🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣
خاطرات رضا پورعطا
محمدرضا من را توی اتاقی برد و شروع کرد از مأموریت جدید صحبت کردن. همه مدتی که او حرف میزد من با حسرت به کارنامه ام نگاه می کردم. از کردستان و لشکر ۹ بدر در منطقه حاج عمران در پیرانشهر گفت. خواستم حرف او را قطع کنم و چیزی بگویم، فرصت نداد و گفت: برادر اسماعیل دقایقی منتظرته همین حالا حرکت کن. سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. نگاهش لحظه ای به کارنامه توی دستم افتاد. پرسید این چیه؟ پرسش او خوشحالم کرد. نگاهی به کارنامه ام انداختم و با بی تفاوتی از قبولی در دانشگاه و رتبه خوبم گفتم. با جدیتی که همیشه در چهره اش موج می زد، کارنامه را از دستم گرفت و آن را برانداز کرد. نمراتم را از نظر گذراند و گفت آفرین... خوبه! تا خواستم حرفی بزنم گفت: اما حالا وقت این کارها نیست. با التماس گفتم: آخه محمدرضا... تو رو خدا اجازه بده حداقل تعیین رشته کنم. با آرامش خاصی گفت: نگران نباش... خودم انجام میدم... فقط بگو چه رشته هایی را دوست داری؟ شاید چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم درباره علاقه ام به رشته های علوم انسانی به خصوص ادبیات صحبت کنم. سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و کارنامه را روی میز کارش گذاشت و گفت معطل چی هستی؟... عجله کن.
برادر ایرانپور دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه شیراز بود اما با شروع جنگ، مثل بیشتر فرماندهان درس را رها کرده بود و به دفاع از میهن اسلامی مشغول شده بود. می دانستم از آدم های تحصیل کرده و متخصص خوشش می آید، چون خودش متخص و ذاتا مدیر و باسواد بود. وقتی سخنرانی میکرد همه خاموش می شدند.. صاحب ایده و خلاقیت های خاص بود. بارها تا طراحی و ساخت موشکهای دوربرد جلو رفت اما هر بار در گیر و دار جنگ، ساماندهی بچه ها و رهبری عمليات و رسیدگی به مشکلات بچه ها از رسیدن به نتیجه بزرگ باز ماند. همه بچه ها از او حساب می بردند، چون فرماندهی لایق و بی بدیل بود. راهی جز اطاعت از امر او نبود. شهرت و آوازه او در سراسر منطقه زبانزد خاص و عام بود. هر وقت عملیاتی آغاز می شد، بیشتر نگرانی های مردم شهر به خاطر او بود. مادرهایی بودند که پسرشان در عملیات شرکت داشت، اما از صمیم قلب برای سلامتی و بازگشت محمدرضا دعا می کردند. خداوند مهر و علاقه او را به طرزی عجیب در قلبها انداخته بود. ناگفته نماند که محمدرضا هم خودش را وقف بچه ها کرده بود و از خود گذشته بود. یاد ندارم شبی را در خانه استراحت کرده باشد. جایی بود به اسم آموزش سپاه که در بیرون از شهر امیدیه قرار داشت و محل تجمع بچه های سپاه و جنگ بود و یک جورهایی خانه دوم بچه ها محسوب می شد. در واقع قرارگاهی سری بود که خاطرات بچه ها آنجا رقم می خورد.
کارنامه را به او سپردم و راهی منطقه حاج عمران شدم. یعنی حتی جرئت نکردم انتخاب رشته کنم. ایرانپور با دید عمیقی که داشت، انتخاب رشته مرا همان طوری که قول داده بود انجام داد. .
چندی بعد وقتی نتایج را اعلام کردند، در رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه تهران پذیرفته شدم. مستقیم از پیرانشهر برای ثبت نام عازم تهران شدم.
