eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتادم: سیلی درمانی هفته های اولی بود که من در آسایشگاه ۵ از بند دو قرار داشتم و بعضی روزا میومدن و می گفتن کسایی که زخمی اند بلند بشن. سهمیه فقط دو نفر برای هر آسایشگاه بود. زخمام عفونت کرده بود و خصوصا انگشت سبابه پای چپم که دو تکه شده بود و بشدت ورم کرده و سیاه شده بود، ولی در عین حال چون زخمیای بدحالتر از من زیاد بود بلند نمیشدم و ترجیح می دادیم کسانی که بیشتر در معرض خطرند رو ببرن و پانسمان کنن. تا اینکه بشدت احساس خطر کردم و اوضاعم حتی برای بعضی از نگهبانای عراقی هم رقت انگیز شده بود. بعد از چند هفته، یه روز اومدن برای بردن دو نفر به بهداری. به خودم اجازه دادم که بلند شم و برای اولین بار پانسمان بشم. یه نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من برم. وقتی اومدن منم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که چته و منم زخم رو نشون دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدتها زخمم ضد عفونی میشه و پانسمان میکنن ، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که بی اختیار از پشت به زمین افتادم و سرم گیج رفت و تازه متوجه شدم که از نظر اونا اینجور زخما ارزش پانسمان نداره و من خیلی پرتوقع بودم که بلند شدم. هیچی دیگه، با صورت کبود و سر گیج رفته برگشتم سر جام. دو ماهی گرفتار این مسئله بودم تا اینکه بالاخره یه روز نوبت به من رسید و منو برای معالجه به بهداری بردن. خوشحال بودم که حداقل آرزو به دل نموندم و پام به بهداری وا شد. بعد از یه معاینه مختصر، یکی از بهیارها اشاره کرد و قاشقک طبی رو آوردن. بی انصافا هر کسی رو که اونجا می بردن اونم بعد از هفت خان رستمی که باید طی میکرد و ماها منتظر می موند ، بدون استفاده از هر گونه داروی بی حسی به جونش میفتادن و زخمای عفونی شده رو با قاشقک می تراشیدند. در کمال بی رحمی با قاشقک تیغ دار ابتدا زخمای روی ساق پام و بعد انگشتم رو تراشید و اون روز شکنجه ای شدم که برای همیشه فکر و خیال رفتن به بهداری رو از سرم بیرون کردم. خون از زخمام فواره میزد و هر چه التماس میکردم که تمومش کنه و منو به حال خودم رها کنه فایده ای نداشت. نمیدونم از روی دلسوزی اینکارو می کرد و واقعا امکانات نداشت یا از این کار لذت میبرد و به بهانه معالجه، اسرا رو شکنجه میکرد!، اما به هر حال اون معالجه که البته هیچ نتیجه ای هم برام نداشت برام بسیار زجرآور تموم شد و نهایتا مقداری ساولون رو زخما ریخت و باندپیچی کرد و لنگان لنگان و به شدت پشیمون به آسایشگاه برگشتم. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتاد و یکم: ۱۴شبانه روز عطش برخورد خشن اون عراقی با من و بعدش این معالجه کذایی باعث شد که من رفتن به بهداری و معالجه شدن دوباره رو فراموش کنم و دست به معالجه خودم بزنم. چون هر آن احتمال داشت عفونت ها کم کم به بالاتر سرایت کنه و منجر به ازدست دادن پای چپ و حتی جونم بشه .