eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 6⃣ خاطرات رضا پورعطا به سمت قطار حرکت کردیم که ناگهان متوجه شدیم دم در هر کدام از واگنها یک مامور ایستاده و بلیت ها را کنترل می کند. به بچه ها گفتم: این جوری نمیشه، مثلاً ما از بچه های بسیج هستیم. اگر اتفاقی بیفته و مردم متوجه بشن، فکر بد میکنن. برگشتیم توی پارک زیر درخت های نخل نشستیم و در پی یافتن یک راهکار اساسی با هم صحبت کردیم. حسین جمولا گفت: بچه ها! ساعت ۱ / ۵ شد. نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکنه.... بلند شید اگه قطار رفت، باید برگردیم خونه. حرف حسین تمام نشده بود که یک دفعه با عبور یک هواپیما دیوار صوتی شکسته شد و سر و صدای پی در پی انفجار ایستگاه را به لرزه در آورد. نگاه کردم سمت راه آهن، متوجه شدم همان سمت ریل ها را بمباران کرده انفجار پشت انفجار، شک کردم که این انفجار هواپیماست یا گلوله های دوربرد توپخانه؟ از جا بلند شدیم و سراسیمه به سمت مردم که از زن و مرد و بچه، وحشت زده جیغ می کشیدند و فرار می کردند دویدیم و آنها را به آرامش دعوت کردیم. شیشه های واگنهای قطاری که قرار بود به تهران برود شکسته شده بود. صحرای محشری برپا شد، دود غلیظی به هوا می رفت. چند لحظه پس از انفجار، بلندگوی ایستگاه سراسیمه اعلام کرد: مسافرین تهران سریعا سوار قطار بشن، قطار اهواز تهران در حال حرکت است. دیگر خبری از مأمور و کنترل نبود. هر کسی سعی می کرد زن و بچه اش را با عجله سوار قطار کند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و لابه لای جمعیت سوار قطار شدیم. طولی نکشید که قطار با به صدا در آوردن سوت ممتد خود به حرکت در آمد و از ایستگاه دور شد. از اینکه بالاخره سوار قطار شده بودیم خوشحال و سرخوش شدیم اما از طرفی ناراحت وضعیت زن و بچه مردم بودیم که به شدت ترسیده بودند. با دور شدن قطار از اهواز، آرامش نسبی در کوپه ها حاکم شد و ما هم شروع به شوخی با هم کردیم. غافل از اینکه چه مصیبتی در پیش داریم، قطاری که بدون شیشه، آن هم در هوای سرد و زمستانی قرار بود کوه و دشت و بیابان را به مقصد تهران طی کند. با فاصله گرفتن قطار از ایستگاه اهواز و وارد شدن به فضای لایتناهی دشت و بیابان، هجوم باد از پنجره های بدون شیشه قطار شدت گرفت و همه را به دردسر انداخت. به خصوص دخترها و زنهایی که مجبور بودند روسری و چادر خود را هم از هجوم باد در امان نگه دارند. آنهایی که بلیت داشتند رفتند و توی کوپه هاشان نشستند و آنهایی که همین طور از فرصت استفاده کرده و سوار شده بودند، مثل ما در راهرو ایستادند. آنقدر شلوغ شد که جای نشستن هم نبود. به بچه ها گفتم یا برویم آخر قطار با برویم اول قطار بایستیم تا باد کمتری بخوریم. هر طوری بود سرما را تا اندیمشک تحمل کردیم. اندیمشک پیاده شدیم و نماز خواندیم و دوباره به راه افتادیم. بعد از اندیمشک هوا خیلی سرد شد. به هر کدام از بچه ها که نگاه می کردم دنبال جایی می گشت تا خودش را گرم کند. البته همه جمعیتی که توی راهرو ایستاده بودند وضعی بهتر از ما نداشتند. یکدفعه صدای یکی از مأموران قطار در فضا پیچید که: سالن غذاخوری بازه، می تونید برید و شام بخورید، خیلی ها بیخیال شام شدند و تکان نخوردند. من به بچه ها اشاره دادم که به سمت سالن غذاخوری حرکت کنند. توی راهروی قطار كيب تاکیب آدم ایستاده بود. به سختی جمعیت را شکافتیم و خودمان را به صف طولانی سالن غذاخوری رساندیم. با تعجب انتهای صف ایستادیم تا نوبتمان بشود. علت ازدحام را پرسیدیم و متوجه شدیم شیشه های سالن غذاخوری سالم است و هر کی داخل سالن می رود به خاطر هوای گرم و مطبوع آنجا به سختی از سالن خارج می شود. گفتم به یه! عجب جایی گیر آوردیم حداقل یک نیم ساعتی می توانیم خودمان را گرم کنیم. سروصدای درگیری و دعوا فضای راهرو را پر کرد. بعضی ها خطاب به آنهایی که داخل نشسته بودند ناسزا می گفتند و از آنها می خواستند زودتر از رستوران خارج شوند. اما آنها بی خیال نشسته بودند . بالاخره بعد از یک ساعت نوبتمان شد. به سرعت داخل رستوران شدیم. آن قدر هوای داخل سالن رستوران گرم و مطبوع بود که انگار یک دفعه پریدیم توی آب گرم. دو تا از میزهای رستوران را نشان کردیم و نشستیم و غذا سفارش دادیم. دیگر قطار کاملا وارد منطقه یخبندان لرستان شده بود و رستوران برای ما حكم بهشت موعود را داشت. همه شیشه های رستوران سالم بود، چون انفجارها در سمت دیگر قطار رخ داده بود. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هفتاد و ششم: کابل سه فاز عدنان فرمانده اردوگاه تکریت یازده یه سرهنگ بعثی خونخوار بود و به نیروهاش گفته بود اینارو به اندازه ای بزنید و شکنجه کنید که گوشتای بدنشون بریزه و بپوسه، ولی تو سرشون نزنید که بمیرن ، ما اسیر کم داریم و برای تبادل اسیرا نیاز به اینا داریم. این مسئله باعث شده بود که بخاطر منافع خودشون معمولا چوب و کابل تو سر بچه ها نمی زدن. ولی یکی از درجه دارای بعثی بنام عدنان که می گفتن مسیحیه و کلا از مسلمونا بدش می اومد و بسیار قوی هیکل و بلند قامت و ورزیده بود ، این قانون را رعایت نمی کرد و بعضی وقتا عمدا با کابلِ سه فاز می کوبید توی سر و گردن بچه ها. اول صبح توی صف دستشویی نشسته بودیم که عدنان آمد. اسمش لرزه بر تن بچه ها مینداخت. بسیار قسی القلب و بی رحم بود و هیچ حد و مرزی رو به رسمیت نمی شناخت. پشتش به جایی گرم بود و حتی از فرمانده اردوگاه هم حساب نمی برد. آسایشگاه ما «آسایشگاه پنج» همه سر پایین بودیم و منتظر نوبت ، که بی دلیل و حتی بدون گرفتن کوچکترین بهانه ای شروع کرد به زدن. اصلا تصور نمی کردیم با اون زور بازویی که او داشت و معمولا یه کابل سه فاز بسیار قطور و سنگین دستش بود بزنه تو سر بچه ها. با هر کابل که فرود میومد یکی از رو به زمین میفتاد. سرمون پایین بود و تا نوبت به خودمون نمی رسید متوجه نمی شدیم که قضیه چیه! نزدیک من که رسید سایه سنگینشو احساس کردم. تا خودمو جم و جور کردم ضربه ای به پشت سرم فرود اومد ، انگار یه پتک آهنی روی سرم خورد و احساس کردم کاسه سرم متلاشی شده. از حالت طبیعی خارج شدم و چیزی نمونده بود که بیهوش بشم. از من رد شد و یکی یکی بچه ها رو با همون قدرت تو سرشون زد. اینجور وقتا که تنبیه دسته جمعی بود معمولا به یه کابل اکتفا می کردن و می رفتن. ولی اون روز ظاهرا قصد این جلاد آدمکشی بود نه شکنجه و تنبیه. چرخشی زد و روحیه آزارگریش ارضا هم نشد و دوباره از اول و دقیقا مثل کابل اول و با همون قدرت دوباره از پشت سر شروع کرد به زدن. بار دوم هم کابل پشت سرم فرود آمد و دنیا جلو چشمام سیاه شد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هفتاد و هفتم: کابل و حدقه چشم ضربات کابلِ اون روزِ عدنان از دردناکترین ضرباتی بود که در اسارت به خودم دیدم. در حالی که بعضی روزا دهها کابل و چوب میخوردیم ولی درد و سنگینی دو کابلی که عدنان تو سرمون زد خیلی بیشتر بود. همه تا مدتها سردرد داشتیم و گیج و منگ بودیم. یکی از بسیجیای اصفهان به نام سعید دافعیان - که الان هم الحمدلله زنده س و از بچه های خوب و معتقده- بعلت همین ضربات دچار عفونت در ناحیه پشت سر شد و خون و عفونت زیادی زیر پوست سرش جمع شده و بشدت ورم کرده بود و درد عجیبی می کشید. چند روز این درد ادامه داشت تا به جایی رسید که دیگه نعره می زد و هر چه التماس میکردیم بعثیا برای عمل نمی بردن تا خون و عفونت رو بیرون بکشن. چند بار هم بخاطر داد و فریاد کشیدن کتک کاری شد. تا بالاخره بعد از سه چهار روز بردنش بهداری و بدون بیهوشی و بی حس کردن موضعی ، پوست سرش رو شکاف دادن و عفونت رو خارج کردن. هادی گفتی سبزواری و رضا علی رحیمی دو رزمنده مظلومی بودند که همون روزا قربانی خشونت عدنانِ بعثی شدند. سنگینی ضربات کابل باعث از حدقه دراومدن چشم این دو مجاهد اسیر شد. همون