eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷در عید ولایت، جهت تجدیدعهد با ولایت بیاییم بیانیه راهبردی «گام دوم انقلاب» را با هم بخوانیم و عمل کنیم.🌷 بالاخره نسخه چهارم «اپلیکیشن گام دوم انقلاب» پس از پنج ماه منتشر شد. امکانات این اپلیکیشن: ۱. متن بیانیه به صورت بخش‌بندی شده ۲. بیش از ۷۰تحلیل پیرامون این بیانیه ۳. اخبار مرتبط با بیانیه گام دوم انقلاب ۴. آزمون تستی و خودآزمایی از بیانیه ۵. اتاق‌های گفتگو پیرامون این بیانیه ۶. جستجو در متن بیانیه ۷. صوت بیانیه با صدای آقای حیاتی ۸. همایش‌ها و مسابقات مرتبط با بیانیه ۹. ظاهر گرافیکی جذاب‌تر از قبل دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.gam2.enghelab&ref=share جهت حمایت از ما لطفا: ۱. در کافه بازار نظرتون رو ثبت کنید. ۲. علامت فرفره در صفحه منوی اپلیکیشن را بفشارید. وب سایت گروه نرم افزاری تسبیح سافت: www.tasbihsoft.ir #گام_دوم_انقلاب #تجدید_عهد_با_ولایت
payamerahbar.apk
حجم: 12.02M
🔷دانلود مستقیم نسخه چهارم اپلیکیشن «گام دوم انقلاب»🔷 🔶با کلی امکانات جدید و جذاب🔶 #گام_دوم_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتاد و پنجم: عزت نفس در عین نیاز بعد از حدود دو ماه از آغاز اسارت، برای خالی نبودن عریضه مقداری پرتقال کوچک و نیمه پلاسیده اوردن و با هزار منت بین بچه ها تقسیم کردن. می گفتن شما دشمن ما هستید و با ما جنگیدید ولی ما به شما رسیدگی می کنیم و برای شما غذا و میوه می آوریم و اینجوری منت گذاشتن های سخیف شیوه همیشگی اونا بود، خصوصاً در اوقاتی که دو سه ماه یه بار، دونه ای میوه میدادن ، این قضیه تکرار می شد. حتی بعضی وقتا می پرسیدن اصلا شما تو ایران از اینجور میوه ها خوردین؟ بچه ها همه سرشون رو پایین مینداختن و شروع می کردن خندیدن . وقتی متوجه می شدن کسی داره می خنده بشدت عصبانی می شدن و داد میزدن " لیش تضحک قشمر " یعنی مسخره چرا می خندی؟ و بلندش می کردن و چن تا سیلی آبدار می زدند تو صورتش. حالا برای اولین بار پرتقال اورده بودن و علیرغم اینکه کوچیک و پلاسیده بودن ولی بدن بچه ها بشدت نیازمند اینگونه مواد غذایی بود. با یکی از بسیجی ها بنام علی عاشورای هم غذا بودم . بعد از تقسیم به من گفت: یه دونه پرتقال بیشتر به من رسیده. چکارش کنم؟ گفتم شاید مسئول تقسیم اشتباه کرده و به یکی نرسه. معمولا عراقیا با دقت و وسواس می شمردن و مواظب بودن حتی یکی اضافه داده نشه. از مسئول تقسیم پرسیدیم گفت همه گرفتن و کم نیومده. گفت حالا چکار کنم به کی بدم؟ گفتم ببین علی آقا درسته حق کسی نیست و اضافه اومده ولی بهتره به یکی از مجروحا بدی. شما الحمدلله سالمی و بدنت کمتر احتیاج داره. ایشونم بلافاصله بلند شد و پرتقال اضافه رو به یکی از مجروحا داد. شاید کسی فک کنه که حالا یه دونه پرتقال فسقلی مگه چه اهمیتی داره؟ بله در شرایط وفور نعمت چیزی نیست و اهمیت خاصی نداره ،‌ ولی اگه شرایط اونجا رو در نظر بگیریم و اینکه بعد از چند ماه پرتقالی دست اسیری رسیده که اگه پای آبروی ایرانی در میون نبود از شدّت گرسنگی حتی پوستش رو هم میخوردیم، اون وقت می فهمیم واقعا عزت نفس بالایی میخاد که در چنین شرایطی از اون بگذری و به دیگری ببخشی و تازه از اینم بالاتر داشتیم افرادی رو که همون سهمیه خودشون رو هم نمی خوردن و به مریضا میدادن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