همراه باشید ⏪
نویسنده خاطرات :
فرامرز گرجیان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت شصت و هشتم:
لبخند به کابل
اسیری که روزی چند تا کابل نمی خورد اسیر نبود و مزه شش ماه اول اسارت به شمردن تعداد کابلهای نوش جان شده و نشون دادن رد اونا به همدیگه بود. اینم خودش یه تنوع و وقت گذرونی بود. بعضی بچه ها انگار نه انگار رو پوست بدنشون گیرنده حسی وجود داره و دردشون میومد. بمب روحیه و شادابی بودن و تو همون شرایط هم خوشمزگی شون گُل میکرد. تا از چنگ بعثیا خلاص میشدیم و در آسایشگاها بسته می شد بعضیا مسیر کابل ها را که ردشون روی بدن بچه ها اشکال مختلفی روایجاد کرده بود به انواع مناظر طبیعی و حیوانات تشبیه می کردن و همه رو به خنده می نداختن.
همه می خندیدن هر چند کوتاه مدت بود، ولی روحیه بچه ها رو عوض می کرد.
ماهها بود که همون لباسای پاره پوره جبهه رو به تن داشتیم و خون بر روی اونا خشک شده بود و چرکین و چروک بودند سر و ریش ها که مثل انسانای غار نشین نخستین بلند و ژولیده و پر از شپش بود.صورتا سیاه و پژمرده و ناخنا بلند. اصلا یه وضعی!
روز هفتم اسفند ۶۵ اجازه استحمام پیدا کردیم. دستور دادند همه لباسو رو بکنیم و لخت بشیم. نفری یه شورت تنمون بود. گفتن خمسات خمسات برید حمام. فاصله حدود هفتاد متری بین صف آمار تا حماما رو باید میدویدیم و چند نگهبان با کابل دنبالمون می کردن و مرتب میزدند. تا وارد حموم میشدیم، تا بدنمون رو زیر آب سرد خیس می کردیم دستور برگشت صادر میشد. ظاهراً حموم فقط بهانه ای بود برای اینکه خیس بشیم و کابل بیشتر بچسبه. همه به روش بعثیا حموم کردیم. بعدش یه دست لباس خواب بهمون دادن. تا همینجای قضیه هم غنیمت بود. لباسا رو عوض کردیم و با لباسای ایرانی و نظامیمون خدا حافظی کردیم.
مقدار کمی تیغ اوردن و همه کچل کردیم و از اون به بعد تراشیدن سر با تیغ شد. گرچه از شپش داخل موی سرمون خلاص شدیم ولی اول صبح کاسه سر مثل قالب یخ میشد و خودش یه نوع شکنجه بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت شصت و نهم
داعش، نسخه بروز شده بعثی ها
شاید تا قبل از ظهور داعش بعضی از افراد خاطرات اسارت را اغراق آمیز و غیر واقعی می دونستن ، اما با ظهور داعش و جبهه النصره و سایر گروهای جلاد تکفیری ، دیگه پذیرش خاطرات اسرا برای همه راحتتر شد. هسته اولیه داعش و گروهای تکفیری رو ژنرالها و افسران بازمانده از حزب بعث پایه ریزی کردند. اخیرا از طریق یکی از نگهبانان شیعه عراقی بنام شجاع که با برخی بچه های آزاده ارتباط داره نام تعدادی از بعثیای شکنجه گر اردوگاه یازده تکریت «مانند گروهبان کریم» رو گفته بود که به داعش پیوستن. در ماجرای جارو کردن محوطه خاکی با کف دست، یه روز یکی از نگهبانها که کمی دلش از این وضعیت به رحم اومده بود و با نگاه به دستای کبود شده ما عواطفش تحریک شده بود تکه کارتونی آورد و به بچه ها گفت تکه تکه کنین و بین خودتون تقسیم کنین و با اون جارو کردن رو ادامه بدین. اما یکی از همون بعثیای سنگدل مثل اجل معلق از سر رسید و با داد و بیداد گفت کی به شما اجازه داده و شروع کرد به کتک کاری.
نگهبان با ترس و لرز گفت که من اجازه دادم سر اونم داد کشید و چیزایی به اون گفت که ما نفهمیدیم ولی از چهره رنگ پریده سرباز مشخص بود که بشدت ترسیده بود. بعثی ها نه تنها خودشون هیچ رحم و مروتی نداشتند ، بلکه با هر سرباز و درجه دار و حتی افسری که با اسرا اندک ملایمتی به خرج می داد بشدت برخورد می کردن و برای اون بیچاره گزارش می فرستادن و حساب و کتابش با بازجوهای بعثی و استخبارات بود. برخوردهای خشن و شکنجه های طاقت فرسایی که علیه نیروهای متخلف و متمرد خودشون انجام میدادن بمراتب سخت تر از برخورد با ما بود.
