صبح رهائی"
"قسمت دهم"
"غلامشاه جمیله ای"
صبح روز پنجم شهریور ماه از طریق بلندگو همه آزادگان به زمین چمن فرا خوانده شدن. اونجا اعلام کردند که آزادگان هر استانی با چه وسیله ای به استانشان اعزام خواهند شد. استانهای همجوار تهران با اتوبوس، استانهایی که ارتباط ریلی داشتند با قطار و استانهای دورتر از طریق هوایی.
قرار شد آزادگان استان بوشهر که حدودا"۶۰ نفری بودیم از طریق هوایی به بوشهر منتقل شویم. لازم به ذکر است که در قرنطینه آزادگانی از اردوگاه های دیگری هم با ما قرنطینه بودند. خلاصه حدودای ساعت ۱۱صبح روز ۱۳۶۹/۶/۵ به فردوگاه مهرآباد تهران عازم شدیم و توی یکی از سالنهایی که ویژه آزادگان در نظر گرفته شده بود مستقر شدیم. در اون سالن آزادگانی از سایر استانها هم حضور داشتند، همه مترصد اعزام به استانشان بودند، تا غروب و شب آزادگان اکثر استانها با پروازهای ویژه یا عمومی به استانهایشان اعزام شدن. تنها آزادگان بوشهری و خوزستانی به علت نبود صندلی خالی در پروازهای عمومی و عدم پرواز ویژه جای ماندن.
شب را تا به صبح در سالن فرودگاه بیدار و گاها"روی صندلی ها و نمازخانه چرتی زدیم، من نیمه های شب از فرصت استفاده کردم و همراه مأمور مراقب از سالن بیرون رفتم و مقداری سکه از یکی از مغازه ها گرفتم و با تلفن سکه ای توی سالن با خانواده ام تماس گرفتم، ابتدا خانواده باورشان نشد، چون نه صدایم را می شناختند و نه در اون وقت شب انتظارشو داشتند. با کلی قسم و نشونی دادن باور کردند. صدای همهمه و خوشحالی قوم و خویشانی که در منزل پدرم مشغول امورات استقبال بودند شنیده می شد. به هر حال صبح شد، حدودای ساعت ۱۰ روز سه شنبه مورخ ۱۳۶۹/۶/۶با یک فروند هواپیمای سی۱۳۰ همهٔ آزادگان استان به بوشهر منتقل شدیم. آنروز دائم رادیو بوشهر اطلاعیه میداد و اسامی ما را از رادیو پخش میکرد و ساعت استقبال در فرودگاه را به اطلاع عموم میرساند، بعد از پیاده شدنمان مورد استقبال گرم مسؤلین قرار گرفتیم و پس از انداختن حلقه گل به گردنمان ما را به پشت بام فرودگاه بردند تا مردمی که ساعتها در میدان معراج به استقبال آمده بودند براحتی همهٔ آزادگان را ببینند. پس از مراسم استقبال بچه های سپاه هر شهرستان آزادگان شهرستان مربوطه را تحویل گرفتند و بردند برای نماز و ناهار.
آنروز آزادگان گناوه ای ۷ نفر بودند. برای انتقال هر آزاده یک خودروی دولتی از گناوه آمده بود. برای انتقال بنده هم پاترول سپاه گناوه برانندگی پاسدار آقای حسین حیاتی و پاسدار آقای محمدرضا سلیمی آمده بودند. بعد از نماز و ناهار پاسدار آقای حاج شیخ احمد دشتی زاده هم همراهمان آمد و حدودای ساعت ۴ عصر به مقصد گناوه حرکت کردیم. ساعت ۶ عصر به روستای خلیفه ای شبانکاره رسیدیم. چون مردم تا روستای خلیفه ای برای استقبال آمده بودند، گر چه بیشتر مردم در چهار روستایی، پوزگاه و سه راهی بندر ریگ تجمع کرده بودند. در همان ابتدای روستای خلیفه ای سریعا" درب ماشین را باز کردند و پاسدار سلیمی پیاده شد و پدر و مادر و برادرم نزد من سوار شدن.
