🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣
خاطرات رضا پورعطا
موقع ورود به تهران، جایی را بلد نبودم. عباس محمدرضایی که به همراه تعداد دیگری از بچه های جنگ، قبل از من برای ادامه تحصیل در تهران بود در کار ثبت نام کمکم کرد. همه جا را می شناخت و همه کارهای ثبت نام را انجام داد و سپس همراه با لبخند خاصی گفت: تمام شد، می تونی شروع کنی. با نگرانی گفتم: آخه چطور...؟ من که الان تو منطقه جنگی ام. سپس با حالتی سرزنش آمیز گفتم: خدا خیر بده محمدرضا رو، حالا من چطور میتونم بیام کلاس؟ گفت: اینکه ناراحتی نداره، یه مرخصی بنویس و ضمیمه پرونده ات کن تا حداقل ثبت نامت بهم نخوره. اون وقت هر موقع خواستی بر گرد و ادامه بده. به سفارش عباس، مرخصی را نوشتم و تحویل دادم و برای ادامه مأموریت از او خداحافظی کردم و عازم کردستان شدم.
همه دارایی ام برای سفر به تهران پنج هزار تومان بود. اول به اهواز رفتم و از آنجا با قطار عادی عازم تهران شدم. پاییز غم انگیزی بود. همه فکر و ذکرم پیش بچه ها و خاطرات جبهه بود. وقتی در کوپه قطار کنار پنجره نشستم و قطار حرکت کرد، انگار هیاهویی در وجودم به پا خواست. همهمه جمعیت بدرقه کننده، دست هایی که به علامت خداحافظی تکان می خورد، ساختمان ایستگاه و چراغ های راهنمای سبز و قرمز یکی پس از دیگری از جلو دیدگانم عبور می کرد و مرا در غمی بزرگ فرو می برد. غم دوری از پاچه کوه و بچه های باصفای آن دیار، وجودم را درهم می فشرد. چندین بار تصمیم گرفتم قبل از سرعت گرفتن قطار، خودم را از توی پنجره به بیرون پرتاب کنم و از خیر سفر به تهران بگذرم. اما هر بار فریاد موهومی از اعماق درونم مرا سرزنش می کرد و از این کار باز می داشت. لحظه به لحظه قطار از ایستگاه فاصله گرفت.
بیابان های اطراف اهواز نمایان شد. در غربت تنهای زمان فرو رفتم. سفری که پایانش در هاله ای از ابهام بود. به نقطه ای نامعلوم در دوردست های بیابان خیره شدم و به مرضیه تازه عروس مادرم اندیشیدم. گونه های خیسش موقع خداحافظی از نظرم دور نمیشد، بسیار ساده و بی آلایش بود. در خانواده ای نسبتا فقیر بزرگ شده بود و شاید همین ساده زیستی مرا به سویش کشانده بود.
همراه باشید ⏪
نویسنده خاطرات:
فرامرز گرجیان
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هفتاد:
جارو گوشتی
وقتی که وارد اردوگاه شدیم محوطه پر از سنگ و تیغ و ناهموار بود. عرض اردوگاه حدود ۱۵۰ متر بود. صبح زمستان قبل از هر کاری ما رو از آسایشگاها با اولدنگی و کابل بیرون می آوردن و بصورت دشتبانی به خط می کردن و میبایست زمین پر از خار و سنگ رو با کف دست جارو میکردیم. هوا آنقد سرد بود که دستامون بعد از چن دقیقه مثل چوب خشک و کبود می شد. کف دست بعضی بچه ها زخمی می شد و گاهی خون با خاکای محوطه قاطی می شد و سنگریزه ها وارد زخم می شدن.
بعثیا هم با کابل پشت سر ما حرکت می کردند و منتظر بودند که یه ریزه سنگ پشت سر کسی جا بمونه. مشاهده یه ریزه سنگ همون و فرود آمدن کابل بر کمر و کتف اون بی نوا همون. ما خیلی مراقبت می کردیم چیزی پشت سرمون جا نمونه و این باعث میشد بعضی افراد مقداری عقب بیفتن، اینم بهانه خوبی بود که به جرم تنبلی و جا موندن از بقیه مثل گله گرگ به جونش بیفتن. بعد از مدتها هم که یه جفت دمپایی دادند ، گر چه این خوبی رو داشت که کف پامونو از سرما و سنگ های محوطه تا حدودی نگهداری می کرد ، اما بعضی وقتا همین دمپایی باعث گرفتاری ما می شد و باعث میشد با حرکت دمپایی یه سنگ ریزه کوچک از زمین کنده بشه و پشت سرمون دیده بشه. اینم بهانه دیگه ای بود برای هجوم به سمت اون فرد و کتک کاری.