روزا شنیدیم عدنان اینکارو با آسایشگاهای دیگه هم انجام داده و با بی رحمی تموم کابلو کوبیده تو سر یکی از بسیجی ها بنام هادی گَفتی. کابل چرخیده بود و خورده بود تو چشمش. ضربت کابل آنقدر شدید بوده که درجا چشمش از حدقه دراومده بود. مشابه این قضیه برای رضا علی رحیمی تکرار شد و او هم از نعمت داشتن یه چشم محروم شد. بسیاری از اسرای اردوگاه یازده تکریت بعلت ضربات عدنان به ناحیه پشت سر ، دچار ضعف بینایی و بیماری آستیگمات شدند. این مورد و دهها مورد مشابه این جنایات وحشیانه را فرزندان ایران زمین متحمل شدند تا آسیب و گزندی به مملکت اسلامی نرسد و عزت و استقلال کشور پایدار بمان. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبکباران خرامیدند و رفتند....... @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣ خاطرات رضا پورعطا بچه ها با حوصله و آرامش غذا خوردند. رضا حسینی گفت: تا می تونید لفتش بدید، چون بیرون خیلی سرده، نورالدين موسى با چهره ای نگران نگاهش را از قاب شیشه ای پنجره به دشت سفید پوش انداخت و گفت: یعنی تا تهران باید سرما بکشیم؟ بهشان گفتم: بچه ها باور کنید این بهترین فرصت برای خودسازی و تهذیب نفسه. حرفم تمام نشده بود که اعتراض بچه ها بلند شد و پرخاش کنان گفتند تو هم وقت گیر آوردی ها... وقتی دیدم هوا پسه خندیدم و گفتم ببخشید، خواستم باهاتون شوخی کنم. غذا تمام شد و مأمورها متوجه بیکاری ما شدند. گفتن یالا... مردم بیرون منتظرن، بفرمایید. با التماس گفتم: چشم الان میریم. تازه غذامون تموم شده. یکی از مأمورها گفت: انصاف داشته باشید، زن و بچه مردم منتظر جا هستن. تصمیم گرفتیم با سالن وداع کنیم و از آنجا خارج شویم. در همین لحظه صدای کسی از لابه لای جمعیت بلند شد. آقا ساعت ۱۰ دعای کمیل در همین مکان برگزار میشه. نگاه های بچه ها لحظه ای با تعجب به هم گره خورد. گفتم چی میگه؟ دعای کمیل، اون هم توی قطار؟ این دیگه چه صیغه ایه؟ دوباره صدا در فضا پیچید که برادرا و خواهرا یادشون نره ساعت ۱۰ دعای کمیل در همین جا برگزار میشه. نگاهی به ساعت رضا انداختم، تقریبا ۷:۳۰ دقیقه بود. خطاب به بچه ها گفتم یالا بلند شید بذارید چند نفر دیگه هم از این فضا استفاده کنن. بچه ها با اکراه از روی صندلی ها بلند شدند و از سالن خارج شدیم. به محض خروج از سالن، باد سوزناکی به سر و صورتمان خورد. به طوری که احساس کردیم وارد یک کوچه سرد و یخ زده زمستانی شدیم. بچه ها مثل مار به خودشان پیچیدند. باد سرد مثل شلاق به سر و صورتمان می خورد. همه بدنمان یخ زد. اسماعیل آرزومند گفت: رضا یه فکری بکن، اگه اینجوری ادامه بدیم همه مون میمیریم. لبخندی زدم و گفتم بچه ها نگران نباشید، فقط یه کم تحمل کنین، تنها راهش دعای کمیله! لحظه ای سکوت برقرار شد و هرکس مشغول مالیدن دست هایش به هم و هو کردن در آن شد. بالاخره ساعت ۹:۳۰ دقیقه به سمت سالن برگشتیم که با صف طویل مسافران برای ورود به سالن و شرکت در دعای کمیل مواجه شدیم. به نظر می رسید شاید حتی کسانی که در وضعیت عادی نماز هم نمی خواندند برای فرار از سرما توی صف ایستاده بودند. رضا حسینی گفت: شاید اینها برای غذا ایستادن به شک افتادم. از نفر آخری پرسیدم برای چی توی صف ایستادی؟ گفت: برای دعای کمیل! برای اطمینان بیشتر از نفر بعدی هم پرسیدم که همان جواب قبلی را داد. همین طور که می پرسیدیم و جلو میرفتیم صدای همه در آمد که آقا کجا می روید؟ مگر نمی بینید صفه؟ البته ما هم خودمان را به بی خیالی زده بودیم. متوجه شدیم که نه خیر، نمی گذارند جلو برویم. برگشتیم انتهای صف تا نوبتمان بشود. بالاخره بعد از نیم ساعت قاطی ازدحام جمعیت وارد سالن شدیم. سالن مملو از آدم بود. کف سالن، روی میز، زیر میز، هر کجا که میدیدی آدم نشسته بود. پیش خودم گفتم جل الخالق تو عمرم این قدر مشتاق دعای کمیل ندیدم. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا