🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت شصت و پنجم:
دست عنایت الهی
ششم اسفند ۶۵ شد سمبل تحمل و استقامت در برابر مشکلات بود. یکی از عجایب زندگیم که همیشه فکر و ذهنمو به خودش مشغول کرده، قدرت تحمل بچه هایی بود که در ضعیف ترین وضعیت ممکن از لحاظ جسمی قرار داشتند. واقعاً چه نیرویی بود که بدن های ضعیف و نحیف رو سر پا نگه می داشت و زنده موندند؟ در شرایط عادی و با بدن سالم و بدون گشنگی و تشنگی تحمل چند ساعت از اون شرایط امکان پذیر نبود و احتمال مرگ هر لحظه وجود داشت. چگونه اون روز طولانی و طاقت فرسا رو بچه ها تحمل کردن؟ با چه زبونی باید گفت و نوشت که دست غیبی و امداد الهی در کار بود.
عده ای بد باور مگه تو کتشون میره که خدا بنده هاشو تو شرایط سخت تنها نمیذاره! حتما باید خدا از آسمون برامون پتو و لباس گرم و آب و غذا حواله میداد و بعثیایی که گرگ وار به جون بچه ها افتاده بودن رو یه جا نابود می کرد تا ما باورمون میشد که خدا هوامون رو داره؟ نه ،در اون روز نه پتو و لباسی و غذایی از آسمون حواله شد و نه سربازی از دشمن هلاک شد ، اما همه ما بوضوح دست عنایت و پر مهر الهی رو که مانند چتری بر سرمون کشیده می شد رو می دیدیم. کابل ها درد داشت. سرما سوزش داشت ، اما خدا تحملش رو هم داده بود که در شرایط عادی امکان پذیر نبود.
تحقیر و شکنجه بود، اما در کنارش امید هنوز تو دلامون زنده بود. به خود مون دلداری میدادیم که این سختیا تموم میشه و به آغوش وطن و خونواده بر می گردیم. نشونه این امید و زنده دلی هم این بود که در طول چهار سال مفقود الاثری، هیچ کسی دست به خودکشی نزد. تعدادی زیر شکنجه و بیماری های کوناگون جون دادن و شهید شدن و در جوار رحمت الهی آروم گرفتن ، اما تسلیم دشمن نشدن و با افتخار و روی سفید به محضر یار شرفیاب شدند.
چه اونایی که در اوج مظلومیت و غربت رفتند و چه اونایی که موندن ، همه سرافرازانه این مسیر رو به پایان رسوندن و شرمنده لطف و احسان الهی و مردم شریفمون نشدن و شرف و عزت ایرانی و اسلامی خودشون رو حفظ کردن و از امتحان سخت الهی روسفید خارج شدند. بارها و بارها آمار گرفتند و لیست تهیه کردند. همه کلافه شده بودن تا جایی که معدود نگهبانای با وجدان که اندک عاطفه ای در وجودشان بود، از این وضعیت ناراحت بودند و زجر می کشیدند و برخی از اونا گاهی یجوری ابراز همدردی با ما می کردند.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
Ahangaran - www.YasinMedia.com14_laleye_khunin_man(ahangaran).mp3
زمان:
حجم:
1.5M
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
نوحه ماندگار و زیبای
❣ لاله خونین من ای تازه جوانم
شهید، تازه جوانم
در وصف شهدای خونین بال
😭😭😭😭😭😭
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
در کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣
خاطرات رضا پورعطا
👈 بخش اول
تابستان سال ۶۵ فرا رسید و ذوق و شوق دانشگاه و درس خواندن در من شعله ور شد. تقریباً با خودم کنار آمده بودم که تحصيلاتم را تکمیل کنم. با اینکه جنگ و زیبایی ها و لحظه هایش در اعماق وجودم رخنه کرده بود اما همیشه یک چیزی ذهنم را به خودش مشغول میکرد و آن، عشق به دانستن بود. حتی زمانی که در خط بودم، یک جور متفاوت به اطرافم نگاه می کردم. از همان اولش استعداد فرماندهی در من نمایان شد. این را وقتی فهمیدم که فرماندهی حساس ترین گروه خط شکن به من سپرده شد.
وقتی به بچه ها آموزش می دادم و آنها فرمانم را اجرا می کردند، حسرت میخوردم که ای کاش بیشتر و بیشتر می دانستم. این شد که تصمیم گرفتم حضورم را در جبهه کمتر کنم تا به هر شکل ممکن وارد دانشگاه شوم.
