eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
"صبح رهائی" "قسمت هشتم" "غلامشاه جمیله ای" پس از این که اتوبوسهای اسرای عراقی محدوده فرودگاه را ترک کردند اتوبوسهای اسرای ایرانی به ترتیب جلوی سالن انتظار ما را پیاده کردند و ما درون سالن بردند و به ترتیب روی زمین نشستیم. نماینده صلیب سرخ مختصری در خصوص عملکردشان صحبت کردند و سپس یکی یکی بطرف درب خروجی به سمت باند فرودگاه حرکت کردیم. در منتهی الیه درب خروجی چند نفر صلیبی و تعدادی درجه دار رتبه بالای ارتش عراق ایستاده بودند. یکی از درجه داران به هر اسیر ایرانی یک جلد"کلام الله مجید" بعنوان هدیه صدام رئیس جمهوری عراق اهداء میکردند. در ابتدا و انتهای آن قرآن اسم صدام و پیامش در خصوص هدیه به اسراء قید شده بود. وقتیکه قرآن را گرفتیم از درب خارج شدیم. روبرویمان هواپیمایی را در حال سوختگیری دیدیم که روی آن با خط درشت فارسی و انگلیسی نوشته بود "نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران" و پرچم خوش رنگ و دلنواز کشورمان که مدتها آرزوی دیدنش را داشتیم جلوی چشمانمان هویدا شد. اون لحظه اشک امانمان نداد.گ، اشک شوق وصال وطن. در سمت راستمان گروهی تصویر بردار ایستاده بودند که ما بهشون بی تفاوت بودیم و فقط به نام و پرچم ایران و چهرهٔ مهربان خدمه پرواز که روی پلکان هواپیما ایستاده بودند چشم دوخته بودیم. خدمه هواپیما که همگی ایرانی بودند گلاب و شیرینی روی سرمان میریختند و صورت بچه ها را می بوسیدند و به بچه ها خسته نباشید میگفتند که اسراء در پاسخ با روحیه ای عالی جواب میدادند دشمن خسته شه. خلاصه وقتی همهٔ اسراء سوار شدند و ظرفیت هواپیما تکمیل شد، هواپیما در باند مخصوص پروازی قرار گرفت. دقایقی بعد سرزمین نفرت انگیز عراق و بغداد را ترک کردیم و هواپیما اوج گرفت. دقیقا" ساعت ۱۸:۵۵ دقیقه هواپیما از باند فرودگاه بغداد جدا شد. در طول پرواز فرمهای کوچکی بین اسراء که منبعد بعنوان آزادگان ازشان یاد خواهد شد توزیع گردید. فرمها شامل مشخصات فردی و رتبه و نام استان و شهرستان بود. گفتند این مشخصات را به محض رسیدن به تهران به صدا و سیما ارسال می کنیم تا از طریق صدا و سیما اسم هایتان را اعلام کنند که وارد ایران شده اید و خانواده هایتان از آزادیتان مطلع شوند. زمان پرواز بغداد، تهران دقیقا" یک ساعت طول کشید و درست ساعت ۱۹:۵۵ غروب روز جمعه مورخ ۱۳۶۹/۶/۲ هواپیما در فردوگاه مهرآباد تهران به زمین نشست. به محض پیاده شدن از هواپیما همگی زانو زده و بوسه بر خاک وطن زدیم و صورتمان را به خاک محبوب و دل آرام وطن تبرک و تسکین داده و شکر خدای را بجا آوردیم. سپس سوار بر اتوبوسهای فردوگاه شدیم و جلوی سالن تشریفات پیاده شدیم. اونجا فرش قرمز پهن شده بود و دو طرف فرش قرمز را فرزندان خردسال شهداء با اهدای شاخه گل و خوش آمدگویی به آزادگان مزیّن کرده بودند. پس از سلام و احوالپرسی با یکسری از مسؤلین وارد سالنی شدیم که سرتاسر صندلی چیده بود، نیم ساعتی نشستیم و مرحوم آقای حبیبی معاون اول وقت رئیس جمهوری مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی خوش آمدگویی و مختصری سخنرانی کردند، سریعا"بچه های سپاه کار نام نویسی را انجام دادند و مجددا"سوار اتوبوسها شدیم و به مقصد قرنطینه در استادیوم ورزشی صنایع دفاع براه افتادیم.... "ادامه دارد" @defae_moghadas 🍂
