eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
"صبح رهائی" "قسمت ششم" "غلامشاه جمیله ای" پس از ورود اتوبوسها به محدوده اردوگاه در پشت سیم خاردار و جلوی دژبانی اول اردوگاه گروه دیگری از صلیب سرخ جهانی که در بند یک کار آماده سازی اسراء را جهت تبادل به اتمام رسانیده بودن ساعت ۲ بامداد شروع به خواندن اسامی اسراء کردند و هر اسیر با تحویل دادن کارت صلیب سرخ خود که به زبان انگلیسی نام و مشخصات و شماره صلیب خود (شماره اسارت) روی آن قید شده بود و کنترل آن توسط صلیبی ها سوار اتوبوس می شد. آن لحظات شیرین ترین و آخرین لحظات اسارتمان بود که سالها اسراء آرزویش را داشتند. بچه ها با چشمانی پر از اشک شوق دیدار وطن با هم وداع میکردند. حدود۶۰۰ نفر از اسراء را اسم خواندند که همه سوار اتوبوسها شدند. ما همچنان مترصد خواندن اسم مان بودیم. ظرفیت اتوبوس ها کامل شد و حدودای ساعت ۳ بامداد روز جمعه مورخ ۱۳۶۹/۶/۲ اولین گروه اسرای کمپ ۱۳ رمادیه به مقصد مرز خسروی اردوگاه را ترک و براه افتادن. تقریبا" تمام اسرای این گروه از بچه های ارتش بودن. از اردوگاه تا مرزخسروی بیش از ۱۰ ساعت راه بود. پس از عزیمت اولین گروه از کمپ ۱۳ بقیه اسراء همچنان چشم انتظار گروه دیگری از اتوبوس ها بودن. تعدادی از اسراء در طبقه دوم اردوگاه ایستاده بودن تا بهتر پشت دیوار دودی رنگ اردوگاه که بر اثر حجم وسیع سیم خاردار به این رنگ جلوه میکرد را ببینند تا به محض مشاهده اتوبوس ها از فاصله دور خبر خوش آمدن اتوبوسها را به بقیه بدهند. صلیب سرخ همچنان بی وقفه مشغول امورات آماده سازی اسراء جهت تبادل بود. سپیده دم صبح جمعه کم کم داشت می دمید. همه اسرای باقیمانده مشغول وضو و نماز صبح در محوطه اردوگاه شدند. آرام آرام خورشید طلوع کرد، در حالی آخرین صبح اسارت را آغاز کردیم که شب قبلش حتی ثانیه ای نخوابیده بودیم، آشپزخانه که صبحانه را پخت کرده بود طبق معمول با هماهنگی سربازان عراقی مسؤلین غذا را جهت تحویل صبحانه فرا خواند. صبحانه مثل همیشه چند قاشق عدسی بود که با سمون یا همان نان مخصوص اسراء صرف شد. حدود ساعت ۸ صبح خودروی حمل سمون (نان بیضی شکل که با آردی تیره و زبر و معمولا" ترش تهیه می شد) وارد اردوگاه شد و سهمیه نان اردوگاه را بین سه بند اردوگاه در جلوی آشپزخانه تخلیه کرد. سربازان عراقی گفتند هر کسی میخواهد برای خودش سمون بردارد. بجز آنروز در طول اسارت حتی بچه ها از همین سمون بی کیفیت هم شکم سیری نداشتن. بعضی از بچه های احتیاط کار، چند عدد سمون در کیف یا کیسه انفرادی خود برداشتن تا اگر قرار شد از طریق مرز خسروی مبادله شوند هنگام نیاز بدردشان بخورد. در همین حین بود که ستونی از اتوبوس وارد محدوده کمپ شد. صدای صلوات همراه با سوت در فضای اردوگاه پیچید. مجددا" صلیبی ها شروع به خواندن اسامی اسراء کردن و طولی نکشید که نام اینجانب "غلامشاه جمیله ای" و همشهریم "سلیمان اورنگ خدری" خوانده شد. یکی از صلیبی ها بنام پیتر که آدم خوشرو و مهربونی بود و هر دو ماه از طرف صلیب سرخ به اردوگاه ما می آمد، بارها گفته بود بهترین روز عمر من روزی خواهد بود که برای آزادی شما به اینجا بیایم و شما