eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت هشتاد و نهم: دوستان جدید اولین تبعید تو اردوگاه یازده تکریت برامون رقم خورد و ما هیچ اختیار و اراده ای از خودمون نداشتیم و با دوستایی مثل سید کرامت الله حسینی ، سعید دافعیان و علی (زینبی)عاشوری و بقیه که یکی دو ماه بود با هم انس گرفته بودیم و با هم سختیا و مشکلات ماهای اولو پشت سر گذاشته بودیم خداحافظی کردیم و تحت الحفظ وارد بند سه شدیم. من به آسایشگاه هفت داده شدم. مسئول آسایشگاه یه جوان بسیجی بنام محمود میری بود. مشهور به «محمود عرب» و بچه آبادان که دست پا شکسته عربی حرف میزد. به همین خاطر عراقیا بهش میگفتن محمود عرب و ارشد آسایشگاه هفت کرده بودند. بسیار بچه نازنین و دوست داشتنی بود و با ورود ما چند نفر به آسایشگاه بهمون خوشامد گفت و پشت بندش، تعدادی از بچه ها هم اومدنو بغلمون کردن که احساس دلتنگی و غریبی نکنیم. ویژگی این آسایشگاه این بود که یه بسیجی معتقد و دلسوز مسئولیت آسایشگاه رو بعهده داشت و به هیچوجه حاضر نبود کسی رو به بعثیا معرفی کنه و هر وقت ازش می خواستن کسی رو بعنوان مخالف لو بده ، می گفت سیدی(قربان) همه ساکتن و کسی خلافی نکرده و هر کی سرش به کارِ خودشه. اونا پی خلافکار نمی گشتن. دنبال عقده گشایی و آزار دادن بچه ها به هر بهانه ای بودن. حتی وقتی محمود رو تهدید می کردن، بازم مقاومت می کرد و خیلی وقتا بخاطر لو ندادن افراد بشدت کتک خورده و شکنجه شده بود. وقتی ایشونو با ارشدِ آسایشگاه پنج مقایسه می کردم باورم نمیشد بین ارشد آسایشگاها کسی باشه اینقد از خودگذشتگی داشته باشه که بیشتر از بقیه کتک بخوره و اذیت بشه. محمود میری حکایتای عجیب و باورنکردنی داره که به مرور براتون تعریف میکنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا موقع خروج، مسافرخانه چی با تعجب پرسید: هان... کجا تشریف؟ گفتم: میرویم یک دوری بزنیم. با پررویی و گستاخی گفت: من ساعت ۱۰ در رو می بندم، اومدی اومدی، نیومدی گردن خودتون. گفتم نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه، بی توجه به حرف من، پکی به سیگارش زد و به دفتر و دستکش ور رفت. از مسافرخانه بیرون آمدیم و توی پیاده رو بی هدف قدم زدیم. چند متر جلوتر، احساس سردرد شدید کردم. گفتم: سرم درد میکنه، بهتره برگردیم. دستی روی شانه ام گذاشت و گفت نگران نباش، یه کاری میکنم که همه دردهات خوب بشه. از مهربانی اش خوشم آمد اما سر درد بی تابم کرده بود. چند بار به این ور و آنور نگاه کرد و گفت چیزی بهت میدم تا سر دردت خوب بکرد. با شوخی گفتم: ای بابا تا نخوابم خوب نمیشه. گفت: نگران نباش، من یه چیزی دارم که کیمیاست. خودم هم وقتی سرم درد می گیره، همین رو مصرف می کنم. سپس با مهارت یک دستش را توی دهانش کرد و با انگشت دست دیگرش یک پلاستیک تاخورده خیلی کوچک را از بین لثه و دندان هایش در آورد و آن را با دقت باز کرد و گفت کف دستت را باز کن. بی اختیار دستم را باز کردم و مقابلش گرفتم. گرد تقریبا سفیدی را ریخت کف دستم و گفت الان خوبت می کنه. با تعجب پرسیدم این چیه؟ گفت: دوای دردته، مگه نمیخوای همه دردات بره و راحت بشی؟ گفتم: آره اما لااقل بهم بگو این چیه؟ گفت: این یه داروی چینیه که اگه همه داروخانه های تهران رو بگردی گیر نمیاری. بعد دستم را بالا کشید و گفت: بزن تا آروم بشی. متعجبانه به دستم خیره شدم و گفتم: باید بخورمش! فهمید که خیلی ناشی ام. دست خودش را به سمت دماغش بالا آورد و گفت: نگاه کن، مثل من این طوری با بینی بالا بکش. با تردید گفتم: آخه این چه داروییه؟ خندید و گفت: شهرستانی بازی در نیار. بزن بالا تا حالت خوب بشه. اون وقت برای همیشه دعام می کنی. . خلاصه با چرب زبانی کاری کرد تا من دستم را بالا آوردم و با ترس و لرز مقداری از آن را توی دماغم بالا کشیدم. سپس مکثی کردم و گفتم خوب، این چی بود؟ اتفاقی نیفتاد. چند نگاه محتاطانه به هر سوی خیابان انداخت و سیگاری در آورد و به سمتم گرفت و گفت: بیا این نخ سیگار رو هم بکش تا همه چی درست بشه. گفتم سیگار سردردمو بدتر می کنه نمی کشم. گفت: نگران نباش یک پک که بزنی آروم میشی. چون گاهی یک نخ می کشیدم، سیگار را گرفتم و چند پک زدم. طولی نکشید که نه فقط سردردم رفت، بلکه همه فکرهایی که توی این دو سه روز مثل خوره به جانم افتاده بود محو شد. انگار نه انگار دردی وجود دارد. به قدری سرحال آمدم که دوست داشتم تا صبح توی خیابان ها پرسه بزنم و بخندم. به چهره م که نگاه کرد فهمید که دارو تأثیر خودش را گذاشته. با زیرکی خاصی گفت: الان سرت چطوره بهتر شدی؟ گفتم خیلی راحتم. بعد با حالت تعجب برانگیزی ازش پرسیدم عجب چیزی بود! لبخندی زد و یک نخ دیگر سیگار بهم داد. آنقدر از این پسر خوشم آمد که نهایت نداشت. زیر لب گفتم خدایا شکرت که کسی پیدا شد تو فکر من باشه. یاد مسافرخانه چی افتاد. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: ای وای، عجله کن که الان در را قفل میکنه! بلافاصله مسیرمان را به سمت مسافرخانه تغییر دادیم و برگشتیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
تنها در فکه است که میتوان رمل را هم #بوسید و #بویید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نودم: ذخیره های الهی چند روز که گذشت با چهره هایی آشنا شدم که از افتخارات این مرز و بوم بودن و خوشبختانه الانم زنده هستند. علی باطنی(از روحانیون سرشناس و معاون حوزه های علیمه اصفهان)؛ احمد فراهانی(دکتر احمد فراهانی هم اکنون مدرس دانشگاه و نماینده ولی فقیه در دانشگاه ملایر) و چند نفر دیگه که هر کدوم از اون یکی بهتر و ماه تر از دیگری بودن. از رفتار و حرف زدنای این دو عزیز متوجه شدم که روحانی اند. هر چند خودشون نمی گفتن و بایدم نمی گفتن. بالاخره دیوار موش داره و موشم گوش داره و حفظ جون واجبه. کافی بود بعثیا بو می بردن کسی روحانی یا پاسداره دیگه معلوم نبود زنده بمونه و اگرم زنده می موند زیر شکنجه های قرون وسطایی قرار می گرفت. کلا بین بچه های کربلای چهار و پنج روحانی و پاسدار و فرمانده زیاد بود و جوِ اردوگاه کاملاً انقلابی و حزب اللهی بود. چون خودم طلبه بودم خیلی خوب گویش و رفتار طلبگی رو می شناختم. اصلاً حالا چه اصراریه توی این هاگیر و واگیر من ثابت می کردم اونا روحانی اند! ولی