🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5️⃣
خاطرات رضا پورعطا
چند وقتی می شد که مشغول معلمی شده بودم. از نظر مالی وضعیت خیلی بدی داشتم. ماهی سه هزار و هشتصد تومان کفاف یک زندگی شش، هفت نفره را نمیداد. اندیشیدن به آینده برایم سخت و دشوار بود. گاهی سعی می کردم با نگاه کردن به گذر طبیعت زیبای آن سوی پنجره، قطار افکارم را منحرف کنم اما بی فایده بود. چون ناخواسته به یاد گذشته ها می افتادم.
این بار به یاد شور و حال بچه های گردان افتادم. چادرهایی که هرگز فراموش نمی کنم. از روزی که همراه بچه های گردان آنها را در سایت ۴ و ۵ برپا کرده بودیم، چهل روز می گذشت. روزی نبود که زمزمه عملیات بین بچه ها رد و بدل نشود. هر روز صبح زود بچه ها در دسته های مختلف ورزش صبحگاهی می کردند. انگیزه شب عملیات، بچه ها را پر شور و شوق کرده بود. با اینکه بچه ها از نظر روحی و روانی و جسمی آمادگی خوبی پیدا کرده بودند اما گذر روزها و انجام نگرفتن عمليات، بچه ها را خسته و کسل کرده بود. مسئله را با فرماندهی در میان گذاشتم و از آنها خواستم برای تقویت روحیه، بچه ها را چند روزی به مرخصی بفرستند. موافقت شد. صبح روزی که دستور فرماندهی برای رفتن به مرخصی به نیروها ابلاغ شد، بحث و گفتگوی شدیدی بین بچه ها در گرفت. خیلی ها حالشان گرفته شد و با عصبانیت گفتند اگر از اینجا خارج شویم دیگر برنمیگردیم، خیلی ها هم حاضر به ترک سایت نبودند. بالاخره به اتفاق تعدادی از نیروهای گردان تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و سفری زیارتی به قم برویم. به اتفاق حسین جمولا، اسماعيل آرزومند، ایرج حافظی، نورالدین موسی و رضا حسینی که همیشه با هم بودیم راهی اهواز شدیم تا با قطار به قم سفر کنیم.
هوا تقریبا سرد شده بود. وقتی به ایستگاه راه آهن اهواز رسیدیم تصمیم گرفتیم بلیت تهیه کنیم. گفتند یک قطار بیشتر به تهران نمی رود. پرسیدیم چه ساعتی حرکت می کند، گفتند دو بعدازظهرا تنها وسیله مطمئن برای رفتن به تهران قطار بود. جمعیت زیادی در سالن و پارک روبه روی ایستگاه بساط پهن کرده بودند و برای گرفتن بلیت به هر سو می دویدند. واقعا تهیه بلیت سخت و گاهی هم غیر ممکن بود. یکی از بچه ها گفت وقت مون رو برای تهیه بلیت از دست ندیم، همین طور بریم و سوار بشیم. نهایتش جریمه مون میکنن.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هفتاد و چهارم:
تزریقی های اسارت
وقتی پای ایران و امام پیش میومد آنچنان عزتی از خودشون نشون می دادن که بارها اتفاق افتاد افسران بعثی رو ناچار به اعتراف به این نکته کردن که ما اسیر شماییم نه شما اسیر ما.
در ایران شنیده بودیم که معتادای تزریقی از یه آمپول مشترک استفاده می کنن ، ولی باورمون نمیشد شرایطی پیش بیاد که خودمون به این وضعیت گرفتار بشیم. وقتی که افراد خیلی بدحال رو می بردن بهداری (بهداری که چه عرض کنم، یه اتاقک کوچک با چن تا سُرم و سرنگ و تعدادی قرص و کپسول و باند که اگه همشو جمع می کردی تو یه کارتون جا میشد) هر تعدادی که بودن از پنج نفر تا بیست نفر، همه رو با یه دونه سرنگ و سرسوزن آمپول می زدن. همین مسئله باعث رواج بیماری های مسری بین بچه ها میشد و کسی که می رفت بهداری با یه مرض جدید برمیگشت. بعلت استفاده مشترک از سرنگ، نوعی مرض در اردوگاه رایج شد که تا ایران هم ادامه داشت و تعدادی که مبتلا شده بودند در ایران معالجه شدند.
گذشته از جنبه بهداشتیِ اش ، یه نوع شکنجه محترمانه برای افراد بود و سرسوزن برای نفرای آخر اونقد کُند میشد که انگار یه میخ رو تو بدن فرو می کردن و هم اینکه سوزن بیرون میومد، خون میزد بیرون و جاری می شد. اگه کسی نمی دونست فِک میکرد طرف از پشت چاقو خورده. خلاصه از هر راهی ، حتی تو بهدارای شون برای اذیت و آزار بچه ها کوتاهی نمی کردن و هر چی به فکرشون می رسید فوری انجام میدادن.