را از این حصار آزاد کنم. آنروز به عینه دیدم که بارها پیتر اشک چشمهایش که بی شک از خوشحالی بوده را حین خروج اسراء از درب ورودی کمپ (دژبانی اردوگاه) پاک می کرد. خلاصه باز هم ظرفیت اتوبوسها کامل شد و اعلام کردند که این گروه به مقصد بغداد جهت مبادله هوایی از طریق فرودگاه بین المللی صدام مبادله خواهد شد. این خبر خوشحالی مان را دو چندان کرده بود، چون میدانستیم شب را در خاک وطن خواهیم بود. زیرا مرز خسروی خستگی راه و مشکلات خاص خود را داشت و حتی عراقیها هم مرز زمینی را برای اسرای رمادیه طولانی و نامناسب میدانستن. در هر صورت ما حدودای ساعت ۱۰ و نیم صبح روز جمعه دوم شهریور ماه ۱۳۶۹ اردوگاه را به مقصد بغداد ترک کردیم گر چه هنوز یک سوم اسرای کمپ ۱۳ باقیمانده بودند... "ادامه دارد" @defae_moghadas 🍂
ممنون از لطفتون. ان شااالله به این جریان هم خواهیم رسید. فقط بخاطر حفظ ترتیب خاکریز اسارت، موقتاً بسراغ جریان اسرای ثبت نام شده رفتیم.
یادشان جاودان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از جهانی مقدم
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نواهای ماندگار دوران جنگ در کنار تصاویر نابی که هر کدام صحنه ای ست بی بدلیل از همه خوبی هایی که یکجا در چهره های معصوم و روحانی نوجوان آسمانی جمع شده، بخشی از افتخارات ماست در دوران پرشکوه دفاع مقدس. 🍂 کلیپ زیر، تقدیمی ست از طرف حماسه جنوب به همه عزیزان همراه کانال، در این ایام حماسی و پر نور @defae_moghadas
"صبح رهائی،" "قسمت هفتم" "غلامشاه جمیله ای" اتوبوسها از محدوده اردوگاه خارج شدند و به مقصد بغداد براه افتادن. در هر اتوبوس۳ سرباز عراقی بعنوان مراقب سوار بود، تعداد زیادی خودروهای پلیس با چراغ گردان کاروان را اسکورت و همراهی میکردند. توی مسیر یکی از سربازان عراقی خیلی گرفته و غمگین بنظر میرسید. عاقبت خودش زبان باز کرد و گفت: وجود شما برای ما خیلی خوب بود. یکی از اسرای عرب خوزستانی گفت: چرا؟ سرباز عراقی گفت: حالا که دیگر شما نیستید ما را میبرند برای جنگ کویت و باید برویم میدان جنگ. در مسیر رومادیه تا بغداد کنار هر شهر و آبادی که عبور میکردیم مردم برایمان دست تکان میدادند و ابراز عواطف میکردند. شاید فکر میکردند که ما اسرای آزاد شده عراقی هستیم. شایدم میدانستند که اسرای ایرانی هستیم که برای تبادل میرویم. وقتی که کاروان اتوبوسها از شهر فلوجه واقع در شمال غرب بغداد عبور میکرد اتوبوس ما دچار نقص فنی شد و راننده ناچار شد در خروجی شهر جلوی مسجدی کنار خیابان اتوبوس را پارک کند. ساعت حدودای۱۳ روز جمعه مورخ ۱۳۶۹/۶/۲بود. صدای خطیب مسجد از بلند گو بگوش میرسید. بچه هایی که اطراف مسجد بودند همراه والدینشان برای ما دست تکان میدادند. کم کم تا پای اتوبوس آمدند. بچه های اسیر که دستشان را برای سلام با بچه های خردسال حدود ۱۰ساله از شیشه اتوبوس بیرون کرده بودن بچه های عراقی وقتی با اسرای ایرانی سلام و دست میدادند دست اسراء را می بوسیدن. اینکارشان متأثرمان کرد و دلمان برایشان سوخت، از ظاهرشان معلوم بود که بسیار فقیر و مظلومند، هر کدام از اسراء خمیر دندان،لذا مسواک، شانه و یا جوراب