نازد به خودش خدا که حيدر دارد درياي فضائلي مطهر دارد همتاي علي نخواهد آمد والله صد بار اگر کعبه ترک بردارد 🌺حلول عید ولایت و امامت تهنیت باد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا مدتی روی چمن ها دراز کشیدم تا آرام بگیرم اما این دفعه یاد پدر و زحمت هایی که شبانه روز می کشید لحظه ای رهایم نمی کرد. بنده خدا سن و سالی داشت. هر روز صبح على الطلوع از خانه بیرون می رفت؛ یک جایی توی بازار امیدیه پیش بقیه دوستانش، تا شاید کار و باری به تورش بخورد. دم دمای غروب اگر پولی به دست آورده بود، با خوشحالی و سر و صدا وارد خانه می شد. اما اگر کارش کساد بود، دم نمیزد. بی سروصدا می رفت گوشه ای می نشست و در خودش فرو می رفت. یک کفاش افغانی توی بازار امیدیه بود که ظاهرا قصد داشت به افغانستان برگردد. پدرم با اینکه کفاشی بلد نبود اما پیش دستی کرد و بساطش را با قیمت مناسب خرید. بهتر از بیکاری بود. در آمدش ناچیز بود، چون هنوز فوت و فن کار را یاد نگرفته بود. خیلی از مشتری ها هم تا می فهمید افغانیه از آنجا رفته اعتماد نمی کردند و بر می گشتند. اما همین بساط کفاشی برکتی شد برای خانه. مادرم می گفت از وقتی پدرت کفاشی می کند، برکات عجیبی به زندگی مان آمده. یعنی آقام خرج خانه را با کفاشی تأمین می کرد. مدت ها خیره به آسمان بالای سرم نگاه کردم و به یاد صفای خانه مان در پاچه کوه افتادم اما خیلی زود صدای قار و قور شکمم من را از این حال خوب خارج کرد. ضعف عجیبی مرا گرفت. دستی در جیبم چرخاندم، حتی پول خرید یک ساندویچ معمولی را هم نداشتم. البته نه اینکه نداشتم، بلکه دخل و خرجم به هم می ریخت مجبور بودم فکری بکنم. یادم افتاد که در یکی از خیابانهای توپخانه به اسم ناصرخسرو دکه هایی هست با غذای خیلی ارزان قیمت که آنجا همه جور آدم از دلال و کاسب و خلافکار و معتاد پیدا می شد. کفش هایم را پوشیدم و برای سیر کردن شکمم با ذوق و شوق به سمت ناصر خسرو راه افتادم. صبحانه که چیزی نخورده بودم، شام هم می دانستم خبری نیست. به همین دلیل سعی کردم لااقل برای ناهار خودم را برسانم آنجا. از دور که بوی لوبیا بهم خورد، اشتهایم ده برابر شد. البته توی دانشگاه برای ناهار ژتون می دادند اما من برای کمک به هزینه هایم آن را می فروختم. مش رحیم تا از دور من را دید، یک کاسه لوبیای مشتی برایم ریخت. نرسیده به دکه سلام کردم و کاسه لوبیا را با اشتها خوردم. بعدش هم یک استکان چای ریخت و کف دستش چند تا حبه قند بهم داد. سعی کردم قندها را نگه دارم تا شب با نان خالی بخورم و گرسنه نمانم. سیر که شدم، یاد دانشگاه افتادم اما از اینکه توی کلاس اسمی نداشتم و موقع حضور و غیاب نامم خوانده نمیشد احساس خیلی بدی بهم دست می داد. می