حس عجیبی به من و خانواده ام دست داده بود نزدیک بود مادرم غش کند. پدرم انگشتهایم را گرفته و لمس می کرد و می گفت: دستهایت سالم است؟ شنیده ایم ترکش خورده ای؟ دستانت توی باند بوده و...ظاهرا" یکی از هم اردوگاهی هایمان که بچهٔ درودگاه برازجان و معلول بود و قبلا" بصورت یک جانبه آزاد شده بود به خانواده ام خبر مجروحیتم را داده بود. توی ماشین هم من و هم خانواده اشک امانمان نداد. آن روز پلیس راه جاده را یکطرفه کرده بود و جمعیت زیادی در طول مسیر از خلیفه ای تا گناوه آزادگان را همراهی می کردند. در طول مسیر گل و گلاب و شیرینی بود که بر سر مردم و خودروی آزادگان پاشیده می شد. جلوی پلیس راه گناوه آزادگان را توی خودروی روباز گذاشتند تا مردمی که از جلوی سپاه و اطراف خیابان ورودی جهت استقبال آمده بودند براحتی ببینند. جلوی سپاه روی آسفالت فرش انداخته بودند تا خودروی آزادگان از رویش عبور کند. همچنین گاو قربونی کرده بودند و دژبانهای سپاه با لباس خاص بخط شده و ادای احترام نظامی می کردند. پس از ورود به شهر و چرخاندن در میدان امام خمینی مجددا" با همان پاترول بسوی منزل حرکت کردیم. از سر خیابان تا درب منزلمان آنچنان ازدحادم جمعیت بود که تعدادی از بچه ها فقط مردم را اینور و آنور می کردند تا خودرو بتواند وارد کوچه و به منزلمان برسد.
صدای صلوات و تیراندازیهای هوایی و بوی گلاب و اسفند فضا را پر کرده بود. ورودی منزلمان گوساله ای را قربانی کرده بودند. به محض پیاده شدنم از خودرو خود را بر فراز سرو گردن مردم دیدم و از کوچه تا توی اتاق بر دستان مردم قدرشناس گناوه ای حمل شدم،
ساعت ۲۰، روز سه شنبه مورخ ۱۳۶۹/۶/۶ بار دیگر به خانواده باز گشتم و تولدی دوباره یافتم.
"پایان"
@defae_moghadas
🍂
🔴 دوستانی که از آن روزهای پر از احساس، خاطراتی دارند، بصورت کوتاه ارسال کنند. 👋
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست9 0⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا قطار سوت کشان وارد تونل کوهستان شد. بوی سوخته دود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم. مدت ها توی خیابان پرسه زدم و بی هدف راه رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم با پرسیدن از این و آن جای مناسب و کم هزینه ای پیدا کنم. توی هر بنگاهی که میرفتم، تا به سر و وضعم نگاه می کردند جواب سربالا میدادند. اگر هم کسی جواب می داد، از قیمت بالای اجاره جا میخوردم.
یک لحظه به خودم آمدم، دیدم سر از میدان قزوین در آورده ام. آنجا مسافرخانه ها ارزان تر از بقیه جاها بود. اما باز هم وقتی به جیبم نگاه کردم، دیدم توان اجاره مناسب را ندارم. بالاخره یک جایی پیدا کردم که شب خواب بود. تقریباً شبی ۳۵ تومان می گرفت. از حدود ساعت ۷ غروب پذیرش می کرد و ۷ صبح هم باید بیرون می زدیم. یک جای وسیعی روی پشت بام بود. تعدادی تختخواب داغان چسبیده به هم چیده شده بود. هیچ نظافت و بهداشتی هم وجود نداشت. معلوم نبود روی تختی که قرار است بخوابی، شب قبل چه کسی خوابیده بود. اما مجالی برای اندیشیدن به این چیزها نبود. پول را دادم و خوشحال وارد آنجا شدم و روی یکی از تخت های روی پشت بام دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. شب خیلی سختی را گذراندم اما بالاخره پلکهایم سنگین شد و خوابم برد. نیم ساعت مانده به ۷ صبح، داد و قال يارو بلند شد و با بی ادبی همه را از روی تختها پایین کشید و از مسافرخانه بیرون فرستاد. نمی دانستم پلاستیکم را چه کار کنم. مجبور بودم همین جور با خودم حملش کنم. هر چی به مسافرخانه چی التماس کردم که حداقل پلاستیکم را نگه دارد قبول نکرد. چون معلوم نبود که شب بعد جایی برای من داشته باشد. آدم های جور واجور یعنی از همه قشر، نوجوان، جوان، پیر، میانسال، بیمار و معتاد آنجا بودند. چاره ای نداشتم باید هر طوری بود تحمل میکردم.
