eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣ خاطرات رضا پورعطا 👈 بخش اول تابستان سال ۶۵ فرا رسید و ذوق و شوق دانشگاه و درس خواندن در من شعله ور شد. تقریباً با خودم کنار آمده بودم که تحصيلاتم را تکمیل کنم. با اینکه جنگ و زیبایی ها و لحظه هایش در اعماق وجودم رخنه کرده بود اما همیشه یک چیزی ذهنم را به خودش مشغول میکرد و آن، عشق به دانستن بود. حتی زمانی که در خط بودم، یک جور متفاوت به اطرافم نگاه می کردم. از همان اولش استعداد فرماندهی در من نمایان شد. این را وقتی فهمیدم که فرماندهی حساس ترین گروه خط شکن به من سپرده شد. وقتی به بچه ها آموزش می دادم و آنها فرمانم را اجرا می کردند، حسرت میخوردم که ای کاش بیشتر و بیشتر می دانستم. این شد که تصمیم گرفتم حضورم را در جبهه کمتر کنم تا به هر شکل ممکن وارد دانشگاه شوم. آن روزها کسی به فکر درس و مشق نبود. دیپلم را هم یک خط در میان و با زور پدر و مادرم گرفتم. تا اسم عملیات می آمد، همه چیز را فراموش می کردم و سراسیمه کتاب هایم را به گوشه ای می انداختم و خودم را به جبهه می رساندم. آنجا شور دیگری داشت. معلم های مدرسه مان در شهر علی آباد (یکی از مناطق شهری شهرستان امیدیه در استان خوزستان) از بچه های جبهه و جنگ بودند و خیلی هم به ما احترام می گذاشتند. در واقع بود و نبودمان خیلی فرق نمیکرد. دیپلمم را در رشته علوم تجربی گرفتم و در همان تابستان به عشق ورود به دانشگاه در کنکور سراسری شرکت کردم. اما همیشه ترس جدایی از جبهه مرا در شک و تردید عمیقی برای ادامه تحصیل فرو می برد. با همه دغدغه هایی که داشتم، نزدیک های شهریور ۶۵ نتایج را اعلام کردند و من با رتبه ۸۰۰ در گروه آزمایشی علوم انسانی قبول شدم. چون در بهبهان امتحان داده بودم، می بایست کارنامه ام را هم از همان جا می گرفتم. آن قدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم. طی کردن مسافت دو ساعته بهبهان - امیدیه برایم دو سال طول کشید. توی مینی بوس دلم میخواست فریاد بکشم و خوشحالی ام را به همه بگویم. خانه ما همان طور که از اسمش پیداست، در پایین رشته کوهی در حاشیه امیدیه صنعتی خوزستان، معروف به پاچه کوه قرار داشت. شهر امیدیه پس از اکتشاف نفت و گاز شکل گرفت و ابتدا نام آن «سی برنج» بود. زمانی که نفت و گاز استخراج شد، ساکنان محلی ضمن اظهار خوشحالی، به لهجه لری می گفتند «په... امیدی هه»؛ یعنی برای زندگی کردن در این مکان امیدی هست و از آن پس امیدیه، شهر آمال و آرزوها نام گرفت. مردمان این مناطق آدم های کم بضاعتی بودند. ما هم خانه ای بسیار تنگ و تاریک و کوچک داشتیم. به اسم، ویلایی بود اما حتی حیاطی برای هواخوری هم نداشت. مادر و سه برادر مجرد، به همراه پدرم که ما او را آقا می نامیدیم، در کنار هم زندگی می کردیم. صفا و صمیمیت خوبی در زندگی مان بود. به خانه نرسیده، یکی از دوستان خبر آورد که خودم را به آموزش سپاه برسانم. سعید حسن زاده که مأموریت داشت فرمان ایرانپور را به من برساند با تأکید زیاد گفت محمدرضا گفته اگر آب دستت است زمین بذار و خودت رو به من برسون آهی از ته دل کشیدم. چون ایرانپور بی دلیل و بی جهت کسی را احضار نمی کرد. می دانستم کارم در آمده. باید اطاعت امر می کردم. ایرانپور حکم پدر خوانده ما بچه های جنگ را داشت. همه ازش حساب می بردیم. آن قدر فرمان و حکمش نافذ و تأثیرگذار بود که شیرینی قبولی ام را فراموش کردم و به جای خانه به سمت آموزش