یکی از نگهبانا می گفت اگه بعثیا به کسی شک ببرن اونو تو یه گونی میندازن و از سقف آویزونش می کنن و آنقد بهش میزنن تا خون از گونی چکه بزنه و اگه منجر به مرگ فرد هم بشه اهمیتی براشون نداره. این قضیه رو ما از رفتار دوگانه و ضد و نقیض بعضی از نگهبانا متوجه می شدیم. وقتی با بچه ها تنها بودن اظهار محبت می کردن و حتی به حضرت امام ابراز علاقه نشون میدادن و همدردی می کردن اما همونا وقتی افسرا و مقامات بعثی حضور داشتند، کابل دست می گرفتن و بچه ها رو می زدن. معلوم بود دلِ تعدادی ازشون با ما بود ، ولی می ترسیدن و برای اینکه به اونا شک نکنن و زیر شکنجه نیفتن، ناچار بودن برخی مواقع خشونت بخرج بدن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
Karbalaie Habibollah AbdollahiAUD-20190808-WA0031.mp3
زمان:
حجم:
5.99M
از شهدا جامونده
مادر برام دعا کن
منم مثل حسینت
شهید کربلا کن
@defae_moghadam
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣
خاطرات رضا پورعطا
موقع ورود به تهران، جایی را بلد نبودم. عباس محمدرضایی که به همراه تعداد دیگری از بچه های جنگ، قبل از من برای ادامه تحصیل در تهران بود در کار ثبت نام کمکم کرد. همه جا را می شناخت و همه کارهای ثبت نام را انجام داد و سپس همراه با لبخند خاصی گفت: تمام شد، می تونی شروع کنی. با نگرانی گفتم: آخه چطور...؟ من که الان تو منطقه جنگی ام. سپس با حالتی سرزنش آمیز گفتم: خدا خیر بده محمدرضا رو، حالا من چطور میتونم بیام کلاس؟ گفت: اینکه ناراحتی نداره، یه مرخصی بنویس و ضمیمه پرونده ات کن تا حداقل ثبت نامت بهم نخوره. اون وقت هر موقع خواستی بر گرد و ادامه بده. به سفارش عباس، مرخصی را نوشتم و تحویل دادم و برای ادامه مأموریت از او خداحافظی کردم و عازم کردستان شدم.
همه دارایی ام برای سفر به تهران پنج هزار تومان بود. اول به اهواز رفتم و از آنجا با قطار عادی عازم تهران شدم. پاییز غم انگیزی بود. همه فکر و ذکرم پیش بچه ها و خاطرات جبهه بود. وقتی در کوپه قطار کنار پنجره نشستم و قطار حرکت کرد، انگار هیاهویی در وجودم به پا خواست. همهمه جمعیت بدرقه کننده، دست هایی که به علامت خداحافظی تکان می خورد، ساختمان ایستگاه و چراغ های راهنمای سبز و قرمز یکی پس از دیگری از جلو دیدگانم عبور می کرد و مرا در غمی بزرگ فرو می برد. غم دوری از پاچه کوه و بچه های باصفای آن دیار، وجودم را درهم می فشرد. چندین بار تصمیم گرفتم قبل از سرعت گرفتن قطار، خودم را از توی پنجره به بیرون پرتاب کنم و از خیر سفر به تهران بگذرم. اما هر بار فریاد موهومی از اعماق درونم مرا سرزنش می کرد و از این کار باز می داشت. لحظه به لحظه قطار از ایستگاه فاصله گرفت.
بیابان های اطراف اهواز نمایان شد. در غربت تنهای زمان فرو رفتم. سفری که پایانش در هاله ای از ابهام بود. به نقطه ای نامعلوم در دوردست های بیابان خیره شدم و به مرضیه تازه عروس مادرم اندیشیدم. گونه های خیسش موقع خداحافظی از نظرم دور نمیشد، بسیار ساده و بی آلایش بود. در خانواده ای نسبتا فقیر بزرگ شده بود و شاید همین ساده زیستی مرا به سویش کشانده بود.
همراه باشید ⏪
نویسنده خاطرات:
فرامرز گرجیان
@defae_moghadas
🍂