گفت :
"خب ! یک سری مسائل خصوصی هست که به دیگران ربطی ندارد !"🙄😂😂😂😂
سید باقر احمدی ثنا
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت چهل و نهم:
قُلُپ های بزرگ و کوچیک
غرفه های الرشید سه مصیبت بزرگ برای بچه ها داشت حداکثر مضیقه از نظر جا و مکان استراحت، حداقل تغذیه و وضعیت اسفناک بهداشت. از نظر تغذیه صرفنظر از کیفیت بسیار نامناسب، از نظر کمی هم به اندازه ای بود که فقط از مرگ افراد جلوگیری می کرد و مصداق بارز بخور و نمیر بود. روزی یه دونه صمون برای سه وعده. دو قاشق شوربا و یه کف دست برنج، تمام سهمیه غذایی یه اسیر در غرفه های الرشید بود. صبحانه حکایتی داره که علیرغم واقعیت شبیه یه طنزه و خودمون وقتی یاد اون وقتا میوفتیم خنده مون می گیره.
قُصعه ظرف غذایی شبیه ماهی تابه و مستطیلی شکل بود که دو دسته داشت و غذای هر غرفه داخل یکی از اونا می ریختن. صبحانه نوعی سوپ رقیق به اسم شوربا بود. شوربا کمی برنج و عدس آبکی بود که در تموم چار سال اسارت صبحانه دائمی ما بود. سهمیه صبحانه هر نفر تو الرشید دو قُلپ بود. چون ظرفی غیر از همون قصعه نداشتیم و اصلا سهمیه به اندازه ای نبود که توی ظرف ریخته بشه. یکی بعنوان مسئول تقسیم غذا ظرف شوربا رو جلو دهان افراد می برد و هر نفر باید دو قلپ می خورد. قلپ این بود که فرد لبشو می چسبوند به کناره ظرف و به اندازه ای که دهانش پر بشه هُش می کشید. جالب این بود که اکثر روزا مسئول تقسیم صبحونه می گفت امروز سهمیه کمه و هر نفر یه قلپ بزرگ بخوره و یکی کوچیک. واقعا تو اون شدت گرسنگی تشخیص قلپ بزرگ و کوچیک مشکل بود. مسئول تقسیم هم مراقبت می کرد که کسی تخطی نکنه و اگه کسی دو قلپ بزرگ می خورد می گفت مگه نگفتم یکی بزرگ و یکی کوچیک. اون طفلکی هم می گفت والا من سعی کردم کوچیک باشه، ببخشید دیگه.
البته همه بچه ها مراعات میک ردن و اونو حق الناس می دونستن. تنها کسی که ازین قلپ بزرگ و کوچیک مستثنا بود نعمت دهقانیان بچه تهران بود که فکِش شکسته بود و زیر چونه اش سوراخ بود و نمی تونست صمون و برنج بخوره و صبحانه نصف لیوان شوربا بهش می دادن که قورت بده و نمیره. طفلکی برای اینکه شوربا از زیر چونه اش نریزه، یه پارچه دست می گرفت و زیر چونه اش می چشبوند که همون یه ذره شوربا بره تو حلقش.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت پنجاه:
بهداشت در حد لالیگا
گشنگی یه جوریایی قابل تحمل بود و به مرور معده هامون کوچیک شد و کمتر اذیت می شدیم ، بی خوابی شب و تنگی و مضیقه جای خواب رو هم می شد تا حدودی تو روز جبران کرد، گر چه همیشه مثل معتادا خمار خواب بودیم و حتی یه ساعت خواب راحت نداشتیم، اما دردِ بی درمان، وضعیت وخیم بهداشت بود. ناهار که مقدار کمی برنج بود کف دستمون که آلوده به چرک و خون بود می ریختیم و می خوردیم. حالا بماند که گاهی سهمیه ناهار اندازه یه کف دست بیشتر نبود.
