🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣
خاطرات رضا پورعطا
به هر جان کندنی بود خزیدیم و زیر دو تا از میزها خودمان را جا دادیم. البته دو تا از بچه ها مجبور شدند سر پا بایستند. آن قدر داخل سالن گرم بود که اصلا شرایط بد و ناهنجار آن را نمی فهمیدیم. من و رضا چنان زیر یکی از میزها توی هم رفته بودیم که معلوم نبود دست و پایمان کجاست؟ رضا با کلافگی گفت: پس کی میخواد شروع کنه؟ گفتم: مگه عجله داری؟ جا از این بهتر؟ یک دفعه صدای کسی در فضا پیچید که صلوات... سالن رستوران از شدت فریاد صلوات به خود لرزید. صلوات پشت صلوات. برای سلامتی امام زمان، امام خمینی، رزمندگان اسلام، حتی برای سلامتی راننده قطار و مأموران رستوران هم صلوات فرستادند.
بالاخره دعا شروع شد که بسم الله الرحمن الرحيم و بلافاصله روضه خوانی درباره حضرت على و شهادت مولای متقیان. آرام و با حوصله می خواند. به رضا نگاه کردم. دیدم چشمانش را بسته و توی چرته. یک نفر دیگر هم لابه لای ما پیچیده بود که او هم سرش روی شانه رضا افتاده و خوابیده بود. از فرصت استفاده کردم و من هم رفتم توی چرت، شاید دو ساعتی گذشت که یک دفعه با صدای صلوات از خواب پریدم. متوجه شدم که تازه وارد روضه آقا امام حسین شده. توی دلم گفتم دمت گرم، عجب حالی میده. دوباره رفتم توی چرت. میدانستم هر کس که دارد دعا را می خواند، آدم وارد و کار بلدی است.
یک لحظه سرم را به سختی از زیر میز بیرون کشیدم و دعاخوان را نگاه کردم. از عمامه سفيدش فهمیدم که روحانی است. خیالم راحت شد، چون می دانستم هیچ کس نمی تواند به او معترض شود. دوباره جایی برای تکیه سرم پیدا کردم و با خیال راحت چرت زدم. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که باز با صدای صلوات چشمانم باز شد. روضه امام حسن را می خواند. نگاهی به ساعت مچی بغل دستی ام انداختم. نزدیک یک نصف شب شده بود. دعاخوان دامن اهل بیت را گرفته بود و همچنان می خواند. زیر لب گفتم خدا پدر و مادرت را بیامرزد.... اگر این مراسم دعا را برگزار نمی کردی ما توی این راهروها یخ می زدیم.
تو همین فکرها بودم که یک دفعه رضا با تکان شدید از خواب پرید و سرش محکم به میز کوتاه رستوران خورد. چند نفری که اطرافش بودیم با تکان رضا به هم ریختیم. میز آنقدر کوتاه بود که سر همه مان به آن خورد. غرولند بچه ها بلند شد. کلی ناسزا به رضا گفتم که چرا مثل آدم نمی خوابد. رضا بنده خدا گفت: خواب بد دیدم. نگاهی به ساعت مچی دستی که معلوم نبود مال کیه انداختم. یک ساعت دیگر گذشته بود. تازه دعا به اللهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعا رسیده بود. رضا با تعجب گفت: بابا... ئی خو هنوز خط دومه! لبخندی زدم و گفتم بگیر بخواب، کاری به این کارها نداشته باش... این آدمی که من می بینم بلده چیکار کنه! دوباره همگی وارد چرت شدیم. هر بار که از چرت بیرون می آمدم، دست بغل دستی را می گرفتم و ساعتش را نگاه می کردم، غافل از اینکه او هم از چرت می پرید. بنده خدا برای اینکه راحت بخوابد ساعتش را در آورد و به من داد و گفت: این قدر منو از خواب نپرون. منم که خودم ساعت نداشتم، با خیال راحت ساعت او را گرفتم و هر از گاهی که بیدار میشدم نگاهی به آن می انداختم. یک بار که از خواب پریدم دیدم همه با هم دارند زمزمه می کنند یا نور و یا قدوس. توی ذهنم مرور کردم دیدم تازه رسیده پشت صفحه اول. وقتی جمله یا نور و یا قدوس را شنیدم آن قدر ذوق زده شدم که تصمیم گرفتم از زیر میز بیرون بیایم و برای حاج آقا دست بزنم چون فرصت کافی برای خوابیدن داشتم. ناخودآگاه از ته دل فریاد زدم یا نور و یا قدوس، با فریاد من، رضا تكان شدیدی خورد و دوباره سرش محکم به زیر میز خورد. درد شدیدی در چهره رضا پیچید، گفت: مگه مریضی.....؟ این صداها چیه از خودت در میاری؟ خنده ام گرفت. با طعنه گفتم: اومدی بخوابی یا دعا بخونی؟ کاری نمی توانست بکند، چون دست و پایش کاملا قفل بود. فقط چند تا حرف درشت بارم کرد و دوباره رفت توی چرت.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و درود 👋
دوستان لطف کنند در نظرسنجی ابتدایی خاطرات آقای پورعطا ( #اینجا_صدایی_نیست ) شرکت کرده نظر خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند.
🔻جذابیت خاطرات؟
🔻متن روان؟
🔻متفاوت بودن خاطره؟
🔻و......
🆔 @Jahanimoghadam
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتادم:
سیلی درمانی
هفته های اولی بود که من در آسایشگاه ۵ از بند دو قرار داشتم و بعضی روزا میومدن و می گفتن کسایی که زخمی اند بلند بشن. سهمیه فقط دو نفر برای هر آسایشگاه بود. زخمام عفونت کرده بود و خصوصا انگشت سبابه پای چپم که دو تکه شده بود و بشدت ورم کرده و سیاه شده بود، ولی در عین حال چون زخمیای بدحالتر از من زیاد بود بلند نمیشدم و ترجیح می دادیم کسانی که بیشتر در معرض خطرند رو ببرن و پانسمان کنن. تا اینکه بشدت احساس خطر کردم و اوضاعم حتی برای بعضی از نگهبانای عراقی هم رقت انگیز شده بود.
بعد از چند هفته، یه روز اومدن برای بردن دو نفر به بهداری. به خودم اجازه دادم که بلند شم و برای اولین بار پانسمان بشم. یه نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من برم. وقتی اومدن منم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که چته و منم زخم رو نشون دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدتها زخمم ضد عفونی میشه و پانسمان میکنن ، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که بی اختیار از پشت به زمین افتادم و سرم گیج رفت و تازه متوجه شدم که از نظر اونا اینجور زخما ارزش پانسمان نداره و من خیلی پرتوقع بودم که بلند شدم. هیچی دیگه، با صورت کبود و سر گیج رفته برگشتم سر جام.
دو ماهی گرفتار این مسئله بودم تا اینکه بالاخره یه روز نوبت به من رسید و منو برای معالجه به بهداری بردن. خوشحال بودم که حداقل آرزو به دل نموندم و پام به بهداری وا شد. بعد از یه معاینه مختصر، یکی از بهیارها اشاره کرد و قاشقک طبی رو آوردن. بی انصافا هر کسی رو که اونجا می بردن اونم بعد از هفت خان رستمی که باید طی میکرد و ماها منتظر می موند ، بدون استفاده از هر گونه داروی بی حسی به جونش میفتادن و زخمای عفونی شده رو با قاشقک می تراشیدند. در کمال بی رحمی با قاشقک تیغ دار ابتدا زخمای روی ساق پام و بعد انگشتم رو تراشید و اون روز شکنجه ای شدم که برای همیشه فکر و خیال رفتن به بهداری رو از سرم بیرون کردم. خون از زخمام فواره میزد و هر چه التماس میکردم که تمومش کنه و منو به حال خودم رها کنه فایده ای نداشت.