لذا باید فکری میکردم که از این وضع خلاص بشم. فکری تو ذهنم جرقه زد و همون رو بکار بستم. در جبهه شنیده بودم که با خوردن آب خون رقیق میشه و خونریزی میکنه. پس نتیجه گرفتم که با چند روز آب نخوردن و تحمل تشنگی احتمال داره که زخما خشک بشن و از شر این همه عفونت و درد و رنج خلاص بشم. در حالی که نمی دونستم اصلا این کار فایده ای داره یا نه ، ولی به هر حال تنها کاری بود که برای معالجه خودم می تونستم انجام بدم. تصمیم قاطع گرفتم که تا خشک شدن کامل زخما از نوشیدن آب خودداری کنم و اینکار سخت رو اغاز کردم. ده روز اول از نوشیدن آب و چای خودداری کردم و حتی یه قطره آب نخوردم ولی صبحانه یه شوربای رقیق و آبدار بود به اندازه یک سوم لیوان اون رو با نصف صمون میخوردم. گر چه احساس میکردم که مقداری بهبودی حاصل شده ، ولی هنوز کاملا خشک نشده بودند. این بود که در تصمیمی سخت همان مقدار شوربا را هم قطع کردم و برای چهار روز دیگه هیچگونه رطوبتی وارد بدن من نشد و فقط صمون و غذاهای خشک میخوردم. دیگه چشمام تار و سرم گیج می رفت و زبونم تو دهنم مثل یه تکه چوب خشک شده بود. به روز چهاردهم از آب نخوردن و روز چهارم از قطع شوربا رسیده بودم. ضعف بر تمام بدنم حاکم شده بود و کتکهای گاه و بیگاه بعثیها مزید بر علت شده بود. روز چهاردهم احساس کردم کارم ساخته اس و دارم جون میدم. چه باید میکردم. آیا بعد از دو هفته بی آبی تسلیم مرگ بشم یا دوباره نوشیدن آب رو شروع کنم و همان آش و کاسه زخم و جراحت و درد کشیدنها. نگاهی به زخما کردم که ظاهرا هیچ جراحتی اظراف اونا دیده نمی شد و پوسته ای ضخیم و خشک روی اونا قرار گرفته بود. با چشمان نگران ولی در عین حال امیدوار، ابتدا دست بردم زیر لایه خشک روی ساق پام و اونو با ناخن رو به بالا فشار دادم در کمال ناباوری لایه ضخیم جدا شد و مثل تکه پوست درخت افتاد زمین و دیدم جای زخم روی ساق پام کاملا خشک شده. برق خوشحالی تو چشمام زده شد و با امیدواری بیشتر دستم رو زیر پوسته زخم انگشتم بردم اونم جدا شد و با لطف و عنایت خدا کاملا خوب شده بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣ خاطرات رضا پورعطا همین که خواستم بخوابم، صدایی توی سالن پیچید. برید بیرون... یالا اینجا رو ترک کنید... مگه اینجا مسجد یا نماز خونه است؟ خلاصه شلوغ پلوغ شد. هر کس حرفی زد. خیلی ها که می دانستند توی راهرو چقدر سرد است، اعتراض کردند و گفتند جناب خجالت بکش... داریم دعای کمیل میخونیم! یارو هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: دعا تو سرتون بخوره.. ما رو فلج کردید... می خوایم استراحت کنیم. آخه این چه اوضاعیه؟ گفتم رضا بلند شو که اوضاع بی ریخت شد. سرم را از زیر میز بیرون آوردم و پرسیدم این کیه که اعتراض میکنه؟ گفت رئيس قطاره. ظاهرا مأموران رستوران شاکی شده اند. پیش خودم گفتم بنده خداها حق دارند. چون این دعایی که این می خواند تمامی نداشت. رضا حسینی گفت: مثه اینکه میخوان بیرونمون کنن؟ تعدادی با اعتراض گفتند یعنی چی. ما دعا میخوایم! ما هم همراه با جمعیت معترض گفتیم راست میگه.... ما دعا میخوایم..... خدا خوشش نمیاد دعا رو ناتموم بذاریم.... از خدا بترسید... خلاصه هر چیزی که می دانستیم احساسات مردم را تحریک می کند بر زبان آوردیم. از آن طرف رئيس قطار به کمک مأموران شروع کرد به بیرون راندن جمعیت از رستوران. چاره ای نبود. شاید نیم ساعت طول کشید تا همه را از رستوران بیرون کردند. تازه وقتی وارد راهرو شدیم، فهمیدیم که چه جای گرم و نرمی را از دست دادیم. به هر کی نگاه میکردی چشم های خواب زده اش داد میزد. خیلی ها پشت سر هم