در حالی که غرفه ها وسط پادگان نظامی الرشید بود و با دیوارای بلند و سیم خاردار محصور شده بود و دو درِ بزرگ و قلعه مانند که هیچ راه نفوذی نداشتن در ورودی حیاط غرفه ها و ورودی خود غرفه ها قرار داشت، اما بعثیا بخاطر آزار دادن بچه ها، شب تمامی غرفه ها رو قفل می کردن و از دسترسی به آب و توالت محروم بودیم.
عده زیادی هم مجروح و مریض داشتیم که تا روز بعد که در توالت ها باز شوند نمی تونستن ساعات طولانی زمستون تحمل کنند و هیچ سطل و حتی پلاستیکی هم برای قضای حاجت ضروری در اختیارمون نبود.
توالت سیّاری بنام قُصعه🔻
این بود که بچه ها ناچار بودن از همون ظروف غذا «قُصعه» بعنوان توالت سیار استفاده کنن. شب ظرفا پر از ادرار می شد و صبح که درِ توالتا باز می شد، بچه ها ظرفا رو می بردن و با مختصر آبی می شستن و دوباره با اونا غذا می گرفتیم و می خوردیم. بعضی وقتا آنقدر آب کم بود که فقط عین نجاست برطرف می شد و حتی آب به اندازه تطهیر شرعی ظروف در اختیار نبود. یعنی بهداشت در غرفه های الرشید در حد لالیگا بود. صبح که توالتا باز می شد، با توجه به اینکه پنج شش تا توالت بود و ما نزدیک به پونصد نفر بودیم ساعتها تو صف انتظار بودیم تا بتونیم خودمونو به توالت برسونیم .آب هم بشدت کم و سهمیه بندی بود و لازم بود خودمون رو با شرایط وفق می دادیم و با حداقل آب طهارت مختصری می گرفتیم و خیلی وقتا بدون طهارت برمی گشتیم سرِ جامون.
خبری از وضو هم نبود و با همون دستای آلوده و روی کف سیمانی غرفه ها تیمم میکردیم و نمازمون رو می خوندیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت پنجاه و یکم :
بعثی ها اهل اسراف نبودن
از جمع پونصد نفره بیش از دویست نفر مجروح بدحال داشتیم. منم مجروح بودم ولی از من بدحالتر خیلیا بودن. اواخر بهمن بود و از مجروحیت غواصای کربلای چهار نزدیک دو ماه گذشته بود. همه زخما عفونت کرده بودن و بعثیا حاضر نبودن کسی رو بفرستن بیمارستان. قبل از ورود ما به غرفه ها چن نفر شهید شده بودن و هر آن خطر مرگ برای عده ای وجود داشت. هفته ای یه بار مجروحا را می بردن داخل محوطه و مقدار کمی باند و مختصری ساولون به بهیارای خودمون که بهشون می گفتن «مزمد» میدادن که زخم بچه ها رو پانسمان کنن.
دو سه نفر از بچه ها مثل احمد فراهانی و حسن طاهری شده بودن مزمد و با دلسوزی بچه ها رو پانسمان می کردن. طفلکیا نمی دونستن با این مقدار باند چطور به اون همه زخمی رسیدگی کنن.
تو این فقره بعثیا بشدت اهل قناعت بودن و به هیچ وجه اسراف نمی کردن. همه امکاناتی که میاوردن برای ده نفر بیشتر کفایت نمی کرد ولی احمد و حسن مجبور بودن هر دفعه بین صد تا دویست نفر رو پانسمان کنن. زخمای عمیق که مدام از اونا چرک و عفونت خارج می شد با یه ذره ساولون شسته می شدن و با یه لایه باند نازک اونا رو می بستن. این همه رسیدگی اونا به مجروحین ما طی دو ماه بود.
گاهی هم بندرت چند تا قرص و کپسول می دادن. در مدت دو هفته ای که من در الرشید بودم یه بار پانسمان شدم و حتی یه دونه قرص رو زبونم نرفت.