رفتم و نمی رفتم فرقی نمی کرد. کسی هم متوجه نمی شد. فقط خانم خطیر که اتفاقا همه دانشجوها با اخلاقش مشکل داشتند به فکر من بود و هر دفعه به من امیدواری می داد. یادم آمد که یک روز یکی از بچه ها گفت: پورعطا، عجیبه خیلی خوش شانسی که این خانم خطير باهات مهربونه، ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم اینم از لطف خداست. مش رحیم که فکر کرد به خاطر لوبیاهاش اینو گفتم، خندید و گفت: هر چیزی کمش خوبه، برو به کلاست برسی. از کلامش خوشم می آمد. آرامش خاصی داشت. همیشه شاکر و مهربان بود. به سمت دانشگاه حرکت کردم. نگاهی به پلاستیک سیاه در دستم کردم، گفتم اینو چیکار کنم. اعصابم را خرد کرده بود. چند بار تصمیم گرفتم پیش مش رحیم امانت بذارمش اما یادم می آمد که شبها به زیرشلواری ام احتیاج دارم. یک جورهایی دق سر دلم شده بود. توی کلاس هم که میرسیدم، یک گوشهای کنار دیوار می نشستم و پلاستیک را روی زمین می گذاشتم. همه چیزم با بقیه فرق می کرد. چشمم که به سر و وضع شیک دانشجوهای جوان می افتاد، همه وجودم را حقارت می گرفت. چه لباس های جالب و قشنگی تن شان بود. نگاهی به سر و وضع خودم انداختم همان لباس های همیشگی، شلوار بسیجی و کفش های بد فرم و بد قیافه. از فرط بی حوصلگی همیشه پاشنه آن را می خواباندم. جالب اینجا بود که هیچ کس هم به من توجهی نداشت، توی کلاس بچه ها با خلقی باز با همدیگر خوش و بش و شوخی می کردند، انگار هرگز مشکل و یا دردی نداشتند. دخترهای کلاس هم که توی عالم خودشان بودند و راحت با پسرها می گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار جنگی اتفاق افتاده و ما برای ارزشها خون دادیم. احساس می کردم از یک سیاره دیگری آمده ام. هیچ سنخیتی میان خودم با آنها نمی دیدم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢 قسمت هشتاد و ششم هوس خوردن علف پنج شش ماه از اسارت گذشته بود و هنوز یه وعده سیر غذا نخورده بودیم و روزی نبود که شدیدا گرسنه نباشیم. گرسنگی بشدت آزارمون می داد . همه سهمیه صمون و غذای ما به اندازه یک سومِ نیاز یه نفر بود. یعنی اگه سهمیه سه نفر رو به یکی می دادن تازه اون فرد شاید سیر میشد. شکممون به پشتمون چسبیده بود و مثل قحطی زدگان اتیوپی براحتی تموم دنده هامون قابل شمارش بود. یه روز تو صف دستشویی بودم که چشمم خورد به مقداری علف تازه که در کناره دیوار بیرونی توالت روییده بود. آنقدر گرسنگی آزارم میداد که اگه اجازه داشتم و عراقی ها اونجا نبودن، می رفتم یه دسته از اونا رو میکندم و می خوردم. فکر و حسرت خوردن علف از خوشی نبود. تعدادی از بچه ها سهمیه روزانه نان(صمون) رو تو یه وعده میخوردن و دو وعده دیگه گرسنگی میکشیدن. تو این مضیقه و گرسنگی مفرط عده قابل توجهی از بچه ها بخشی از سهمیه اندک نان و غذای روزانه و سهمیه میوه چن ماه یه بارشون رو به مریضا و مجروحا میدادن که بتونن دوام بیارن و تلف نشن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🔴 تصاویر دیده نشده از فرماندهان در دفاع مقدس👇
@defae_moghadas
@defae_moghadas