🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
مدتی روی چمن ها دراز کشیدم تا آرام بگیرم اما این دفعه یاد پدر و زحمت هایی که شبانه روز می کشید لحظه ای رهایم نمی کرد. بنده خدا سن و سالی داشت. هر روز صبح على الطلوع از خانه بیرون می رفت؛ یک جایی توی بازار امیدیه پیش بقیه دوستانش، تا شاید کار و باری به تورش بخورد. دم دمای غروب اگر پولی به دست آورده بود، با خوشحالی و سر و صدا وارد خانه می شد. اما اگر کارش کساد بود، دم نمیزد. بی سروصدا می رفت گوشه ای می نشست و در خودش فرو می رفت. یک کفاش افغانی توی بازار امیدیه بود که ظاهرا قصد داشت به افغانستان برگردد. پدرم با اینکه کفاشی بلد نبود اما پیش دستی کرد و بساطش را با قیمت مناسب خرید. بهتر از بیکاری بود. در آمدش ناچیز بود، چون هنوز فوت و فن کار را یاد نگرفته بود. خیلی از مشتری ها هم تا می فهمید افغانیه از آنجا رفته اعتماد نمی کردند و بر می گشتند. اما همین بساط کفاشی برکتی شد برای خانه. مادرم می گفت از وقتی پدرت کفاشی می کند، برکات عجیبی به زندگی مان آمده. یعنی آقام خرج خانه را با کفاشی تأمین می کرد.
مدت ها خیره به آسمان بالای سرم نگاه کردم و به یاد صفای خانه مان در پاچه کوه افتادم اما خیلی زود صدای قار و قور شکمم من را از این حال خوب خارج کرد. ضعف عجیبی مرا گرفت. دستی در جیبم چرخاندم، حتی پول خرید یک ساندویچ معمولی را هم نداشتم. البته نه اینکه نداشتم، بلکه دخل و خرجم به هم می ریخت مجبور بودم فکری بکنم.
یادم افتاد که در یکی از خیابانهای توپخانه به اسم ناصرخسرو دکه هایی هست با غذای خیلی ارزان قیمت که آنجا همه جور آدم از دلال و کاسب و خلافکار و معتاد پیدا می شد. کفش هایم را پوشیدم و برای سیر کردن شکمم با ذوق و شوق به سمت ناصر خسرو راه افتادم. صبحانه که چیزی نخورده بودم، شام هم می دانستم خبری نیست. به همین دلیل سعی کردم لااقل برای ناهار خودم را برسانم آنجا. از دور که بوی لوبیا بهم خورد، اشتهایم ده برابر شد. البته توی دانشگاه برای ناهار ژتون می دادند اما من برای کمک به هزینه هایم آن را می فروختم. مش رحیم تا از دور من را دید، یک کاسه لوبیای مشتی برایم ریخت. نرسیده به دکه سلام کردم و کاسه لوبیا را با اشتها خوردم. بعدش هم یک استکان چای ریخت و کف دستش چند تا حبه قند بهم داد. سعی کردم قندها را نگه دارم تا شب با نان خالی بخورم و گرسنه نمانم.
سیر که شدم، یاد دانشگاه افتادم اما از اینکه توی کلاس اسمی نداشتم و موقع حضور و غیاب نامم خوانده نمیشد احساس خیلی بدی بهم دست می داد. می رفتم و نمی رفتم فرقی نمی کرد. کسی هم متوجه نمی شد. فقط خانم خطیر که اتفاقا همه دانشجوها با اخلاقش مشکل داشتند به فکر من بود و هر دفعه به من امیدواری می داد. یادم آمد که یک روز یکی از بچه ها گفت: پورعطا، عجیبه خیلی خوش شانسی که این خانم خطير باهات مهربونه، ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم اینم از لطف خداست. مش رحیم که فکر کرد به خاطر لوبیاهاش اینو گفتم، خندید و گفت: هر چیزی کمش خوبه، برو به کلاست برسی. از کلامش خوشم می آمد. آرامش خاصی داشت. همیشه شاکر و مهربان بود.