خلاصه از هر فرصت و بهانه ای برای انتقامگیری و کتک کاری بچه ها نهایت استفاده رو می کردن. یه بار یکی از بچه ها تکه مقوایی رو دست گرفته و با اون جارو می زد همینکه متوجه شدند بشدت کتکش زدند. الزاما میبایست با کف دست جارو می زدیم. فقط یکی از نگهبانا که کمی انسانتر بود در شیفت خودش اجازه میداد از تکه های مقوا استفاده کنیم. حدود دو ماه این وضعیت جارو کردن محوطه با کف دست ادامه داشت و بهانه خوبی بود برای اذیت کردن بچه ها. بعد از اون گروهی از دوستان کار تخت و تراز کردن محوطه را بر عهده گرفتند و ابزار کارشون تکه های تیز سنگ برای کندن سنگ ها، نخ کناره پتو برای اندازه گیری و هر کدوم یه دونه آجر بعنوان غلتک برای کوبیدن خاک بود. این گروه مدتهای طولانی وظیفه تخت و تراز کردن محوطه رو انجام دادند و بقیه از جارو کردن با دست معاف شدند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
💢قسمت هفتاد و یکم:
اسرای تازه و ماجراهای تازه
وضعیت اسفناک و تاریخ خونبار غواصان بازمانده از کربلای چهار و اسرای کربلای پنج، تا عید نوروز و تحویل سال ادامه داشت و به عید ختم نشد.
وارد سال ۶۶ شدیم و همچنان بساط کابل و شکنجه در جای جای اردوگاه برپا بود و این وضعیت ویژه و فوق العاده تا حدود شش ماه ادامه داشت. هر وقت تعدادی اسیر تازه را وارد اردوگاه می کردند ، همان بساط تونل وحشت برای اونا برپا میشد. گر چه با ورود هر دسته ای از اسرای جدید به اردوگاه تا چند روزی به اونا مشغول بودند و کمتر به آزار و اذیت ما می رسیدند ، ولی تکرار صحنه های وحشتناک تونل مرگ برای تعدادی از بهترین فرزندان این آب و خاک، شکنجه روحی ناشی از مشاهده این صحنه ها ، برای ما کمتر از شکنجه مستقیم خودمون نبود. اسرای جدید که میومدن ما قدیمیا را داخل می کردند و درها رو قفل می کردن. تازه می فهمیدم روزهای اول چی کشیدیم. می دیدیم اسرای مظلوم رو که داخل محوطه خاکی غلت می زدند و بعثیا مانند گله ای کفتار که در پی دریدن طعمه باشن ، چند نفری می ریختند رو سر یه نفر و آنقد می زدن که فرد قادر به تحرک نبود و خیلی وقتا اتفاق می افتاد اونایی رو که خصوصی و سفارشی شکنجه می شدن تا روزها و حتی هفته های متمادی نمی تونستن روی پاهاشون بایستند و برای دستشویی و هواخوری چهار نفر از دوستاش اونو با پتو جابجا می کردند.
بر خلاف عراقی ها که تا تقی به توقی می خورد دسته دسته و گوسفندوار خودشون رو تسلیم می کردند و فریاد دخیل الخمینی آنها بلند میشد ، بچه های ما بندرت و تنها در شرایط بحرانی و اکثرا زخمی به اسارت در می اومدن و به همین دلیل تعداد اسرای ما تا روزای پایانی جنگ خیلی کمتر از عراقی ها بود و به یک سوم هم نمی رسید. بیشترین اسرای ما متاسفانه در ماهای پایانی جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به اسارت دراومدند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣
خاطرات رضا پورعطا
مرضیه تقریباً بیستم دختری بود که برای خواستگاری با مادرم دیده بودم. دو شرط برای ازدواج داشتم. اول مهریه کم و دوم مخالفت نکردن با جبهه. مرضیه تنها دختری بود که با متانتی خاص هر دو را پذیرفت. باورکردنی نبود که مهریه او فقط ۱۰۰ هزار تومان تعیین شد. شاید او هم در پی یک مرد متفاوت می گشت. هرگز نفهمیدم تفاوت من با بقیه مردها در چیست که به من جواب مثبت داد. شاید هم تقدیر ما همین بود. مادرم اصرار داشت قبل از سفر به تهران، مراسم عقد برگزار شود و همین طور هم شد. آن روز هم قبل از خداحافظی با اهل خانه، مادر رضا حسینی که از سفر من به تهران مطلع شده بود، سراسیمه خودش را به خانه ما رساند و سراغ مرا گرفت. وقتی مادرم وارد اتاق شد تنم لرزید.
گفت: ننه رضا اومده باهات خداحافظی کنه. قدرت دیدن مادر رضا و توان نگاه کردن در چشمان معصوم و منتظر او را نداشتم. در دل با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا با چه رویی با او روبه رو شوم! به او قول داده بودم هر طوری که شده خبری از پسرش برایش بیارم. به من اطمینان کرده بود. همیشه با انتظاری غریب، جلو در خانه شان می نشست و چشم به خم کوچه می دوخت. به او گفته بودند رضا مفقودالاثره. اما عشق مادرانه هرگز اجازه پذیرش این واقعیت را به او نداد.