آن روزها کسی به فکر درس و مشق نبود. دیپلم را هم یک خط در میان و با زور پدر و مادرم گرفتم. تا اسم عملیات می آمد، همه چیز را فراموش می کردم و سراسیمه کتاب هایم را به گوشه ای می انداختم و خودم را به جبهه می رساندم. آنجا شور دیگری داشت. معلم های مدرسه مان در شهر علی آباد (یکی از مناطق شهری شهرستان امیدیه در استان خوزستان) از بچه های جبهه و جنگ بودند و خیلی هم به ما احترام می گذاشتند. در واقع بود و نبودمان خیلی فرق نمیکرد.
دیپلمم را در رشته علوم تجربی گرفتم و در همان تابستان به عشق ورود به دانشگاه در کنکور سراسری شرکت کردم. اما همیشه ترس جدایی از جبهه مرا در شک و تردید عمیقی برای ادامه تحصیل فرو می برد. با همه دغدغه هایی که داشتم، نزدیک های شهریور ۶۵ نتایج را اعلام کردند و من با رتبه ۸۰۰ در گروه آزمایشی علوم انسانی قبول شدم.
چون در بهبهان امتحان داده بودم، می بایست کارنامه ام را هم از همان جا می گرفتم. آن قدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم. طی کردن مسافت دو ساعته بهبهان - امیدیه برایم دو سال طول کشید. توی مینی بوس دلم میخواست فریاد بکشم و خوشحالی ام را به همه بگویم.
خانه ما همان طور که از اسمش پیداست، در پایین رشته کوهی در حاشیه امیدیه صنعتی خوزستان، معروف به پاچه کوه قرار داشت. شهر امیدیه پس از اکتشاف نفت و گاز شکل گرفت و ابتدا نام آن «سی برنج» بود. زمانی که نفت و گاز استخراج شد، ساکنان محلی ضمن اظهار خوشحالی، به لهجه لری می گفتند «په... امیدی هه»؛ یعنی برای زندگی کردن در این مکان امیدی هست و از آن پس امیدیه، شهر آمال و آرزوها نام گرفت. مردمان این مناطق آدم های کم بضاعتی بودند. ما هم خانه ای بسیار تنگ و تاریک و کوچک داشتیم. به اسم، ویلایی بود اما حتی حیاطی برای هواخوری هم نداشت. مادر و سه برادر مجرد، به همراه پدرم که ما او را آقا می نامیدیم، در کنار هم زندگی می کردیم. صفا و صمیمیت خوبی در زندگی مان بود.
به خانه نرسیده، یکی از دوستان خبر آورد که خودم را به آموزش سپاه برسانم. سعید حسن زاده که مأموریت داشت فرمان ایرانپور را به من برساند با تأکید زیاد گفت محمدرضا گفته اگر آب دستت است زمین بذار و خودت رو به من برسون آهی از ته دل کشیدم. چون ایرانپور بی دلیل و بی جهت کسی را احضار نمی کرد. می دانستم کارم در آمده. باید اطاعت امر می کردم. ایرانپور حکم پدر خوانده ما بچه های جنگ را داشت. همه ازش حساب می بردیم. آن قدر فرمان و حکمش نافذ و تأثیرگذار بود که شیرینی قبولی ام را فراموش کردم و به جای خانه به سمت آموزش حرکت کردم و خودم را به ایرانپور رساندم.
همراه باشید ⏪
نویسنده خاطرات:
فرامرز گرجیان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت شصت و ششم:
سیگارِ تسکین دهنده
از انصاف نگذریم آدم دلسوز هم بینشون بود. یکی از نگهبانا رو دیدم که نگاهش به حال نزار بچه ها میخورد و زجر میکشید ، برای دلداری دادن به بچه ها و با احتیاط و خوف فراوان که از چهره ش مشخص بود، گاهی رو به ما می کرد و با آه و افسوس می گفت یا ابا الحسن و برای اینکه نشون بده که دلش به حال ما می سوزه سیگار روشن می کرد و پشت به ما میکردن و مینداخت بین بچه ها که اگه کسی سیگاریه بکشه.
البته می دونست تو این وضعیتِ بحرانی سیگار در اولویت هزارم حتی سیگاری های ما هم نیست ، اما تنها راهی که به ذهنش برای اعلام همدردی می رسید همین بود و جالب اینکه همین میزان همدردی نیز برای ما تسکین دهنده بود .میدیدیم در بین ارتش خونخوار و سنگدل بعثی کسانی هستند که با ما همدلند.
آمارگیری تا تاریک شدن هوا ادامه داشت و نهایتا افراد را بین دوازده آسایشگاه در چهار بند تقسیم کردن. این اردوگاه چهار بند و هر بند سه آسایشگاه داشت. اون روز نمازمون رو تو همون حالت نشسته و سرپایین خوندیم وحتی اجازه دسشویی رفتن هم به بچه ها داده نشد و در مواردی که افراد ناتوان که دیگه قادر نبودن خودشون رو کنترل کنند و ناچار بودند که ادرار را داخل شلوارشون بریزن.