به سمت دانشگاه حرکت کردم. نگاهی به پلاستیک سیاه در دستم کردم، گفتم اینو چیکار کنم. اعصابم را خرد کرده بود. چند بار تصمیم گرفتم پیش مش رحیم امانت بذارمش اما یادم می آمد که شبها به زیرشلواری ام احتیاج دارم. یک جورهایی دق سر دلم شده بود. توی کلاس هم که میرسیدم، یک گوشهای کنار دیوار می نشستم و پلاستیک را روی زمین می گذاشتم. همه چیزم با بقیه فرق می کرد. چشمم که به سر و وضع شیک دانشجوهای جوان می افتاد، همه وجودم را حقارت می گرفت. چه لباس های جالب و قشنگی تن شان بود. نگاهی به سر و وضع خودم انداختم همان لباس های همیشگی، شلوار بسیجی و کفش های بد فرم و بد قیافه. از فرط بی حوصلگی همیشه پاشنه آن را می خواباندم. جالب اینجا بود که هیچ کس هم به من توجهی نداشت، توی کلاس بچه ها با خلقی باز با همدیگر خوش و بش و شوخی می کردند، انگار هرگز مشکل و یا دردی نداشتند. دخترهای کلاس هم که توی عالم خودشان بودند و راحت با پسرها می گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار جنگی اتفاق افتاده و ما برای ارزشها خون دادیم. احساس می کردم از یک سیاره دیگری آمده ام. هیچ سنخیتی میان خودم با آنها نمی دیدم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت هشتاد و ششم
هوس خوردن علف
پنج شش ماه از اسارت گذشته بود و هنوز یه وعده سیر غذا نخورده بودیم و روزی نبود که شدیدا گرسنه نباشیم. گرسنگی بشدت آزارمون می داد . همه سهمیه صمون و غذای ما به اندازه یک سومِ نیاز یه نفر بود. یعنی اگه سهمیه سه نفر رو به یکی می دادن تازه اون فرد شاید سیر میشد. شکممون به پشتمون چسبیده بود و مثل قحطی زدگان اتیوپی براحتی تموم دنده هامون قابل شمارش بود. یه روز تو صف دستشویی بودم که چشمم خورد به مقداری علف تازه که در کناره دیوار بیرونی توالت روییده بود. آنقدر گرسنگی آزارم میداد که اگه اجازه داشتم و عراقی ها اونجا نبودن، می رفتم یه دسته از اونا رو میکندم و می خوردم. فکر و حسرت خوردن علف از خوشی نبود.
تعدادی از بچه ها سهمیه روزانه نان(صمون) رو تو یه وعده میخوردن و دو وعده دیگه گرسنگی میکشیدن. تو این مضیقه و گرسنگی مفرط عده قابل توجهی از بچه ها بخشی از سهمیه اندک نان و غذای روزانه و سهمیه میوه چن ماه یه بارشون رو به مریضا و مجروحا میدادن که بتونن دوام بیارن و تلف نشن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و هفتم
حواستو جمع کن
مدتی از ورودمون به تکریت یازده گذشته بود و دیگه مستقر شده بودیم و گاهی بیرون فرصتی پیدا میشد طهارت گرفته و وضویی بسازیم. شبای طولانیِ زمستان فرصت خوبی بود برای عبادت. وقت فراوان و ما هم جز کتک خوردنای گاه و بیگاه مشغولیت دیگه ای نداشتیم. پیش خودم گفتم هر چند روزها اذیت میشیم ولی شبها فرصت خوبیه برای عبادت و نوافل و خواندن نماز قضا.
لذا شروع کردم خوندن نوافل یومیه. هر نماز را با تمام نوافلش می خوندم و نمازهای واجب رو هم خیلی طولانی ادا میکردم. اولش توجیه نبودم که چکار دارم میکنم تا اینکه یکی از بچه های دلسوز به من گفت می دونی چکار داری می کنی . گفتم مگه چیه. گفت این کار تو عراقیا و جاسوسا رو حساس می کنه. هر وقت که نگهبانا رد میشن تو رو تو حالت نماز ببینن، یه وقت فک می کنن تو طلبه هستی و جونت به خطر میفته. حتی همون بهروز ارشد آسایشگاه هم که آدم بی نمازی بود و در پی شکار افراد و معرفیشون به عراقیا بود ، حساس شده بود. با خودم گفتم ای دل غافل ! دستی دستی داشتی جون خودتو به خطر مینداختی. نمیشه بخاطر مستحبات آدم جونشو در معرض خطر جدی قرار بده. از نظر شرعی هم این کار جایز نیست. دیدم نه، اینجا باید کاملا عادی رفتار کرد. بعد از اون نمازامو بصورت عادی می خوندم. البته بعدا شرایط عادی شد و خیلی از بچه ها پا میشدن و نماز شب می خوندند و دیگه عراقیا هم حساسیتی بخرج نمی دادن.
حدود دو ماه بند دو بودم و توی این دو ماه به اندازه ده سال پیر و شکسته شدم. به هر کسی که نگاه میکردم انگار ده ساله که زندان کشیدن. همه شبیه اسکلت شده بودیم. در بینمون حتی یه نفر چاق و سرحال دیده نمیشد. خطوط سیاه و کبود بجا مانده از آثار کابل بر کمر، دست و پای هم مشهود بود و هر روز زخمی بر زخمها افزوده میشد.در این دو ماه، دو سه بار حموم دو سه دقیقه ای زیر آب سرد کرده بودیم. نحوه حموم کردن هم این بود پنج نفر بلند میشدن و با نهایت سرعت خودشون رو به حموما می رسوندن. تا زیر دوش قرار می گرفتیم و بدن خیس میشد پنج نفر بعدی از راه می رسیدن و باید حموم رو ترک می کردیم. یه ثانیه تعلل مساوی بود با کابل خوردن زیر دوشِ آب سرد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