استفاده نشده ای داشتند از شیشه اتوبوس بعنوان هدیه به بچه ها میدادند و موجب خوشحالی آنها می شدند. طولی نکشید که یک دستگاه اتوبوس دیگری برای انتقال ما آمد، اتوبوس جدید درست سمت راست اتوبوس معیوب و خلاف جهت آن ایستاد، طوری که ما حتی پایمان هم بزمین نخورد و از رکاب این اتوبوس به رکاب آن اتوبوس پا گذاشتیم و جابجا شدیم، اتوبوس در احاطه پلیس عراق بود. بلافاصله براه افتادیم، راننده اتوبوس که شخصی بود و لباس عربی به تن داشت هر آبادی را که میدید، دستش را روی بوق شیپوری می گذاشت و شور و حال مضاعفی به اسراء می بخشید. حدودای ساعت ۱۶ وارد بغداد شدیم. از آب و غذا هیچ خبری نبود. حتی برای سرویس بهداشتی هم توقفی نبود. حدود ساعت۱۷ وارد محدوده فرودگاه بین المللی صدام شدیم. اتوبوسها کنار میدانی جلوی سالن انتظار فرودگاه که ظاهرا" ویژه تبادل و تحت کنترل نیروهای امنیتی بود پارک کردند. سربازان عراقی پیاده شدند و درب را برویمان بستند و خودشان در اطراف اتوبوسها مراقب بودند. تشنگی، گرسنگی و گرمای شدید مرداد ماه حسابی کلافه مان کرده بود، ولی عشق به وطن روحیه بچه ها را صد چندان کرده بود که به راحتی با این مشکلات پیش پاه افتاده کنار بیائیم. گاهی عطش آنقدر فشار می آورد که از شیشه اتوبوس از سربازان عراقی تقاضای آب میکردیم و میگفتیم: "انا عطشان، مای، مای" ولی هر بار در پاسخ کلمه "زغنبود یا زغنبوت" به معنی زهر مار و کوفت شنیدیم. کنار اتوبوس درب ورودی سالن آبسرد کنی گذاشته بود و خود سربازان عراقی ازش آب میخوردند، ولی قساوت و سنگدلی سربازان عراقی تا دقیقه۹۰ هم کم نشده بود و بروز داده می شد، از توقف اتوبوس استفاده کردیم و با تیمم بر گرد و خاک کف اتوبوس همگی نماز ظهر و عصرمان را بجا آوردیم. حدود ۴۰دقیقه ای زیر آفتاب توی اتوبوسها منتظر ماندیم. از روبرویمان در آنسوی میدان جلوی سالن انتظار فرودگاه افرادی را میدیدیم که دارند روی سر گروهی گلاب و شیرینی می پاشند و آدمایی آباد و سرحال با لباس کت و شلوار دارند سوار بر اتوبوسهایی میشوند که آنسوی میدان پارک شده بودند. یکی از این کت شلواریها از اتوبوس پیاده شد و رفت از شیر آبی که توی میدان واقع شده بود دست و صورتش را شست و رو بطرف ما با صدای بلند به زبان فارسی گفت: هواپیماتون توی فرودگاه آماده است شما هم الان میرید ایران! متوجه شدیم اینها اسرای عراقی هستند که تازه با پرواز تهران بغداد آمده بودند و قرار بود ما بجایشان مبادله شویم. یکی از سربازان عراقی رو به اسرا کرد و گفت: ببینم کدامیک از شما زبان عربی ما را یاد گرفته اید؟ ببینید، اسرای ما چطور براحتی فارسی صحبت کردن! بچه ها بلافاصله جوابش را دادن و گفتن: ما چه خوبی از شما دیده ایم که بخواهیم زبانتان را یاد بگیریم؟ مگر جز شکنجه، توهین و بدرفتاری خوبی هم از شما دیده ایم؟ اون سرباز که از مأمورین کمپ۱۳ بود و براحتی فارسی متوجه میشد سر افکنده سکوت کرد و جوابی برایش نیافت... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