خمیازه میکشیدند. معلوم شد همه خواب بودند. ما هم که از شدت گرمای داخل عرق کرده بودیم، به یک باره در معرض باد سرد قرار گرفتیم و حال بدی پیدا کردیم، باد سردی از پنجره های شکسته می وزید و قطار با سر و صدا کوهستان های برفی را پشت سر می گذاشت. بچه ها همین طور می لرزیدند. باید کاری می کردم وگرنه همه مان یخ می زدیم. به یاد دستشویی افتادم. گفتم: بچه ها برویم توی دستشویی.... بالاخره اونجا میتونیم خودمون رو از باد در امان نگه داریم. همه موافقت کردند و به طرف دستشویی به راه افتادیم. با عجله دستگیره در دستشویی را گرفتم تا داخل شوم. اما انگار قبل از ما اشغال شده بود. خلاصه به کمک بچه ها و به زور در دستشویی را باز کردیم. اولین صحنه ای که توجهم را جلب کرد عمامه ای بود که در ساک دستی شخصی که داخل ایستاده بود فرو رفته بود. پرسیدم تنهایی؟ گفت تشریف بیارید. برای شما هم جا هست. به اتفاق بچه ها داخل دستشویی شدیم. بچه ها شروع به شوخی و خنده کردند. یکی از بچه ها گفت: حاجی آقا فکر کنم من شما رو می شناسم. شما روحانی حوزه نیستید؟ یارو کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت نه خیر. آقانورالدین هم گفت حاجی آقا.... این دوستمون راست میگه.... قبلا یه جایی شما رو دیدیم. او کمی مضطربانه گفت نه خیر آقا.... اشتباه می کنید... منم مثل شما مسافر تهران هستم. یکی از بچه ها گفت: حاجی آقا ببخشید... شما نبودید که فریاد زدید دعای کمیل اینجا برگزار میشه؟ بنده خدا به هر کوچه ای که زد بی فایده بود. بالاخره پرده از حقیقت برداشت و گفت واقعیتش من اعلام کردم دعای کمیل با تعجب پرسیدم پس دعا رو کی خوند؟ گفت خودم. سپس با حالتی گلایه آمیز گفت: آقایون با خیال راحت گرفتید خوابیدید. اما من بدبخت پدر جدم در اومد و دعا روکش دادم... باور کنید روضه ای نبود که من امشب نخونده باشم. متوجه شدم آن عمامه ای که در بدو ورود دیده بودم متعلق به حاجی آقای دلسوزی بود که برای کمک به مردم و نجات آنها از سرمای دهلیزهای یخ زده قطار، نقشه برگزاری دعای کمیل در رستوران را کشیده بود. وقتی احساس نزدیکی به ما کرد، با اشاره به ساکی که در دستش بود گفت خیلی هم کار ساده ای نبود. از اینها گذشته دوست نداشتم از لباسم سوءاستفاده کنم. اما چون خودم هم بلیت نداشتم، مجبور شدم لباس هایم را بپوشم و سراغ رئيس قطار بروم. از او خواستم اجازه بدهد دعای کمیل را برگزار کنم. رئيس قطار هم که لباس های من را دید احترام گذاشت و موافقت کرد. پیش خودم گفتم اگر دو، سه ساعت توی گرما باشیم بهتر از این است که یخ بزنیم. گفتم دمت گرم حاجی..... ثواب کردی. گفت والا اگه بیرونمون نمی کردن، قصد داشتم تا نماز صبح دعا رو طول بدم. همگی خندیدیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 نوشته یکی از همراهان کانال 👇