آمپول زدن تو اسارت اونقد زجرآور و ترسناک شده بود و امکان ابتلا به امراض مسری بالا بود که بسیاری از بیماران ما ترجیح میدادن اصلا به بهداری مراجعه نکنن و با درد و بیماری خودشون بسازند تا با کمک بهیاران خودمون بتدریج بهبودی حاصل بشه. گذشته از استفاده مشترک از آمپول و خطرات و پیامدای اون، معمولاً و خصوصاً در ماهای نخستین اسارت، رفت و برگشت بیماران به بهداری همراه با تحقیر و کتک کاری بود و حتی بعضی وقتا بیماران بشدت بدحال رو به اتهام تمارض زیر کابل گرفته و می زدند. مجموعه این رفتارای خشن باعث میشد کمتر مریضی باشه که رغبت کنه بلند بشه و برای رفتن به بهیاری ثبت نام کنه.
مریض از نظر بعثی ها کسی بود که در حال جون کندن بود و توانایی کوچکترین حرکتی نداشته باشه. نتیجه این رفتار غیر انسانی این بود که یه مریضی ساده تبدیل به مریضی مزمن میشد و مرگ و میر بین بچه ها در شش ماه اول بشدت افزایش پیدا کرد.
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت هفتاد و پنجم:
ورزش صبگاهی
اوایل اسارت یکی از فرماندهای بعثی دستور داد که اول صبح باید دور محوطه بدوید و چن دقیقه ای نرمش انجام بدید. خب دستور بدی نبود و علیرغم زخمیا و مریضای بدحالی که داشتیم و نا و رمقی برای دویدن نداشتن، ولی حداقل برای گرم شدن تو اون هوای سرد بد نبود.
پرسید کی حرکات نرمش رو بلده ؟ عبدالمحمد شیخ ابولی اومد جلو و بچه ها رو منظم به خط کرد و چن دوری دور محوطه دویدیم و بعدش تو ردیفای منظم ، حرکات نرمش رو انجام دادیم. برای اولین بار بود که جلوه ویژه ای از نظم و انضباط گروهی در مقابل دشمن به نمایش گذاشته شد و خیلی شیک مثل یه پادگان نظامی با ابهت خاصی حرکات ورزشی انجام شد. انگار نه انگار اسیر هستیم. تعدادی رزمنده ایرانی کنار هم و ورزش صبگاهی و در زادگاه صدام! خیلی باشکوه بنظر می رسید. نزدیک بود چشماشون از حدقه بیرون بزنه. باورشون نمیشد اینا همونای اند که با کابل دنبالشون می کنن و تحقیرشون می کردن! چه عظمتی دارن.
چن دقیقه ای مات و مبهوت به این نظم و حرکات هماهنگ نگاه کردن ، آخرش کاسه صبرشون لبریز شد و نتونستن این وضع و اوضاع رو تحمل کنن. همون که دستور ورزش داده بود، فهمید چه غلطی کرده و داد زد بسه دیگه بسه. چن تا فحش آبدار هم داد و اشاره کرد به تعدادی از نگهبانا. اونا هم نامردی نکردنو با کابل و چوب ریختن سر بچه ها و بزن بکوب شروع شد و ورزش تبدیل شد به تعقیب و گریز و غلتوندن بچه ها تو خاک محوطه. این بیچاره ها چشم دیدن نظم و انضباط و حرکات ورزشی بچه ها رو نداشتن. دیگه هم همچین وضعی تا آخر اسارات تکرار نشد و دو و نرمشی در کار نبود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از صحنه های حماسی دفاع مقدس / عملیات بیت المقدس، آزادسازی خرمشهر
@defae_moghadas
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣
خاطرات رضا پورعطا
به سمت قطار حرکت کردیم که ناگهان متوجه شدیم دم در هر کدام از واگنها یک مامور ایستاده و بلیت ها را کنترل می کند. به بچه ها گفتم: این جوری نمیشه، مثلاً ما از بچه های بسیج هستیم. اگر اتفاقی بیفته و مردم متوجه بشن، فکر بد میکنن. برگشتیم توی پارک زیر درخت های نخل نشستیم و در پی یافتن یک راهکار اساسی با هم صحبت کردیم.
حسین جمولا گفت: بچه ها! ساعت ۱ / ۵ شد. نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکنه.... بلند شید اگه قطار رفت، باید برگردیم خونه.