من و رضا همیشه و همه جا با هم بودیم. تقریبا خانه یکی شده بودیم. وقتی عازم خط میشدیم، ننه رضا می گفت: رضا، جون تو و جون برادرت. از قضا اسم هر دوی ما رضا بود. هر وقت دلتنگ پسرش میشد، می آمد خانه ما و مرا در آغوش میکشید و پیشانی ام را می بوسید. و با اشکی در چشم می گفت: کاش قبل از مرگم یه بار دیگه رضا رو می دیدم. منطقه ای که رضا در آنجا شهید شده بود در خاک عراق قرار داشت. به بچه های تفحص سپرده بودم اگر به آن منطقه رسیدید من هستم، اما هنوز هیچ خبری نبود و بچه ها در مناطق دیگر مشغول تفحص شهدا بودند. حالا چه حرفی برای گفتن داشتم. کلافه و مستأصل نگاه دزدانه ام را از پشت قاب پنجره اتاق به حیاط انداختم. منتظر بود از اتاق خارج شوم. قدرت دیدن چهره اشک آلود او را نداشتم. گوشه ای از اتاق چنبره زدم و در فکر فرو رفتم. کاش راه دیگری وجود داشت تا از خانه بیرون بروم اما چاره ای جز روبه رو شدن با مادر رضا نداشتم. مادرم چند بار صدایم زد. از جا برخاستم و لحظه ای مقابل آینه دیواری چهره ام را برانداز کردم. سپس نیم نگاهی به حیاط انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
ناگهان صدایی مرا از فکر بیرون آورد. مرد مسنی که کمی آن سوتر نشسته بود با اشاره به پنجره قطار گفت: پسرم اون شیشه رو کمی پایین بیار. نگاهش کردم. سن و سال زیادی داشت. هوای گرفته کوپه اذیتش میکرد. شیشه را به سختی پایین کشیدم. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: خدا خیرت بده جوون. چین و چروک صورتش مرا به یاد پدرم انداخت. باز هم افکار جور واجور سراغم آمد.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هفتاد و دوم:
کِرم زدن زخم مجروحین
هر سری جدیدی که از اسرا وارد اردوگاه میشد، همراهشون تعداد زیادی زخمی بود. در حالیکه طبق قوانین بین المللی و کنوانسیون حمایت از زندانیان جنگی ، عراق موظف بود مجروحین رو به بیمارستان منتقل کرده و مداوا کنند، همانگونه که ایران این کار رو انجام میداد، اما جلادان بعثی توجهی به این قضیه نداشتن و زخمیا رو هم مثل افراد سالم به اردوگاه منتقل می کردند. حسین سلطانی از اسرای مشهدی بعد از تحمل درد طولانی به مرور انگشتای دستش ریخت و بعلت عفونت دستی که میشد با اندک مداوایی خوب بشه، از مچ جدا شد. خیلی از بچه ها لت و پار بودن و شکستنی هایی داشتند و حتی مواردی از قطع دست و پا داشتیم ، اما بعثیا هیچکدوم رو بیمارستان نمی بردن - مگر در موارد بسیار نادر- و به همون حال در اردوگاه رها می شدن و تنها هر چند روز یه بار تعدادی که خیلی بدحال بودن رو به بهداری کوچک اردوگاه می بردن و مختصری پانسمان می کردن.
عدم رعایت بدیهی ترین اصول انسانی مانند مداوای مجروحین جنگی، سبب شد بتدریج تلفات ما شروع بشه و هر چند روز یه بار، یکی از بچه ها غریبانه و مظلومانه جان بده. به مرور زخما عفونی و بعد از مدتی زخمای عُمقی عفونت کرده و کِرم میزد. یک از بسیجیای شیراز که یه پاش قطع شده بود تمام زخماشو کِرم زده بود و هر چه آه و ناله می کرد به دادش نمی رسیدن و فقط گاهی یه کپسول پنی سیلین یا آمپی سیلین بهش می دادن . این تمامِ معالجه و درمانِ اونا بود و به همین خاطر بشهادت رسید. قافله اسرای مفقودالاثر در هرمکان و مقطعی شهیدی برجای میگذاشت و تعداد کاروانیان کم و کمتر میشد.
بر خلاف این رفتار غیر انسانی بعثی ها، خود شاهد بودم در جبهه های ایلام زخمیای عراقی رو مثل بچه های خودمون تو بیمارستان مداوا می کردند. اوایل جنگ که نوجوانی سیزده ساله بودم، برای عیادت یکی از بستگان به همراه خانواده به بیمارستان امام خمینی ایلام رفتم. سرباز زخمی عراقی بدون هیچ نگهبان و مراقبتی در قسمت عمومی بیمارستان بستری بود و مردم به عیادتش می رفتند و مثل مریضای خودشون براش کمپوت و میوه می بردن. هیچ مجروح عراقی قبل از بهبودی کامل به اردوگاه منتقل نمی شد، اما در عراق همه چیز بر عکس بود و بعثیا هیچ تفاوتی بین مجروح و سالم قائل نبودن و همون رفتار ظالمانه که با اسرای سالم داشتن با زخمیا هم همونجور رفتار می کردن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