خب یه وقتایی حس کنجکاوی یا همون فضولیِ آدم گل میکنه و میخاد بفهمه اصل قضیه چیه! علی باطنی بچه اصفهان و سه چار سالی از من بزرگتر بود . ۲۵ سالی از عمرش گذشته بود. بسیار وارسته، صبور و باوقار. آدم از نحوه حرف زدنش که توام بود با طمانینه و لبخند ، لذت می برد. کسی نبود با ایشون همکلام بشه و مجذوب اخلاقش نشه. اوایل اسارت که من بند دو بودم جاسوسا چیزایی در باره اش به بعثیا گفته بودن ولی زیر بار نرفته بود و خیلی اذیت شده بود. چند بار تا حد مرگ کتک خورده بود. خودش برام نقل می کرد هر وقت میومدند تو آسایشگاه یکی از سوژه های دائمیشون من بودم و هر بار حسابی با کابل از خجالتم در میومدند ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و یکم: حقه آخوندی باطنی میگه: دیدم اینجوری آخرش تلف میشم. فکری به ذهنم خطور کرد و فقط با یکی از بچه ها در میون گذاشتم که چه فکری دارم و بهش گفته بودم هر وقت این اتفاق افتاد چکار باید بکنه. تا عراقیا اومدن و منو گرفتن زیر ضربات کابل ، خودمو از پشت انداختم و به حالت غش زدم اولش اعتنا نکردند ، اما وقتی چند تا کابل زدن و من هیچ حرکتی نکردم و طوری وانمود کردم که انگار دیگه کارم تمومه، خیلی ترسیدند و فوری گفتند آب بیارید. اون رفیقم هم که از قبل آب آماده داشت آورد و روی صورتم پاشیدند ،اما من بهوش نیومدم. یعنی قرار نبود بهوش بیام!. می گفتن آب بریزید تو دهنش و بچه ها تُن تند آب می ریختن و من قورت نمی دادم واز کنار لبام می ریخت. بعد از چند مرحله یه تکان جزیی به خودم دادم و اونا که فهمیدن نمردم سریع رفتن و در رو با عجله بستند. دلیلش هم این بود که نگهبانا حق نداشتن بدون اجازه فرمانده درها رو وا کنند. اگه قرار بود کسی شکنجه بشه یا بیرون اورده بشه باید قبلش اجازه می گرفتن .البته بهشون دستور داده بودند بدون اجازه فرمانده اردوگاه کسی را حق ندارن بکُشن. اینا در واقع از این دستور تمرد کرده بودند و می ترسیدند اگه من بمیرم بخاطر تمرد شدیدا مجازات بشن. نه اینکه بعثیا دلشون برامون سوخته باشه. این حقه و ترفند کارساز شد و بعد از اون دیگه بصورت انفرادی سراغم نیومدن. هر وقت میومدن می گفتن اینو ولش کنید. مُردنیه و جونش در میره. کار دسمون میده. با این ترفند ساده از دست بعثیا و شکنجه های اختصاصی خلاص شدم و بعد از اون منم مثل بقیه کتک میخوردم و از پذیرایی های ویژه معاف شدم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
❣️ 🌼جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر می کشد 🌼جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر می کشد 🌼جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان 🌼جمعه یعنی انتظار مهدی صاحب زمان ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا طراوت و شادابی عجیبی در روح و روانم ایجاد شده بود. روی تختم دراز کشیدم و بدون هیچ فکر و دغدغه ای به خوابی عمیق فرو رفتم. صبح که چشم باز کردم حال بدی داشتم. احساس اضطراب شدیدی کردم. وای که باز فکرها آمد سراغم. خدایا چطور بروم دانشگاه؟ اگر نرسم دانشگاه ناهارم چی میشه؟ کی برم محل کارم؟ سراسیمه و ژولیده پلاستیک سیاهم را برداشتم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی مسیر، فقط به شب گذشته و حال رؤیایی ام فکر می کردم. کاش می شد یک بار دیگر از آن دارو مصرف می کردم. اضطراب و دغدغه همه فکر و ذهنم را پر کرده بود. نفهمیدم چطور خودم را به کلاس رساندم. استاد کتاب معرفی کرد و گفت بخرید. خنده ام گرفت آخر با کدام پول؟ به بقیه بچه ها که با ذوق و شوق در حال یادداشت و آدرس دادن به همدیگر بودند نگاه کردم و گفتم کاش من هم مثل شما بی خیال و سرمست بودم. بوی بعضی از عطرها فضای کلاس را پر کرده بود. در حالی که ته خودکار را توی دهانم می چرخاندم و خنده ها را از نظر می گذراندم، در دل احساس تنهایی و غربت شدیدی کردم هیچ کدام از دانشجویان تمایلی برای دوست شدن با من نشان نمی دادند. البته شاید حق هم داشتند و تاب نیاوردم و از کلاس خارج شدم و سراغ خانم خطیر رفتم. تردید شکننده ای وجودم را گرفته بود. تصمیم داشتم انصراف دهم و همه چیز را تمام کنم. اما به محض اینکه خانم خطیر را دیدم با مهربانی گفت: آقای پورعطا نگران نباش درست میشه. توی دل گفتم چی درست میشه خانم محترم؟ هر لحظه دارم خرابتر می شوم. اما چه فایده؟ چون هرگز جرئت بیان درد دل هایم را پیدا نکردم. سرم را پایین انداختم و راه بیرون را در پیش گرفتم. دوری از مرضیه آزارم می داد. دوست داشتم مثل همه جوان ها در کنار همسرم باشم اما دست تقدیر مرا به سمت و سویی کشانده بود که دنیا را با همه زیبایی هایش در نظرم تیره و تار کرده بود. از دانشگاه بیرون زدم و در خیابانها شروع کردم به راه رفتن. کلافگی و بلاتکلیفی وجودم را در بر گرفته بود. دیگر رضای شبهای عملیات نبودم. انگار همین دیروز بود که با اقتدار گروهان خط شکن را برای یک عملیات بزرگ رهبری و هدایت کردم. نگاهی به آسمان دود گرفته تهران انداختم و خطاب به خدا گفتم: پس کجاست خدای شب های عملیات؟ كجا رفت عنایت و لطفی که داشتی؟ اعتقادم به شدت در حال آسیب دیدن بود. به همه کس و همه چیز شک کردم. چرا هیچ کس به من توجهی ندارد؟ مگر قرار نبود اطاعت از فرماندهی واجب باشد. در درونم دادگاه ویژه ای تشکیل شد و مرا به محاکمه کشاند. شاید قرار است تقاص کارهایی را که با بچه ها کرده بودم پس بدم. واقعا دنیا دار مکافات است؟ درست است که بچه ها اطاعت امر کردند اما من چرا زور گفتم و رعایت حالشان را نکردم. رأی دادگاه صادر شد. رضا باید توبه کنی، بد امتحانی در پیش داری. یادت هست روزی که همه بچه ها بعد از یک روز سخت آموزش برای ناهار خوردن دور هم جمع شده بودند چه کردی؟ تا من دستور ندادم، کسی دست به سمت سفره دراز نکرد. بچه ها چشم به دهان من دوخته بودند تا اجازه خوردن بدهم اما من چه کردم؟ به محمد در خور اشاره دادم تا روی همه برنجها نمک بپاشد. محمد بدون تعلل این کار را کرد. احساس غرور کردم و گفتم حالا مربا هم روی آنها بریز؛ محمد با کمی مکث این کار رو هم انجام داد. درست است که باید از هر حیث این گروه آماده عملیات ویژه می شد اما نه تا اندازه ای که حق الناس بر گردنت بماند. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