🔴 حاشیه هایی از خاطره فوق 👇
"صبح رهائی" "قسمت نهم" "غلامشاه جمیله ای" وقتیکه اتوبوسهای حامل آزادگان از محدوده فرودگاه خارج و وارد میدان آزادی گردیدند مردمی که سوار بر موتورسیکلتها و ماشینهای خود بودند کاروان آزادگان را توی مسیر همراهی میکردند و آنچنان ابراز احساسات میکردند که ما خود را شرمنده اخلاق و احساساتشون میدیدیم. پس از طی مسیری نه چندان طولانی، اتوبوسها وارد استادیوم صنایع دفاع شدند. پس از پیاده شدن وارد راهروهای زیر سکوها شدیم که مجهز به سیستم خنک کننده و سراسر تختخوابهای دوطبقه همراه با رختخواب بود. روی همه تختها روزنامه روز جهت مطالعه گذاشته بود. خبری در روزنامه تعجب همگان را برانگیخت. خبر درخصوص ارتقای درجه شهید سرهنگ صیاد شیرازی بود. چون در زمان اسارت در سال ۱۳۶۸ در چندین شماره روزنامه الثوره و الجمهوریه عراق خبر اعدام سرهنگ صیاد شیرازی توسط ایران را بجرم خیانت در جنگ با تیتر درشت و رنگ قرمز منتشر کرده بود. همه این خبر را در اسارت به سختی باور کردیم، ولی وقتی خبر ارتقای درجه و سلامتی ایشان را شنیدم قلبا" همگی خوشحال شدیم و بیش از پیش پی به دروغ پراکنی رسانه ها و مطبوعات حزب بعث عراق بردیم. در طول قرنطینه ضمن امورات درمان سرپایی و تزریق واکسن امکانات مورد نیاز از قبیل: آرایشگر و عکاس جهت عکس کارت شناسایی و غیره ...را در استادیوم مستقر کرده بودند. صبح روز سوم شهریور ماه که برای گرفتن عکس جهت صدور کارت شناسایی به عکاسی مراجعه کردیم به محض وارد شدنم به عکاسی چهره عکاس برایم آشنا بنظر رسید و همین طور ایشان هم به چهره من خیره شده بود. پس چند ثانیه ای که حافظه ام هنگ کرده بود ایشان را بجا آوردم. عکاس آقای حاج غلامعلی دریانورد از اعضای رسمی سپاه گناوه و همشهریم بود که امورات عکاسی آزادگان را در قرنطینه صنایع دفاع انجام میداد. پس سلام و احوالپرسی شماره تلفن منزلمان را به آقای دریانورد دادم تا خانواده مان را خبر کند و آقای دریانورد قول داد شب که برود منزل به خانواده ما و سلیمان اورنگ خدری اطلاع دهد. ایشان زحمت اینکار را کشید و فردایش نتیجه را به اطلاعمان رساند. عصر روز سوم شهریور ماه سوار بر اتوبوسها شدیم و شرف یاب مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای شدیم و دیداری صمیمانه با حضرت آقا در حسینیه امام خمینی(ره) داشتیم. پس از دیدار به استادیوم باز گشتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء در زمین چمن استادیوم پیشنهاد زیارت مرقد امام خمینی (ره) را مطرح کردیم که بخاطر مسائل امنیتی و حفاظتی برای خود آزادگان مقبول واقع نشد، ناچارا" همگی شعار " آرزوی ما اسراء ، زیارت قبر امام " را سردادیم و نهایتا" پذیرفته شد. چون میگفتند مردم میدانند که آزادگان را ممکنه ببرنند برای زیارت مرقد امام این شبها تا صبح اونجا شلوغ است و حتی ممکن است لباستان را پاره کنند و برای هدیه ببرند، ولی آزادگان گفتند ما به هر قیمتی که شده باید ابتدا مرقد حضرت امام را زیارت کنیم، سپس به زیارت خانواده هایمان برویم. بخاطر اینکه ساعت خلوتی را انتخاب کرده باشند ساعت ۳ بامداد روز چهارم شهریور اتوبوسها آمدند و سوار شدیم جهت زیارت مرقد امام خمینی.