حرکت کردم و خودم را به ایرانپور رساندم. همراه باشید ⏪ نویسنده خاطرات: فرامرز گرجیان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت شصت و ششم: سیگارِ تسکین دهنده از انصاف نگذریم آدم دلسوز هم بینشون بود. یکی از نگهبانا رو دیدم که نگاهش به حال نزار بچه ها میخورد و زجر میکشید ، برای دلداری دادن به بچه ها و با احتیاط و خوف فراوان که از چهره ش مشخص بود، گاهی رو به ما می کرد و با آه و افسوس می گفت یا ابا الحسن و برای اینکه نشون بده که دلش به حال ما می سوزه سیگار روشن می کرد و پشت به ما میکردن و مینداخت بین بچه ها که اگه کسی سیگاریه بکشه. البته می دونست تو این وضعیتِ بحرانی سیگار در اولویت هزارم حتی سیگاری های ما هم نیست ، اما تنها راهی که به ذهنش برای اعلام همدردی می رسید همین بود و جالب اینکه همین میزان همدردی نیز برای ما تسکین دهنده بود .میدیدیم در بین ارتش خونخوار و سنگدل بعثی کسانی هستند که با ما همدلند. آمارگیری تا تاریک شدن هوا ادامه داشت و نهایتا افراد را بین دوازده آسایشگاه در چهار بند تقسیم کردن. این اردوگاه چهار بند و هر بند سه آسایشگاه داشت. اون روز نمازمون رو تو همون حالت نشسته و سرپایین خوندیم وحتی اجازه دسشویی رفتن هم به بچه ها داده نشد و در مواردی که افراد ناتوان که دیگه قادر نبودن خودشون رو کنترل کنند و ناچار بودند که ادرار را داخل شلوارشون بریزن. از لحظه حرکت در پادگان الرشید دو شبانه روز سپری شده بود بدون آب و غذا و دسترسی به دستشویی. شب دوم نفری یه پتو بهمون دادن و بدون آب و غذا تا صبح پتو رو دور خودمون پیچیدیم و خوابیدم. در تمامی ساعات شب ناله های خفیف و دردناک مجروحانی که برخی از آنها دست و پایشون قطع شده بود و زخمایشان عفونت کرده بود بگوش می رسید. تنها تفاوت اینجا با پادگان الرشید این بود که اینجا جا زیاد بود و حداقل مشکل تنگی جا برای خوابیدن رو نداشتیم ولی غیر از این، همه چیز بدتر شده بود. اردوگاهی که قبله آمال ما بود حالا تبدیل شده بود به جهنم و کابوسی وحشتناک که خلاصی از اون ممکن نبود. آسایشگاها مثل یخچال بود. رنج غربت و بی کسی با زمزمه های ذکر و دعا آمیخته شده بود و نگاها تنها متوجه آسمان بود و از خدا مدد می خواستیم که بچه ها کمتر تلفات بِدن و بتونیم این شرایط رو تحمل کنیم و داغی بر داغهای خانواده های چشم انتظار افزوده نشه. می دونستیم الان پدر و مادر و خونواده ها چی می کشن! ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت شصت و هفتم: ایجاد نفاق و تفرقه بین اسرا تو هر آسایشگاه بین شصت تا هفتاد نفر مستقر شدیم. ایجاد نفاق بین بچه ها به بهانه ارتشی و بسیجی در دستور کار بعثیا قرار گرفت. لبه تیز توهین و تحقیرشون متوجه بسیجیا بود و تلاش داشتند بین بچه ها بنام ارتشی و بسیجی دو دستگی ایجاد کنن. بعثیا برای هر آسایشگاه یه نفر بعنوان مسئول قرار دادن و اکثر مسئول آسایشگاهها رو از بین عرب زبونها و ارتشی ها انتخاب کردند. انتظارشون از مسئول آسایشگاه این بود که هر روز تعدادی رو بعنوان افراد خرابکار، شامل پاسدار، روحانی، نیروی اطلاعاتی و شلوغکار معرفی کنه. هیچ مجازاتی برای فرد تو اون شرایط بالاتر از این نبود که مقام و ریاست بگیره و بشه مسئول آسایشگاه. یا باید تن به جاسوسی میداد و هر روز عده ای بیگناه رو بفرسته زیر شکنجه و کابل یا هر روز خودش کتک بخوره. صبح اولین روز استقرار در آسایشگاه با آمار از داخل آسایشگاه با