هوالشاهد🌸🍃
🍃پس از سالها باز وقتی دور و بر خودمون رو نگاه می کنیم هنوز هم چه اینجا و چه آنجا #صدایی نیست😳
👈اصلا آقا چرا باید صدایی باشه! تا حالا از این زاویه به خاطرات بیادماندنی هم رزمان و .... نگاه کردیم.
👈تازه وقتی صدایی هم از آن دوران ناب در میاد هم ، نشرش با کلی مکافات روبه رو هست. نگاه نکنید دارید یه خاطره رو به خوبی و راحتی می خوانید.
👈رزمندگان دفاع مقدسی، باید خودشون هم همت کنن و شروع به نگارش خاطرات دفاع مقدس نمایند.!
👈 نیازی نیست، نویسنده باشند، 👈نیاز نیست حتما دوره های آکادمیک و کلاسیک نویسندگی را گذرانده باشند.
🍃خدا رو شکر هر چه نگارش شود مانند همین خاطره ،از جذابیت نوع خودش برخوردار است. امتحان کنید متوجه خواهید شد. بعد دیگه نمی تونید ولش کنید.
😊اصلا جذابیت را بایددر چه چیزی ببینیم؟
👈 متن روان ،هم خوب است اما وقتی به شکل ادبی و کتاب در می آید خود به خود بسیاری از سادگی ها معنویت ها و ... حتی طنزها هم دستخوش ویراستاری دیگرانی می شود که شاید آن لحظات ناب را درک نکرده باشند و یا اصلا با آن بیگانه باشند.
👈یک لحظه ی آن دوران با لحظه ی دیگر آن متفاوت است. لحظه ای صحبت و آنی پس از آن شهادت، حتما تجربه کرده اید.
👈دلمان لک زده برای آن دوران ناب حالا که گروهی همت نمودند نوشتند و گروهی هم باز نشر آن را بعهده گرفته اند باید این کلمات قدیمی جبهه را به زبان آورد یادتان که نرفته پایان نامه ها چه اداری ،چه جبهه ای تو همون کاغذ های نامه که بعد میشد پاکت و ارسال می شد به سوی دوست یا یار... می نوشتیم.
#من_الله_التوفیق_
👈برادر عزیز ،آرزو می کنم، همیشه قلمتان پر توان ،روان و جذاب باشه .
👈همرزمانی که خاطرات حتی کوچک خودشون رو ننوشتن. دلسرد نشویم،سست نشویم، هر کاری همت میخواد که تو وجود همه ی همرزمان هست .
پس بسم اللّه
🌸ارادتمند نبی زاده
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت هشتاد و دوم
وضعیت تغذیه در اردوگاه
ماهای آغازین اسارت در اردوگاه ۱۱ خبری از صبحانه نبود و تنها ناهار و شام داشتیم و بعد از چن ماه صبحانه هم اضافه شد. نوع غذا در تمامی ۴۴ ماه اسارت یکسان بود و هیچ تنوعی نداشت. فقط گاهی کم و زیاد می شد. کیفیت هم تو ماه رمضان ها کمی بهتر شد.
صبحانه بصورت ثابت، همون شوربای معروف عراقیا بود که در اردوگاه یازده به هر اسیر گاهی یک سوم لیوان و حداکثر نصف لیوان با یه دونه صمون می دادن.
جیره ناهار مقداری برنج بود، در حد یک چهارم تا یک سوم یه بشقاب معمولی با نوعی خورش ساده شامل خورش پیاز، بادمجان، گوجه، گل کلم، کرفس. تمامی انواع خورش فقط آب بود و نمک و گاهی کمی رب گوجه و یه نوع از مواد بالا. وقتی می گیم خورش گل کلم یعنی آب و نمک و کمی رب و کمی گل گلم . بعضی وقتا می گفتن رب گوجه نیست و آشپزها یکی از اون سبزیجات را با کمی نمک میجوشوندن و به خورد ما میدادن. وعده شام هم همیشه آبگوشت بود و فقط شبای جمعه بجای آبگوشت خورش لوبیا بود. آبگوشت هم با گوشت یخی پخت میشد و حداکثر گوشتی که به هر اسیر می رسید به اندازه یک تا دو بند انگشت بود.
گوشت ها آنقدر مونده بود که بوی بسیار نامطبوعی میداد و علیرغم گرسنگی شدید بسختی می تونستیم بخوریم و حتی تعدادی اصلا نمی خوردن و سهمشون رو به افراد دیگه میدادن. شام رو هم دو سه ساعت مونده به غروب میدادن و وقت خوردن کاملا سرد بود و یه لایه چربی روی غذا خشک شده بود. همین آبگوشت عامل بسیاری از بیماریها شده بود و گاهی هم بندرت مرغ می دادن.
به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره دو تا دو نیم مرغ داده می شد و اون روز، روزِ سخت مقسمین غذا بود که چطور یه دونه مرغ رو بین چهل تا پنجاه نفر تقسیم کنن. حتی استخونا رو هم دور نمینداختیم و تا جایی که مقدور بود می جویدیم و می خوردیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂 🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و سوم:
چرا دزدی کردی؟
معمولا یکی دو ساعت به غروب مونده سهمیه صمون روزانه تقسیم می شد. هر آسایشگاه دو سه نفر مسئول تحویل گرفتن صمون بودند. ماشین صمون که میومد، مسئولِ صمون ها میرفتن و با پتو سهمیه رو تحویل می گرفتن و وقتی که زمان هواخوری تموم می شد، مقسمین با عدالت کامل بین بچه ها تقسیم می کردن.
اوایل سهمیه روزانه یه صمون و نصف بود. بعد از چند ماه شد دو تا که یکی را صبحانه می خوردیم و یکی رو شام.
