🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و هفتم
حواستو جمع کن
مدتی از ورودمون به تکریت یازده گذشته بود و دیگه مستقر شده بودیم و گاهی بیرون فرصتی پیدا میشد طهارت گرفته و وضویی بسازیم. شبای طولانیِ زمستان فرصت خوبی بود برای عبادت. وقت فراوان و ما هم جز کتک خوردنای گاه و بیگاه مشغولیت دیگه ای نداشتیم. پیش خودم گفتم هر چند روزها اذیت میشیم ولی شبها فرصت خوبیه برای عبادت و نوافل و خواندن نماز قضا.
لذا شروع کردم خوندن نوافل یومیه. هر نماز را با تمام نوافلش می خوندم و نمازهای واجب رو هم خیلی طولانی ادا میکردم. اولش توجیه نبودم که چکار دارم میکنم تا اینکه یکی از بچه های دلسوز به من گفت می دونی چکار داری می کنی . گفتم مگه چیه. گفت این کار تو عراقیا و جاسوسا رو حساس می کنه. هر وقت که نگهبانا رد میشن تو رو تو حالت نماز ببینن، یه وقت فک می کنن تو طلبه هستی و جونت به خطر میفته. حتی همون بهروز ارشد آسایشگاه هم که آدم بی نمازی بود و در پی شکار افراد و معرفیشون به عراقیا بود ، حساس شده بود. با خودم گفتم ای دل غافل ! دستی دستی داشتی جون خودتو به خطر مینداختی. نمیشه بخاطر مستحبات آدم جونشو در معرض خطر جدی قرار بده. از نظر شرعی هم این کار جایز نیست. دیدم نه، اینجا باید کاملا عادی رفتار کرد. بعد از اون نمازامو بصورت عادی می خوندم. البته بعدا شرایط عادی شد و خیلی از بچه ها پا میشدن و نماز شب می خوندند و دیگه عراقیا هم حساسیتی بخرج نمی دادن.
حدود دو ماه بند دو بودم و توی این دو ماه به اندازه ده سال پیر و شکسته شدم. به هر کسی که نگاه میکردم انگار ده ساله که زندان کشیدن. همه شبیه اسکلت شده بودیم. در بینمون حتی یه نفر چاق و سرحال دیده نمیشد. خطوط سیاه و کبود بجا مانده از آثار کابل بر کمر، دست و پای هم مشهود بود و هر روز زخمی بر زخمها افزوده میشد.در این دو ماه، دو سه بار حموم دو سه دقیقه ای زیر آب سرد کرده بودیم. نحوه حموم کردن هم این بود پنج نفر بلند میشدن و با نهایت سرعت خودشون رو به حموما می رسوندن. تا زیر دوش قرار می گرفتیم و بدن خیس میشد پنج نفر بعدی از راه می رسیدن و باید حموم رو ترک می کردیم. یه ثانیه تعلل مساوی بود با کابل خوردن زیر دوشِ آب سرد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
استاد هر چی می گفت یادداشت می کردم اما فکرم سر کلاس نبود. با دیدن این صحنه ها بی انگیزگی وجودم را پر کرد. افکار جور واجور سراغم آمد. وقتی این آدم ها را با بچه های کوچه پس کوچه های محله خودم قیاس می کردم غمی بزرگ وجودم را می گرفت. فکر اینکه بعد از کلاس کجا بروم، شام چی بخورم، کجا بخوابم عذابم می داد. اگر دیر می رسیدم و ظرفیت مسافرخانه پر شده بود چیکار می کردم؟ هوا هم ناجوانمردانه سرد و سردتر می شد و مرا که با هزاران امید و آرزو به تهران آمده بودم به محاکمه ای نابرابر می کشاند.