با هزاران دغدغه و فکر به اداره آموزش و پرورش رفتم و خودم را معرفی کردم. گفتند برو منطقه ۱۴. به علت نداشتن پول مجبور شدم کلی از مسیر را پیاده بروم. یا اگر هم خیلی بهم فشار می آمد سوار خط واحد میشدم. وقتی رسیدم منطقه ۱۴، گفتند ما نمی توانیم دو روز در هفته برای شما کلاس بگذاریم. بعد پیشنهاد دادند بیا توی همین اداره تمام وقت کار کن تا آن دو روز را هم برایت حاضری بزنیم. پیشنهادشان من را به فکر انداخت. نمی توانستم از درسم بگذرم. بدون دادن پاسخی بیرون آمدم و مسافت زیادی را راه رفتم و فکر کردم. انبوهی از مشکلات به سمتم هجوم آورد.
قدرت تصمیم گیری را از دست داده بودم. باید خودم را به توپخانه می رساندم و از آنجا هم به منطقه ۱۴ می رفتم. توپخانه را برای خودم شاخص قرار دادم. چون مسیرها را بلد نبودم، هر کجا می خواستم بروم، اول می آمدم توپخانه، بعد مسیر بعدی را می رفتم. مثلا از توپخانه می رفتم منطقه ۱۴، سپس بر می گشتم توپخانه و به سمت دانشگاه تهران حرکت می کردم. از دانشگاه هم به سمت میدان قزوین می رفتم. یعنی همه روز در حال پیاده روی بودم. به این نتیجه رسیدم که فقط دو روز کلاس بگیرم و کلاس هایم را بین روزهای باقیمانده تقسیم کنم. چون اسمم توی فهرست حضور و غیاب نبود، خیلی انگیزه ای برای یادگیری درس نداشتم. از طرفی مشکلات خواب و استراحت، فکرم را مغشوش کرده بود. پیاده روی زیاد، انرژی می خواست که به دلیل سوء تغذیه به شدت تحلیل رفته بودم. دوست داشتم جایی بود که بتوانم یکی دو ساعت حسابی بخوابم، معمولا توی پارک و یا قطعه چمنی می نشستم تا اندکی استراحت کنم. توی پارک هم به محض در آوردن کفش هایم و مشاهده شکل و قیافه آنها که از حالت عادی خارج شده بودند، خجالت می کشیدم و یاد فقر و بدبختی هایم می افتادم. پاهایم از شدت پیاده روی پخته و قرمز شده بود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
با سلام
خاطرات آقای پورعطا شامل سه بخش است. یکی جنبه تنبهی و سختی هایی که پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی به آن گرفتار شدند
بخش های دیگر (که حدود یک سال و نیم پیش ارسال شد) مربوط به جریانات عملیات والفجر مقدماتی و تفحص دوستان پورعطا که در شب دوم به همان شکل مانده بودند و بعد از ده سال توسط خود او پیدا شدند.
مجموعه این خاطره، سه دوره زندگی ایشان رو به زیبایی روایت کرده است.
با توجه به تغییر دائمی اعضاء و با توجه به نظر خوانندگان عزیز، بخش دوم و سوم نیز مجدداً ارسال خواهد شد.