وقتی مرقد امام رسیدیم جمعیت بسیار زیادی را جلوی صحن غربی حرم و داخل حرم مشاهده کردیم. خیلی از مردم عکس فرزندان مفقودالاثرشان را با خود آورده بودن و نشان میدادن و منتظر بودن کسی خبری ازشان داشته باشد و خبر خوشی عایدشان شود. من یکی از عکسها که بچهٔ شمال بود را شناختم و به خانواده اش گفتم ایشون سید ابوالفضل حسینی نیست؟ با خوشحالی گفتند چرا؟ گفتم بچه شمال هست؟ گفتند آری؟ گفتم ایشون در کاروان بعد از ما بوده و قطعا" تا بحال باید وارد ایران شده باشد. چندین بار تشکر و خدا را شکر کردند. نیروهای بسیج و سپاه با حلقه کردن دستهایشان بصورت زنجیری برایمان معبری گشودند تا توانستیم بین ازدحام جمعیت ضریح امام را زیارت کنیم. از فاصله ۱۰متری ضریح همه به خاک افتادیم و به حالت سینه خیز به پابوسی امام و ضریح رفتیم. اونجا آزادگان اونقدر گریه و شیون کردند که حین برگشت احساس میکردیم همه غم و غصه های چند ساله که روی دلمان سنگینی میکرد از بین رفته و حس دل سبکی داشتیم. پس از زیارت جهت نماز صبح به محل قرنطینه بازگشتیم... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 تصاویر دیده نشده از آن روز به یاد ماندنی مرقد امام / دیدار آزادگان
صبح رهائی" "قسمت دهم" "غلامشاه جمیله ای" صبح روز پنجم شهریور ماه از طریق بلندگو همه آزادگان به زمین چمن فرا خوانده شدن. اونجا اعلام کردند که آزادگان هر استانی با چه وسیله ای به استانشان اعزام خواهند شد. استانهای همجوار تهران با اتوبوس، استانهایی که ارتباط ریلی داشتند با قطار و استانهای دورتر از طریق هوایی. قرار شد آزادگان استان بوشهر که حدودا"۶۰ نفری بودیم از طریق هوایی به بوشهر منتقل شویم. لازم به ذکر است که در قرنطینه آزادگانی از اردوگاه های دیگری هم با ما قرنطینه بودند. خلاصه حدودای ساعت ۱۱صبح روز ۱۳۶۹/۶/۵ به فردوگاه مهرآباد تهران عازم شدیم و توی یکی از سالنهایی که ویژه آزادگان در نظر گرفته شده بود مستقر شدیم. در اون سالن آزادگانی از سایر استانها هم حضور داشتند، همه مترصد اعزام به استانشان بودند، تا غروب و شب آزادگان اکثر استانها با پروازهای ویژه یا عمومی به استانهایشان اعزام شدن. تنها آزادگان بوشهری و خوزستانی به علت نبود صندلی خالی در پروازهای عمومی و عدم پرواز ویژه جای ماندن. شب را تا به صبح در سالن فرودگاه بیدار و گاها"روی صندلی ها و نمازخانه چرتی زدیم، من نیمه های شب از فرصت استفاده کردم و همراه مأمور مراقب از سالن بیرون رفتم و مقداری سکه از یکی از مغازه ها گرفتم و با تلفن سکه ای توی سالن با خانواده ام تماس گرفتم، ابتدا خانواده باورشان نشد، چون نه صدایم را می شناختند و نه در اون وقت شب انتظارشو داشتند. با کلی قسم و نشونی دادن باور کردند. صدای همهمه و خوشحالی قوم و خویشانی که در منزل پدرم مشغول امورات استقبال بودند شنیده می شد. به هر حال صبح شد، حدودای