فاصله ی بین دو رسیدگی اونقد زیاد بود که ناچار بودیم حداکثر صرفه جویی رو تو باندها انجام بدیم. به همین خاطر دو سه روز یه بار همون باندای کثیف رو باز می کردیم و با مقدار کمی آب می شستیم و بارها از اونا استفاده می کردیم. بعداز چند روز باندا مثل قیر سیاه و کثیف می شدن ولی باز اونا رو دور نمینداختیم. فقط می خواستیم یه چیزی رو زخمامون باشه که تو اون ازدحام که بدنمون زیاد بهم می خورد، مرتب دچار خونریزی نشیم.
رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
#شلمچه
🔻شلمچه قطعه ای از بهشت است. جای جای کویش بوی عشق میدهد اینجا زمینش داغ حسرتی بزرگ بر دل دارد اینجا لاله هایش از خون رنگ گرفته اند و از مناجات مردان بی ادعا نهر خین صدها قصه ناگفته در دل دارد و شب و روز ترانه افسوس می خواند.
اینجا سکوتش نیز با انسان سخن میگوید اینجا سرود جدایی خواندند. اینجا غروبش تمامی هستی آدمی را ذره ذره آب میکند اینجا ستاره هایش در دل شب صحنه هایی را شاهد بودند که خورشید همیشه از نظاره شان محروم بود....
شلمچه!
صحنه مانای مقاومت و ایستادگی!
بمان برای همیشه تاریخ
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت پنجاه و دوم :
موذی تر از بعثی ها
رزمنده هایی که مدتها بدون استحمام تو خط مقدم و عملیات بودن و با لباسای تکه پاره و گل آلود و پر از لجن و آغشته به خون اسیر شده بودن. حالا هم یه ماه و نیم بود که رنگ حموم رو بچشم ندیده بودن و میان جراحات و عفونت دست و پا می زدن و از ظرفایی غذا می خوردن که شب قبلش بعنوان توالت سیار از اونا استفاده کرده بودن و بعلاوه همه اینا فضای شرجی و دم کرده که یه روزش برای بو گرفتن بدن کفایت می کرد. ببینید چه وضعی رو برای انسان پیش میاره. با دستای آلوده باند رو از روی زخمای عفونی باز می کردیم و دوباره می بستیم و غذا رو داخل همون دستای آلوده میریختیم و می خوردیم. تو این وضعیت دیگه نام و نشونی از بهداشت پیدا میشه؟
تو قرن بیستم که بشر موجودات زمینی رو به فضا می فرستاد ما درگیر موجودات و حشراتی بودیم که بمراتب از بعثی ها موذی تر بودن. بدن و تموم درز لباسا و موی سرمون شده بود جولانگاه شپش و مثلِ انسانای غارنشینِ نخستین و حتی بدتر، شب و روز بدنمونو می خواروندیم و با شپشایی که مثل قوم مغول هیچوقت مغلوب ما نمی شدن مبارزه می کردیم. این تنها نیم رخی از هزار چهره مخوف و غیر انسانی صدام و حزب بعث بود که در جسم رنجور ما متجلی شده بود. بازگویی این صحنه ها هر چند بسیار چندش آور و تهوع آوره، اما یکی از صدها حقیقتِ تلخی است که ما با اون مواجه بودیم و گریزی ازش نداشتیم. بچه های پاک و پاکیزه ایرانی مجبور بودن با این شرایط بسازن و شب و روز و طلایی ترین دوران عمر و جوانیشون رو با اون سپری کنن. و از همه جالبتر این بود که هر از چند گاهی با دماغ پیچیده شده می اومدن داخل غرفه ها و ما را متهم به کثیف بودن می کردن و زبان بشماتت باز می کردن که چرا شما ایرانیا اینقدر کثیف هستین و بو میدین؟ حق داشتن، حرف حساب جواب نداشت با اون سرویسای بهداشتی منظم و مرتب و آب تصفیه شده و شیر آبایی که بجای آب از اون شیر خالص در میومد و وفور لوازم بهداشتی چرا باید بچه ها تنبلی می کردن و حمام نمی رفتن تا شپش بگیرن و بدنشون متعفن بشه! این دیگه اوج وقاحت و بیشرمی بعثیا بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