ضربات کابل شروع شد و همین کار در محوطه تکرار شد. "آمار"، کلمه نام آشنای هر اسیر بویژه در اردوگاه تکریت یازده است که مترادف شده بود با تحقیر و کابل. شبانه روز ده بار آمارگیری داشتند. اول صبح داخل آسایشگاهها توسط مسئول هر آسایشگاه. بعد از حدود نیم ساعت تکرار آمارگیری توسط درجه دار عراقی. همین کار دوباره توسط مسئول بند عراقی در محوطه بیرون انجام می شد. بعد از آمار سوم دو ساعت وقت داشتیم تا سه آسایشگاه از شش توالت استفاده کنیم که خودش حکایتی داره. وقت هواخوری ما دو ساعت بود که یه روز از ۸ تا ۱۰ و روز بعدش از ۱۰ تا ۱۲ بود. بعد از اتمام هواخوری یه بار داخل هواخوری و بار دیگه آمار گیری در داخل آسایشگاه انجام میشد. نوبت صبح با پنج مرحله آمار پایان می یافت و عصر هم همین وضعیت تکرار میشد. بعدظهر هم یه ساعت و نیم هواخوری داشتیم. نوبت های دهگانه آمار فرصت طلایی برای بعثیا بود که به هر بهانه ای به جون بچه ها بیفتند و بزنند. حداقل در سه نوبت از آمارها یعنی مرحله سوم و چهارم و پنجم همراه با کتک کاری بود. در تمامی آمارهای ده گانه برای تحقیر کردنمون باید سر رو روی زانو قرار می دادیم و حق نداشتیم توی صورت نگهبانا نگاه کنیم. سر بلند کردن گناه و جرم نابخشودنی محسوب میشد و اگه کسی به هر دلیلی و لو برای یه ثانیه سرشو بلند میکرد، مورد هجوم قرار می گرفت و تاسر حد مرگ باید کابل و لگد و سیلی می خورد. تا شش ماه هر روز این کتک های عمومی ادامه داشت و بندرت اتفاق میفتاد که روزی بدون شکنجه رو به شب برسونیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣ خاطرات رضا پورعطا محمدرضا من را توی اتاقی برد و شروع کرد از مأموریت جدید صحبت کردن. همه مدتی که او حرف میزد من با حسرت به کارنامه ام نگاه می کردم. از کردستان و لشکر ۹ بدر در منطقه حاج عمران در پیرانشهر گفت. خواستم حرف او را قطع کنم و چیزی بگویم، فرصت نداد و گفت: برادر اسماعیل دقایقی منتظرته همین حالا حرکت کن. سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. نگاهش لحظه ای به کارنامه توی دستم افتاد. پرسید این چیه؟ پرسش او خوشحالم کرد. نگاهی به کارنامه ام انداختم و با بی تفاوتی از قبولی در دانشگاه و رتبه خوبم گفتم. با جدیتی که همیشه در چهره اش موج می زد، کارنامه را از دستم گرفت و آن را برانداز کرد. نمراتم را از نظر گذراند و گفت آفرین... خوبه! تا خواستم حرفی بزنم گفت: اما حالا وقت این کارها نیست. با التماس گفتم: آخه محمدرضا... تو رو خدا اجازه بده حداقل تعیین رشته کنم. با آرامش خاصی گفت: نگران نباش... خودم انجام میدم... فقط بگو چه رشته هایی را دوست داری؟ شاید چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم درباره علاقه ام به رشته های علوم انسانی به خصوص ادبیات صحبت کنم. سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و کارنامه را روی میز کارش گذاشت و گفت معطل چی هستی؟... عجله کن. برادر ایرانپور دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه شیراز بود اما با شروع جنگ، مثل بیشتر فرماندهان درس را رها کرده بود و به دفاع از میهن اسلامی مشغول شده بود. می دانستم از آدم های تحصیل کرده و متخصص خوشش می آید، چون خودش متخص و ذاتا مدیر و باسواد بود. وقتی سخنرانی میکرد همه خاموش می شدند.. صاحب ایده و خلاقیت های خاص بود. بارها تا طراحی و ساخت موشکهای دوربرد جلو رفت اما هر بار در گیر و دار جنگ، ساماندهی