از لحظه حرکت در پادگان الرشید دو شبانه روز سپری شده بود بدون آب و غذا و دسترسی به دستشویی. شب دوم نفری یه پتو بهمون دادن و بدون آب و غذا تا صبح پتو رو دور خودمون پیچیدیم و خوابیدم. در تمامی ساعات شب ناله های خفیف و دردناک مجروحانی که برخی از آنها دست و پایشون قطع شده بود و زخمایشان عفونت کرده بود بگوش می رسید. تنها تفاوت اینجا با پادگان الرشید این بود که اینجا جا زیاد بود و حداقل مشکل تنگی جا برای خوابیدن رو نداشتیم ولی غیر از این، همه چیز بدتر شده بود. اردوگاهی که قبله آمال ما بود حالا تبدیل شده بود به جهنم و کابوسی وحشتناک که خلاصی از اون ممکن نبود. آسایشگاها مثل یخچال بود. رنج غربت و بی کسی با زمزمه های ذکر و دعا آمیخته شده بود و نگاها تنها متوجه آسمان بود و از خدا مدد می خواستیم که بچه ها کمتر تلفات بِدن و بتونیم این شرایط رو تحمل کنیم و داغی بر داغهای خانواده های چشم انتظار افزوده نشه. می دونستیم الان پدر و مادر و خونواده ها چی می کشن!
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت شصت و هفتم:
ایجاد نفاق و تفرقه بین اسرا
تو هر آسایشگاه بین شصت تا هفتاد نفر مستقر شدیم. ایجاد نفاق بین بچه ها به بهانه ارتشی و بسیجی در دستور کار بعثیا قرار گرفت. لبه تیز توهین و تحقیرشون متوجه بسیجیا بود و تلاش داشتند بین بچه ها بنام ارتشی و بسیجی دو دستگی ایجاد کنن.
بعثیا برای هر آسایشگاه یه نفر بعنوان مسئول قرار دادن و اکثر مسئول آسایشگاهها رو از بین عرب زبونها و ارتشی ها انتخاب کردند. انتظارشون از مسئول آسایشگاه این بود که هر روز تعدادی رو بعنوان افراد خرابکار، شامل پاسدار، روحانی، نیروی اطلاعاتی و شلوغکار معرفی کنه. هیچ مجازاتی برای فرد تو اون شرایط بالاتر از این نبود که مقام و ریاست بگیره و بشه مسئول آسایشگاه. یا باید تن به جاسوسی میداد و هر روز عده ای بیگناه رو بفرسته زیر شکنجه و کابل یا هر روز خودش کتک بخوره.
صبح اولین روز استقرار در آسایشگاه با آمار از داخل آسایشگاه با ضربات کابل شروع شد و همین کار در محوطه تکرار شد. "آمار"، کلمه نام آشنای هر اسیر بویژه در اردوگاه تکریت یازده است که مترادف شده بود با تحقیر و کابل. شبانه روز ده بار آمارگیری داشتند. اول صبح داخل آسایشگاهها توسط مسئول هر آسایشگاه. بعد از حدود نیم ساعت تکرار آمارگیری توسط درجه دار عراقی. همین کار دوباره توسط مسئول بند عراقی در محوطه بیرون انجام می شد. بعد از آمار سوم دو ساعت وقت داشتیم تا سه آسایشگاه از شش توالت استفاده کنیم که خودش حکایتی داره. وقت هواخوری ما دو ساعت بود که یه روز از ۸ تا ۱۰ و روز بعدش از ۱۰ تا ۱۲ بود. بعد از اتمام هواخوری یه بار داخل هواخوری و بار دیگه آمار گیری در داخل آسایشگاه انجام میشد.
نوبت صبح با پنج مرحله آمار پایان می یافت و عصر هم همین وضعیت تکرار میشد. بعدظهر هم یه ساعت و نیم هواخوری داشتیم. نوبت های دهگانه آمار فرصت طلایی برای بعثیا بود که به هر بهانه ای به جون بچه ها بیفتند و بزنند. حداقل در سه نوبت از آمارها یعنی مرحله سوم و چهارم و پنجم همراه با کتک کاری بود. در تمامی آمارهای ده گانه برای تحقیر کردنمون باید سر رو روی زانو قرار می دادیم و حق نداشتیم توی صورت نگهبانا نگاه کنیم. سر بلند کردن گناه و جرم نابخشودنی محسوب میشد و اگه کسی به هر دلیلی و لو برای یه ثانیه سرشو بلند میکرد، مورد هجوم قرار می گرفت و تاسر حد مرگ باید کابل و لگد و سیلی می خورد.
تا شش ماه هر روز این کتک های عمومی ادامه داشت و بندرت اتفاق میفتاد که روزی بدون شکنجه رو به شب برسونیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