"صبح رهائی" "قسمت هشتم" "غلامشاه جمیله ای" پس از این که اتوبوسهای اسرای عراقی محدوده فرودگاه را ترک کردند اتوبوسهای اسرای ایرانی به ترتیب جلوی سالن انتظار ما را پیاده کردند و ما درون سالن بردند و به ترتیب روی زمین نشستیم. نماینده صلیب سرخ مختصری در خصوص عملکردشان صحبت کردند و سپس یکی یکی بطرف درب خروجی به سمت باند فرودگاه حرکت کردیم. در منتهی الیه درب خروجی چند نفر صلیبی و تعدادی درجه دار رتبه بالای ارتش عراق ایستاده بودند. یکی از درجه داران به هر اسیر ایرانی یک جلد"کلام الله مجید" بعنوان هدیه صدام رئیس جمهوری عراق اهداء میکردند. در ابتدا و انتهای آن قرآن اسم صدام و پیامش در خصوص هدیه به اسراء قید شده بود. وقتیکه قرآن را گرفتیم از درب خارج شدیم. روبرویمان هواپیمایی را در حال سوختگیری دیدیم که روی آن با خط درشت فارسی و انگلیسی نوشته بود "نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران" و پرچم خوش رنگ و دلنواز کشورمان که مدتها آرزوی دیدنش را داشتیم جلوی چشمانمان هویدا شد. اون لحظه اشک امانمان نداد.گ، اشک شوق وصال وطن. در سمت راستمان گروهی تصویر بردار ایستاده بودند که ما بهشون بی تفاوت بودیم و فقط به نام و پرچم ایران و چهرهٔ مهربان خدمه پرواز که روی پلکان هواپیما ایستاده بودند چشم دوخته بودیم. خدمه هواپیما که همگی ایرانی بودند گلاب و شیرینی روی سرمان میریختند و صورت بچه ها را می بوسیدند و به بچه ها خسته نباشید میگفتند که اسراء در پاسخ با روحیه ای عالی جواب میدادند دشمن خسته شه. خلاصه وقتی همهٔ اسراء سوار شدند و ظرفیت هواپیما تکمیل شد، هواپیما در باند مخصوص پروازی قرار گرفت. دقایقی بعد سرزمین نفرت انگیز عراق و بغداد را ترک کردیم و هواپیما اوج گرفت. دقیقا" ساعت ۱۸:۵۵ دقیقه هواپیما از باند فرودگاه بغداد جدا شد. در طول پرواز فرمهای کوچکی بین اسراء که منبعد بعنوان آزادگان ازشان یاد خواهد شد توزیع گردید. فرمها شامل مشخصات فردی و رتبه و نام استان و شهرستان بود. گفتند این مشخصات را به محض رسیدن به تهران به صدا و سیما ارسال می کنیم تا از طریق صدا و سیما اسم هایتان را اعلام کنند که وارد ایران شده اید و خانواده هایتان از آزادیتان مطلع شوند. زمان پرواز بغداد، تهران دقیقا" یک ساعت طول کشید و درست ساعت ۱۹:۵۵ غروب روز جمعه مورخ ۱۳۶۹/۶/۲ هواپیما در فردوگاه مهرآباد تهران به زمین نشست. به محض پیاده شدن از هواپیما همگی زانو زده و بوسه بر خاک وطن زدیم و صورتمان را به خاک محبوب و دل آرام وطن تبرک و تسکین داده و شکر خدای را بجا آوردیم. سپس سوار بر اتوبوسهای فردوگاه شدیم و جلوی سالن تشریفات پیاده شدیم. اونجا فرش قرمز پهن شده بود و دو طرف فرش قرمز را فرزندان خردسال شهداء با اهدای شاخه گل و خوش آمدگویی به آزادگان مزیّن کرده بودند. پس از سلام و احوالپرسی با یکسری از مسؤلین وارد سالنی شدیم که سرتاسر صندلی چیده بود، نیم ساعتی نشستیم و مرحوم آقای حبیبی معاون اول وقت رئیس جمهوری مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی خوش آمدگویی و مختصری سخنرانی کردند، سریعا"بچه های سپاه کار نام نویسی را انجام دادند و مجددا"سوار اتوبوسها شدیم و به مقصد قرنطینه در استادیوم ورزشی صنایع دفاع براه افتادیم.... "ادامه دارد" @defae_moghadas 🍂
🔴 حاشیه هایی از خاطره فوق 👇