اگر درس را رها می کردم و باز می گشتم می بایست جواب خانواده و دوستان و فامیل را می دادم. به اصطلاح من بچه جنگ بودم. همه مرا به عنوان فرمانده گروهان و رزمنده لحظه های سخت جبهه می شناختند. با دستان خالی برگردم خانه و بگویم از عهده درس خواندن برنیامدم. چی جواب می دادم؟ گاهی خودم را سرزنش می کردم. آخه مرد حسابی، چرا تهران را انتخاب کردی، مگه عقل تو سرت نبود؟ از سویی ایرانپور را مقصر میدیدم، چون اگر من را به آن مأموریت نفرستاده بود، شاید خودم رشته ام را بهتر انتخاب می کردم. گاهی صدای استاد بلند می شد که حواست کجاست؟ با فریاد استاد از فکر خارج می شدم و جا می خوردم. یک جورهایی ترسو شده بودم و اعتماد به نفسم از بین رفته بود. نگاه سرزنش آمیز استاد تنم را می لرزاند و توجهم را به خودش جلب می کرد. اما به محض اینکه دوباره درس را شروع می کرد، افکار و اوهام سراغم می آمد. این دفعه فکرم به سمت مسافرخانه و مسافرخانه چی می رفت. آن قدر برخوردش بد بود که هیچ علاقه ای برای رفتن به سمت آنجا نداشتم. چهره پر از سؤالش از ذهنم دور نمی شد. آقا چرا دیر اومدی؟ کجا بودی؟... جانداريم!... مسئولیت قبول نمی کنیم آقا!... مواظب جیب و وسایلت باش... همه مثل صدای نواری از ذهنم می گذشت. تازه صبح زود كله سحر هم با سر و صدا بیدارمان می کرد. تقریبا ۶ صبح بیدارباش بود. صبح زود هم که قیافه ها دیدنی بود. خیلی راحت می توانستی بفهمی کی معتاده و کی بیمار. آنجا تقریباً مکانی برای گردهمایی معتادان و بیماران بود. سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم اما چیز خوبی برای فکر کردن نداشتم. توی دانشگاه، توی تاکسی، توی اتوبوس در حال پیاده روی و رفت و آمد، آواره با یک پلاستیک سیاه، با کوله باری از غم و غصه توی یک شهر غریب، نمیدانستم دلم را باید به چی خوش کنم.
چند بار تصمیم گرفتم پلاستیک را توی جوی آب و یا سطل زباله بیندازم و از شر آن راحت شوم اما نیاز به زیرشلواری و چند قطعه مدارک از این کار بازم می داشت. بارها برای خوابگاه مراجعه کردم اما هر بار جواب منفی گرفتم. نمیدانم شاید امتحان الهی بود اما وقتی فکر کردم که سخت تر از این شرایط را توی جبهه و عملیات پشت سر گذاشتم، به خودم می خندیدم و می گفتم: آخه این دیگه چه شکل آزمونیه؟ چطوری باید با این شرایط مقابله کنم؟ نمی دانستم تقدير مرا در پی خودش می کشاند یا من راه را اشتباه می رفتم؟ همه اعتقاداتم شبهه ناک شده بود. در همه مسیرهایی که پیاده می رفتم، مثل دیوانه ها با خدا جر و بحث می کردم. نفهمیدم کی کلاس تمام شد و رسیدم مسافرخانه، از مسافرخانه چی خواهش کردم پلاستیک را برایم نگه دارد. با بی خیالی آزاردهنده ای گفت: ما نمی تونیم وسیله نگه داریم. گفتم: آخه خوش انصاف، مگه این پلاستیک چقدر جا می گیره؟ به خدا عاجزم کرده. گریز می زد و با زیرکی خودش را مشغول کار دیگری می کرد و اصلا جواب نمی داد. با همه غم و غصه و فکر و خیالی که داشتم، نگاهی به سیاهی پلاستیک انداختم و به سمت پشت بام حرکت کردم. روی یکی از تختها دراز کشیدم و در فکر فرو رفتم.
آن شب با بقیه شب ها فرق می کرد. چون یکی از جوانهای همجوارم آمد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن. پرسید چیه؟ چته، خیلی تو فکری؟ از چهره ات معلومه که خیلی تو لکی؟ مدت ها بود کسی با من این جوری صحبت نکرده بود. امیدوارانه به چهره اش خیره شدم و با صدایی خسته و لرزان گفتم خیلی خسته ام، اصلا حوصله هیچ کاری را ندارم. با قیافهای دلسوزانه گفت: دوستی، رفیقی، کسی را نداری؟ حتما بچه شهرستانی؟ گفتم: آره، بچه خوزستانم. گفت: اینجا چه می کنی؟ یواش یواش با زبان چرب و نرم، زبانم را به درد دل باز کرد. احساس خوبی بهم دست داد. پیش خودم گفتم شاید این موجود را خدا فرستاده تا دلم را خالی کند. خیلی خوب به درد دل هایم گوش داد اما یک احتیاطی توی نگاهش بود. خیلی آرام صحبت می کرد. وقتی فهمید خیلی بهم ریخته ام، با لبخند موذیانه ای گفت: دو شبه که زیر نظر دارمت، همه ش تو خودتی، با خودت حرف می زنی. بعد پیشنهاد داد با هم بیرون برویم و یک هوایی بخوریم. گفت: یالا بلند شو یه چرخی بزنیم تا روحیه ات باز شه. از خدام بود کسی پیدا می شد باهاش درد دل کنم. بلافاصله پذیرفتم و به دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر،
یادش بخیر اون روزایی که می خواستیم وارد خط مقدم بشیم.