بچه ها و رهبری عمليات و رسیدگی به مشکلات بچه ها از رسیدن به نتیجه بزرگ باز ماند. همه بچه ها از او حساب می بردند، چون فرماندهی لایق و بی بدیل بود. راهی جز اطاعت از امر او نبود. شهرت و آوازه او در سراسر منطقه زبانزد خاص و عام بود. هر وقت عملیاتی آغاز می شد، بیشتر نگرانی های مردم شهر به خاطر او بود. مادرهایی بودند که پسرشان در عملیات شرکت داشت، اما از صمیم قلب برای سلامتی و بازگشت محمدرضا دعا می کردند. خداوند مهر و علاقه او را به طرزی عجیب در قلبها انداخته بود. ناگفته نماند که محمدرضا هم خودش را وقف بچه ها کرده بود و از خود گذشته بود. یاد ندارم شبی را در خانه استراحت کرده باشد. جایی بود به اسم آموزش سپاه که در بیرون از شهر امیدیه قرار داشت و محل تجمع بچه های سپاه و جنگ بود و یک جورهایی خانه دوم بچه ها محسوب می شد. در واقع قرارگاهی سری بود که خاطرات بچه ها آنجا رقم می خورد. کارنامه را به او سپردم و راهی منطقه حاج عمران شدم. یعنی حتی جرئت نکردم انتخاب رشته کنم. ایرانپور با دید عمیقی که داشت، انتخاب رشته مرا همان طوری که قول داده بود انجام داد. . چندی بعد وقتی نتایج را اعلام کردند، در رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران پذیرفته شدم. مستقیم از پیرانشهر برای ثبت نام عازم تهران شدم. همراه باشید ⏪ نویسنده خاطرات : فرامرز گرجیان @defae_moghadas 🍂
محمد رضا ایرانپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت شصت و هشتم: لبخند به کابل اسیری که روزی چند تا کابل نمی خورد اسیر نبود و مزه شش ماه اول اسارت به شمردن تعداد کابلهای نوش جان شده و نشون دادن رد اونا به همدیگه بود. اینم خودش یه تنوع و وقت گذرونی بود. بعضی بچه ها انگار نه انگار رو پوست بدنشون گیرنده حسی وجود داره و دردشون میومد. بمب روحیه و شادابی بودن و تو همون شرایط هم خوشمزگی شون گُل میکرد. تا از چنگ بعثیا خلاص میشدیم و در آسایشگاها بسته می شد بعضیا مسیر کابل ها را که ردشون روی بدن بچه ها اشکال مختلفی روایجاد کرده بود به انواع مناظر طبیعی و حیوانات تشبیه می کردن و همه رو به خنده می نداختن. همه می خندیدن هر چند کوتاه مدت بود، ولی روحیه بچه ها رو عوض می کرد. ماهها بود که همون لباسای پاره پوره جبهه رو به تن داشتیم و خون بر روی اونا خشک شده بود و چرکین و چروک بودند سر و ریش ها که مثل انسانای غار نشین نخستین بلند و ژولیده و پر از شپش بود.صورتا سیاه و پژمرده و ناخنا بلند. اصلا یه وضعی! روز هفتم اسفند ۶۵ اجازه استحمام پیدا کردیم. دستور دادند همه لباسو رو بکنیم و لخت بشیم. نفری یه شورت تنمون بود. گفتن خمسات خمسات برید حمام. فاصله حدود هفتاد متری بین صف آمار تا حماما رو باید میدویدیم و چند نگهبان با کابل دنبالمون می کردن و مرتب میزدند. تا وارد حموم میشدیم، تا بدنمون رو زیر آب سرد خیس می کردیم دستور برگشت صادر میشد. ظاهراً حموم فقط بهانه ای بود برای اینکه خیس بشیم و کابل بیشتر بچسبه. همه به روش بعثیا حموم کردیم. بعدش یه دست لباس خواب بهمون دادن. تا همینجای قضیه هم غنیمت بود. لباسا رو عوض کردیم و با لباسای ایرانی و نظامیمون خدا حافظی کردیم. مقدار کمی تیغ اوردن و همه کچل کردیم و از اون به بعد تراشیدن سر با تیغ شد. گرچه از شپش داخل موی سرمون خلاص شدیم ولی اول صبح کاسه سر مثل قالب یخ میشد و خودش یه نوع شکنجه بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