حرف حسین تمام نشده بود که یک دفعه با عبور یک هواپیما دیوار صوتی شکسته شد و سر و صدای پی در پی انفجار ایستگاه را به لرزه در آورد. نگاه کردم سمت راه آهن، متوجه شدم همان سمت ریل ها را بمباران کرده انفجار پشت انفجار، شک کردم که این انفجار هواپیماست یا گلوله های دوربرد توپخانه؟ از جا بلند شدیم و سراسیمه به سمت مردم که از زن و مرد و بچه، وحشت زده جیغ می کشیدند و فرار می کردند دویدیم و آنها را به آرامش دعوت کردیم. شیشه های واگنهای قطاری که قرار بود به تهران برود شکسته شده بود. صحرای محشری برپا شد، دود غلیظی به هوا می رفت. چند لحظه پس از انفجار، بلندگوی ایستگاه سراسیمه اعلام کرد: مسافرین تهران سریعا سوار قطار بشن، قطار اهواز تهران در حال حرکت است. دیگر خبری از مأمور و کنترل نبود. هر کسی سعی می کرد زن و بچه اش را با عجله سوار قطار کند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و لابه لای جمعیت سوار قطار شدیم. طولی نکشید که قطار با به صدا در آوردن سوت ممتد خود به حرکت در آمد و از ایستگاه دور شد.
از اینکه بالاخره سوار قطار شده بودیم خوشحال و سرخوش شدیم اما از طرفی ناراحت وضعیت زن و بچه مردم بودیم که به شدت ترسیده بودند. با دور شدن قطار از اهواز، آرامش نسبی در کوپه ها حاکم شد و ما هم شروع به شوخی با هم کردیم. غافل از اینکه چه مصیبتی در پیش داریم، قطاری که بدون شیشه، آن هم در هوای سرد و زمستانی قرار بود کوه و دشت و بیابان را به مقصد تهران طی کند. با فاصله گرفتن قطار از ایستگاه اهواز و وارد شدن به فضای لایتناهی دشت و بیابان، هجوم باد از پنجره های بدون شیشه قطار شدت گرفت و همه را به دردسر انداخت. به خصوص دخترها و زنهایی که مجبور بودند روسری و چادر خود را هم از هجوم باد در امان نگه دارند. آنهایی که بلیت داشتند رفتند و توی کوپه هاشان نشستند و آنهایی که همین طور از فرصت استفاده کرده و سوار شده بودند، مثل ما در راهرو ایستادند. آنقدر شلوغ شد که جای نشستن هم نبود. به بچه ها گفتم یا برویم آخر قطار با برویم اول قطار بایستیم تا باد کمتری بخوریم. هر طوری بود سرما را تا اندیمشک تحمل کردیم. اندیمشک پیاده شدیم و نماز خواندیم و دوباره به راه افتادیم. بعد از اندیمشک هوا خیلی سرد شد. به هر کدام از بچه ها که نگاه می کردم دنبال جایی می گشت تا خودش را گرم کند. البته همه جمعیتی که توی راهرو ایستاده بودند وضعی بهتر از ما نداشتند. یکدفعه صدای یکی از مأموران قطار در فضا پیچید که: سالن غذاخوری بازه، می تونید برید و شام بخورید، خیلی ها بیخیال شام شدند و تکان نخوردند. من به بچه ها اشاره دادم که به سمت سالن غذاخوری حرکت کنند.
توی راهروی قطار كيب تاکیب آدم ایستاده بود. به سختی جمعیت را شکافتیم و خودمان را به صف طولانی سالن غذاخوری رساندیم. با تعجب انتهای صف ایستادیم تا نوبتمان بشود. علت ازدحام را پرسیدیم و متوجه شدیم شیشه های سالن غذاخوری سالم است و هر کی داخل سالن می رود به خاطر هوای گرم و مطبوع آنجا به سختی از سالن خارج می شود. گفتم به یه! عجب جایی گیر آوردیم حداقل یک نیم ساعتی می توانیم خودمان را گرم کنیم. سروصدای درگیری و دعوا فضای راهرو را پر کرد. بعضی ها خطاب به آنهایی که داخل نشسته بودند ناسزا می گفتند و از آنها می خواستند زودتر از رستوران خارج شوند. اما آنها بی خیال نشسته بودند .
بالاخره بعد از یک ساعت نوبتمان شد. به سرعت داخل رستوران شدیم. آن قدر هوای داخل سالن رستوران گرم و مطبوع بود که انگار یک دفعه پریدیم توی آب گرم. دو تا از میزهای رستوران را نشان کردیم و نشستیم و غذا سفارش دادیم. دیگر قطار کاملا وارد منطقه یخبندان لرستان شده بود و رستوران برای ما حكم بهشت موعود را داشت. همه شیشه های رستوران سالم بود، چون انفجارها در سمت دیگر قطار رخ داده بود.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