قبل از حرکت از عقبه، دل تو دلمون نبود که حالا این جبهه کجاست!
چقدر با دشمن فاصله داره!
جبهه ی آورمیه یا بزن بزنم داره؟
هم اینکه وارد خط می شدیم و صدای گوم گوم خمپاره ها و دودهای فسفری رو می دیدیم، کمی حال می اومدیم.
با دقت همه جا رو وارسی می کردیم و اولین کار بعد از پیاده شدن از لنکروزهای گل مالی شده، رفتن به بالای خاکریز بود و نگاه های کنجکاوانه به مواضع دشمن!!
و امروز این نگاه ها. در آرامش خودمون، مرور ذهنی مون شده و چقدر لذت بخش 😔
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت هشتاد هشتم
شکنجه ای روحی بنام تبعید
بعد از گذشت حدود دو ماه از ورود به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ اولین جابجایی و تبعید انجام شد که خودش نوعی شکنجه روحی بود. در اسارت دوست خوب همه چیز بود و در واقع خانواده انسان محسوب میشد. بعد از چن ماه که دوستانی پیدا می کردیم و با هم اخت می شدیم و به اخلاق و رفتار هم خو می گرفتیم ، یهو بدون مقدمه می ریختن تو آسایشگاها و اسم تعدادی رو می خوندن و تبعیدشون می کردن جای دیگه. هدف بعثیا از این کار دو چیز بود. یکی شکنجه دادن روحی به بچه ها بود و دیگری پیشگیری از شکل گیری هر گونه برنامه ای برای فرار یا برنامه ی منسجم. در این جابجایی ها همیشه افراد شاخص و تاثیر گذار که جاسوسا معرفی می کردن و بعثیا اسم اونا را مشعوذین (شلوغکارها) گذاشته بودند، هدف قرار می گرفتن و تبعید می شدن. منم دو سه بار با مسئول آسایشگاه (همون بهروز) که بچه ها رو معرفی میکرد بصورت لفظی درگیر شده بودم و اونم اولین اسمی که معرفی کرده بود اسم من بود.
با خوندن اسمم وسایلم رو جمع کردم و به همراه چن نفر دیگه با چشمان گریان و قلبی گرفته و پر از غصه با بچه ها خداحافظی کردیم و عازم بند سه شدیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و نهم:
دوستان جدید
اولین تبعید تو اردوگاه یازده تکریت برامون رقم خورد و ما هیچ اختیار و اراده ای از خودمون نداشتیم و با دوستایی مثل سید کرامت الله حسینی ، سعید دافعیان و علی (زینبی)عاشوری و بقیه که یکی دو ماه بود با هم انس گرفته بودیم و با هم سختیا و مشکلات ماهای اولو پشت سر گذاشته بودیم خداحافظی کردیم و تحت الحفظ وارد بند سه شدیم.
من به آسایشگاه هفت داده شدم. مسئول آسایشگاه یه جوان بسیجی بنام محمود میری بود. مشهور به «محمود عرب» و بچه آبادان که دست پا شکسته عربی حرف میزد. به همین خاطر عراقیا بهش میگفتن محمود عرب و ارشد آسایشگاه هفت کرده بودند. بسیار بچه نازنین و دوست داشتنی بود و با ورود ما چند نفر به آسایشگاه بهمون خوشامد گفت و پشت بندش، تعدادی از بچه ها هم اومدنو بغلمون کردن که احساس دلتنگی و غریبی نکنیم.
ویژگی این آسایشگاه این بود که یه بسیجی معتقد و دلسوز مسئولیت آسایشگاه رو بعهده داشت و به هیچوجه حاضر نبود کسی رو به بعثیا معرفی کنه و هر وقت ازش می خواستن کسی رو بعنوان مخالف لو بده ، می گفت سیدی(قربان) همه ساکتن و کسی خلافی نکرده و هر کی سرش به کارِ خودشه. اونا پی خلافکار نمی گشتن. دنبال عقده گشایی و آزار دادن بچه ها به هر بهانه ای بودن. حتی وقتی محمود رو تهدید می کردن، بازم مقاومت می کرد و خیلی وقتا بخاطر لو ندادن افراد بشدت کتک خورده و شکنجه شده بود. وقتی ایشونو با ارشدِ آسایشگاه پنج مقایسه می کردم باورم نمیشد بین ارشد آسایشگاها کسی باشه اینقد از خودگذشتگی داشته باشه که بیشتر از بقیه کتک بخوره و اذیت بشه. محمود میری حکایتای عجیب و باورنکردنی داره که به مرور براتون تعریف میکنم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