یه روز تو آسایشگاه پنج یکی از بچه ها یه دونه صمون کمتر گرفته بود و چون شدیدا گرسنه بودیم به مسئول آسایشگاه گفت که یکی کمتر به من رسیده و اونم که یه آدم مسئله دار بنام بهروز بود و با عراقیا همکاری می کرد سریع بلند شد و گفت کی صمون ایشون رو دزدیده؟ هر چه می گفتیم آقا بهروز کسی اینجا دزد نیست و ما از سهمیه خودمون به ایشون میدیم و حتی اون کسی که صمون کمتر بهش رسیده بود صرفنظر کرد و می گفت ایرادی نداره، اما ارشد آسایشگاه ول کن نبود و برای خودشیرینی کردن تصمیم گرفت به عراقیا گزارش بده.
بعثیا دنبال همین سوژه ها بودن که با اینجور بهانه ها بچه ها رو درهم بکوبن، خیلی تلاش کردیم که منصرف بشه، ولی نشد و آخرش کار خودشو کرد و جون بچه ها رو به خطر انداخت و از طرفی بحث آبرو و حیثیت جماعت ایرانی در میان بود. چند نفر درجه دار و سرباز بعثی ریختن تو آسایشگاه و فرمانده عراقی اعلام کرد یا دزد بلند بشه و به گناهش اعتراف کنه یا همه رو مجازات می کنیم. معمولاً در اینجور مواقع هم مجازات اینجوری بود که همه را به ستون پنج داخل آسایشگاه به صف می کردن و فرمان سر پایین صادر میشد و از اول صف تا آخر همه رو از یکی تا هر چند تایی که دوست داشتن با کابل میزدن. آش نخورده و دهن سوخته! انگ دزدی برای بچه بسیجیایی که در اوج گرسنگی با ایثار و از خودگذشتگی از همون یه ذرّه نون و غذاشون به مجروحا و مریضا می دادن خیلی سخت تر از کابل و شکنجه جسمی بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یاد یاران
▪️ از حضرت زهرا (س) دست برندارید.
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان، مانده بودیم چهکار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد، دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد، اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید.
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_اللهیار_جابری🌷
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست9 0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
قطار سوت کشان وارد تونل کوهستان شد. بوی سوخته دود فضای کوپه را پر کرد. پیرمرد به سرفه افتاد. از جا برخاستم و تای پنجره را به سختی بالا کشیدم..
صدای مأمور قطار که فریاد کشید تهران، چیزی جانذارید، مرا از خواب پراند. عبور پایه ها و خطوط در هم و بر هم ایستگاه تهران وحشتی در دلم انداخت. احساس تنهایی و غربت همه وجودم را گرفت.
صدای سوت ممتد قطار در مغزم طنین انداز شد. با دقت آنچه را می دیدم در ذهنم ثبت می کردم. ایستگاه خیلی بزرگ بود. ریل های آهن مثل مار خزنده در هم می پیچید و دور می شد. قطار با تکانهای شدید متوقف شد. با هزاران دغدغه و فکر از پلکان قطار پایین آمدم و خودم را برای سرنوشتی تازه آماده کردم. نسیم خنکی در ایستگاه می وزید و سر و صورتم را نوازش میداد. لحظه ای چشمانم را بستم و به هوای شرجی جنوب فکر کردم واقعا فاصله بین بهشت و جهنم بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمتی که همه مسافرها می رفتند حرکت کردم. از یک پلکان آهنی خودم را بالا کشیدم. نمی دانستم چطور باید به سمت دانشگاه بروم.
پرسان پرسان سوار اتوبوس واحد شدم و به سمت دانشگاه تهران به راه افتادم شهر خیلی شلوغ بود و مردم سراسیمه و با عجله به هر سو می رفتند. نمیدانم چرا همه عجله داشتند؟ ساعت ها طول کشید تا به میدان انقلاب رسیدم. تا در دانشگاه فاصله ای نمانده بود. یک پلاستیک مشکی در دستم بود که یک زیرشلواری و یک پیراهن در آن بود. پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم. گاهی سر و وضع عجیب و غریب بعضی از جوانها توجهم را جلب می کرد.
پس از طی مسافتی به دانشگاه رسیدم. به آموزش مراجعه کردم. هر چی توی فهرست اسامی گشتند، اسم مرا پیدا نکردند. گفتم: بابا. من قبولی ۶۵ هستم مرخصی گرفتم. حالا هم برای ادامه تحصیل اومدم. پرونده ها را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند. خانمی که مسئول این کار بود، نیم نگاهی به من انداخت و گفت نداریم آقا. همچین اسمی توی لیست نیست. با تعجب و اصرار گفتم با دوستم آمدم ثبت نام کردم. با اکراه نفسی تازه کرد و یک بار دیگر پرونده ها را زیر و رو کرد. چیزی پیدا نکرد. یک خانم ۴۰، ۴۵ ساله با قیافه ای جدی وارد اتاق شد و جویای جریان من شد. خانم مسئول، موضوع را برایش توضیح داد. او هم مقداری گشت و بعد رو به من گفت اشکال نداره.... فعلا برو سر کلاست تا ما بررسی کنیم و ببینیم جریان چیه. علی رغم اینکه خیلی بداخلاق و جدی بود اما با مهربانی با من صحبت کرد.
برنامه کلاسی را نوشتم و به سمت آموزش و پرورش برای تعیین تکلیف وضعیتم حرکت کردم. چون از طرف آموزش و پرورش مأمور به تحصیل شده بودم و می بایست دو روز در هفته در اختیار آنها می بودم. قبل از رفتن، سراغ خوابگاه را گرفتم، گفتند هنوز تقسیم نشده. ظاهراً دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