ساعت ۱۰ روز سه شنبه مورخ ۱۳۶۹/۶/۶با یک فروند هواپیمای سی۱۳۰ همهٔ آزادگان استان به بوشهر منتقل شدیم. آنروز دائم رادیو بوشهر اطلاعیه میداد و اسامی ما را از رادیو پخش میکرد و ساعت استقبال در فرودگاه را به اطلاع عموم میرساند، بعد از پیاده شدنمان مورد استقبال گرم مسؤلین قرار گرفتیم و پس از انداختن حلقه گل به گردنمان ما را به پشت بام فرودگاه بردند تا مردمی که ساعتها در میدان معراج به استقبال آمده بودند براحتی همهٔ آزادگان را ببینند. پس از مراسم استقبال بچه های سپاه هر شهرستان آزادگان شهرستان مربوطه را تحویل گرفتند و بردند برای نماز و ناهار. آنروز آزادگان گناوه ای ۷ نفر بودند. برای انتقال هر آزاده یک خودروی دولتی از گناوه آمده بود. برای انتقال بنده هم پاترول سپاه گناوه برانندگی پاسدار آقای حسین حیاتی و پاسدار آقای محمدرضا سلیمی آمده بودند. بعد از نماز و ناهار پاسدار آقای حاج شیخ احمد دشتی زاده هم همراهمان آمد و حدودای ساعت ۴ عصر به مقصد گناوه حرکت کردیم. ساعت ۶ عصر به روستای خلیفه ای شبانکاره رسیدیم. چون مردم تا روستای خلیفه ای برای استقبال آمده بودند، گر چه بیشتر مردم در چهار روستایی، پوزگاه و سه راهی بندر ریگ تجمع کرده بودند. در همان ابتدای روستای خلیفه ای سریعا" درب ماشین را باز کردند و پاسدار سلیمی پیاده شد و پدر و مادر و برادرم نزد من سوار شدن. حس عجیبی به من و خانواده ام دست داده بود نزدیک بود مادرم غش کند. پدرم انگشتهایم را گرفته و لمس می کرد و می گفت: دستهایت سالم است؟ شنیده ایم ترکش خورده ای؟ دستانت توی باند بوده و...ظاهرا" یکی از هم اردوگاهی هایمان که بچهٔ درودگاه برازجان و معلول بود و قبلا" بصورت یک جانبه آزاد شده بود به خانواده ام خبر مجروحیتم را داده بود. توی ماشین هم من و هم خانواده اشک امانمان نداد. آن روز پلیس راه جاده را یکطرفه کرده بود و جمعیت زیادی در طول مسیر از خلیفه ای تا گناوه آزادگان را همراهی می کردند. در طول مسیر گل و گلاب و شیرینی بود که بر سر مردم و خودروی آزادگان پاشیده می شد. جلوی پلیس راه گناوه آزادگان را توی خودروی روباز گذاشتند تا مردمی که از جلوی سپاه و اطراف خیابان ورودی جهت استقبال آمده بودند براحتی ببینند. جلوی سپاه روی آسفالت فرش انداخته بودند تا خودروی آزادگان از رویش عبور کند. همچنین گاو قربونی کرده بودند و دژبانهای سپاه با لباس خاص بخط شده و ادای احترام نظامی می کردند. پس از ورود به شهر و چرخاندن در میدان امام خمینی مجددا" با همان پاترول بسوی منزل حرکت کردیم. از سر خیابان تا درب منزلمان آنچنان ازدحادم جمعیت بود که تعدادی از بچه ها فقط مردم را اینور و آنور می کردند تا خودرو بتواند وارد کوچه و به منزلمان برسد. صدای صلوات و تیراندازیهای هوایی و بوی گلاب و اسفند فضا را پر کرده بود. ورودی منزلمان گوساله ای را قربانی کرده بودند. به محض پیاده شدنم از خودرو خود را بر فراز سرو گردن مردم دیدم و از کوچه تا توی اتاق بر دستان مردم قدرشناس گناوه ای حمل شدم، ساعت ۲۰، روز سه شنبه مورخ ۱۳۶۹/۶/۶ بار دیگر به خانواده باز گشتم و تولدی دوباره یافتم. "پایان" @defae_moghadas 🍂