هوالشاهد🌸🍃 🍃پس از سالها باز وقتی دور و بر خودمون رو نگاه می کنیم هنوز هم چه اینجا و چه آنجا نیست😳 👈اصلا آقا چرا باید صدایی باشه! تا حالا از این زاویه به خاطرات بیادماندنی هم رزمان و .... نگاه کردیم. 👈تازه وقتی صدایی هم از آن دوران ناب در میاد هم ، نشرش با کلی مکافات روبه رو هست. نگاه نکنید دارید یه خاطره رو به خوبی و راحتی می خوانید. 👈رزمندگان دفاع مقدسی، باید خودشون هم همت کنن و شروع به نگارش خاطرات دفاع مقدس نمایند.! 👈 نیازی نیست، نویسنده باشند، 👈نیاز نیست حتما دوره های آکادمیک و کلاسیک نویسندگی را گذرانده باشند. 🍃خدا رو شکر هر چه نگارش شود مانند همین خاطره ،از جذابیت نوع خودش برخوردار است. امتحان کنید متوجه خواهید شد. بعد دیگه نمی تونید ولش کنید. 😊اصلا جذابیت را بایددر چه چیزی ببینیم؟ 👈 متن روان ،هم خوب است اما وقتی به شکل ادبی و کتاب در می آید خود به خود بسیاری از سادگی ها معنویت ها و ... حتی طنزها هم دستخوش ویراستاری دیگرانی می شود که شاید آن لحظات ناب را درک نکرده باشند و یا اصلا با آن بیگانه باشند. 👈یک لحظه ی آن دوران با لحظه ی دیگر آن متفاوت است. لحظه ای صحبت و آنی پس از آن شهادت، حتما تجربه کرده اید. 👈دلمان لک زده برای آن دوران ناب حالا که گروهی همت نمودند نوشتند و گروهی هم باز نشر آن را بعهده گرفته اند باید این کلمات قدیمی جبهه را به زبان آورد یادتان که نرفته پایان نامه ها چه اداری ،چه جبهه ای تو همون کاغذ های نامه که بعد میشد پاکت و ارسال می شد به سوی دوست یا یار... می نوشتیم. 👈برادر عزیز ،آرزو می کنم، همیشه قلمتان پر توان ،روان و جذاب باشه . 👈همرزمانی که خاطرات حتی کوچک خودشون رو ننوشتن. دلسرد نشویم،سست نشویم، هر کاری همت میخواد که تو وجود همه ی همرزمان هست . پس بسم اللّه 🌸ارادتمند نبی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت هشتاد و دوم وضعیت تغذیه در اردوگاه ماهای آغازین اسارت در اردوگاه ۱۱ خبری از صبحانه نبود و تنها ناهار و شام داشتیم و بعد از چن ماه صبحانه هم اضافه شد. نوع غذا در تمامی ۴۴ ماه اسارت یکسان بود و هیچ تنوعی نداشت. فقط گاهی کم و زیاد می شد. کیفیت هم تو ماه رمضان ها کمی بهتر شد. صبحانه بصورت ثابت، همون شوربای معروف عراقیا بود که در اردوگاه یازده به هر اسیر گاهی یک سوم لیوان و حداکثر نصف لیوان با یه دونه صمون می دادن. جیره ناهار مقداری برنج بود، در حد یک چهارم تا یک سوم یه بشقاب معمولی با نوعی خورش ساده شامل خورش پیاز، بادمجان، گوجه، گل کلم، کرفس. تمامی انواع خورش فقط آب بود و نمک و گاهی کمی رب گوجه و یه نوع از مواد بالا. وقتی می گیم خورش گل کلم یعنی آب و نمک و کمی رب و کمی گل گلم . بعضی وقتا می گفتن رب گوجه نیست و آشپزها یکی از اون سبزیجات را با کمی نمک میجوشوندن و به خورد ما میدادن. وعده شام هم همیشه آبگوشت بود و فقط شبای جمعه بجای آبگوشت خورش لوبیا بود. آبگوشت هم با گوشت یخی پخت میشد و حداکثر گوشتی که به هر اسیر می رسید به اندازه یک تا دو بند انگشت بود. گوشت ها آنقدر مونده بود که بوی بسیار نامطبوعی میداد و علیرغم گرسنگی شدید بسختی می تونستیم بخوریم و حتی تعدادی اصلا نمی خوردن و سهمشون رو به افراد دیگه میدادن. شام رو هم دو سه ساعت مونده به غروب میدادن و وقت خوردن کاملا سرد بود و یه لایه چربی روی غذا خشک شده بود. همین آبگوشت عامل بسیاری از بیماریها شده بود و گاهی هم بندرت مرغ می دادن. به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره دو تا دو نیم مرغ داده می شد و اون روز، روزِ سخت مقسمین غذا بود که چطور یه دونه مرغ رو بین چهل تا پنجاه نفر تقسیم کنن. حتی استخونا رو هم دور نمینداختیم و تا جایی که مقدور بود می جویدیم و می خوردیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