نمیدونم از روی دلسوزی اینکارو می کرد و واقعا امکانات نداشت یا از این کار لذت میبرد و به بهانه معالجه، اسرا رو شکنجه میکرد!، اما به هر حال اون معالجه که البته هیچ نتیجه ای هم برام نداشت برام بسیار زجرآور تموم شد و نهایتا مقداری ساولون رو زخما ریخت و باندپیچی کرد و لنگان لنگان و به شدت پشیمون به آسایشگاه برگشتم.
طلبه آزاده رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و یکم:
۱۴شبانه روز عطش
برخورد خشن اون عراقی با من و بعدش این معالجه کذایی باعث شد که من رفتن به بهداری و معالجه شدن دوباره رو فراموش کنم و دست به معالجه خودم بزنم. چون هر آن احتمال داشت عفونت ها کم کم به بالاتر سرایت کنه و منجر به ازدست دادن پای چپ و حتی جونم بشه .لذا باید فکری میکردم که از این وضع خلاص بشم. فکری تو ذهنم جرقه زد و همون رو بکار بستم. در جبهه شنیده بودم که با خوردن آب خون رقیق میشه و خونریزی میکنه. پس نتیجه گرفتم که با چند روز آب نخوردن و تحمل تشنگی احتمال داره که زخما خشک بشن و از شر این همه عفونت و درد و رنج خلاص بشم. در حالی که نمی دونستم اصلا این کار فایده ای داره یا نه ، ولی به هر حال تنها کاری بود که برای معالجه خودم می تونستم انجام بدم. تصمیم قاطع گرفتم که تا خشک شدن کامل زخما از نوشیدن آب خودداری کنم و اینکار سخت رو اغاز کردم. ده روز اول از نوشیدن آب و چای خودداری کردم و حتی یه قطره آب نخوردم ولی صبحانه یه شوربای رقیق و آبدار بود به اندازه یک سوم لیوان اون رو با نصف صمون میخوردم. گر چه احساس میکردم که مقداری بهبودی حاصل شده ، ولی هنوز کاملا خشک نشده بودند. این بود که در تصمیمی سخت همان مقدار شوربا را هم قطع کردم و برای چهار روز دیگه هیچگونه رطوبتی وارد بدن من نشد و فقط صمون و غذاهای خشک میخوردم. دیگه چشمام تار و سرم گیج می رفت و زبونم تو دهنم مثل یه تکه چوب خشک شده بود. به روز چهاردهم از آب نخوردن و روز چهارم از قطع شوربا رسیده بودم. ضعف بر تمام بدنم حاکم شده بود و کتکهای گاه و بیگاه بعثیها مزید بر علت شده بود.
روز چهاردهم احساس کردم کارم ساخته اس و دارم جون میدم. چه باید میکردم. آیا بعد از دو هفته بی آبی تسلیم مرگ بشم یا دوباره نوشیدن آب رو شروع کنم و همان آش و کاسه زخم و جراحت و درد کشیدنها. نگاهی به زخما کردم که ظاهرا هیچ جراحتی اظراف اونا دیده نمی شد و پوسته ای ضخیم و خشک روی اونا قرار گرفته بود. با چشمان نگران ولی در عین حال امیدوار، ابتدا دست بردم زیر لایه خشک روی ساق پام و اونو با ناخن رو به بالا فشار دادم در کمال ناباوری لایه ضخیم جدا شد و مثل تکه پوست درخت افتاد زمین و دیدم جای زخم روی ساق پام کاملا خشک شده. برق خوشحالی تو چشمام زده شد و با امیدواری بیشتر دستم رو زیر پوسته زخم انگشتم بردم اونم جدا شد و با لطف و عنایت خدا کاملا خوب شده بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