eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 5⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا ..... بنده خداها بدون سؤال و اعتراض شروع کردند به خوردن، اکراه و تهوع را در چهره تک تک آنها دیدم. لذت بردم که هیچ کس اجازه دم زدن نداشت. فکر کردم بهترین کار ممکن را انجام می دهم. این دسته به دسته شهدا معروف بود و از بین تعداد زیادی از رزمنده ها انتخاب شده بودند. مأموریت سختی در پیش داشتیم. باید یکی از بزرگترین میادین مین را باز می کردیم. هر گونه مهربانی و گذشت من، ظلمی بود در حق همان شخص. برده بودمشان توی یک فضای باز. آنها را به خط کردم و یکی یک دانه نارنجک دادم دستشان و گفتم ضامن ها را بکشید. سپس نقطه ای را که باید نارنجک ها پرتاب می شد نشان دادم. همه ضامن ها را کشیده و آماده فرمان من شدند. وقتی اشاره دادم یکی یکی نارنجک ها را پرت کردند. کپ، گپ، گپ صدا آمد اما از این دسته صدایی در نیامد. هیچ کس حق نشان دادن عکس العمل نداشت. حتی اجازه خوابیدن هم نداده بودم. نارنجک ها منفجر شد و ترکش های آن به هر سو رفت. به بعضی از چهره ها که نگاه می کردی، رگه های خون از آن جاری بود. با اینکه ترکش به بعضی ها اصابت کرد اما هرگز اعتراض و یا آخی شنیده نشد. تصور بازگشت برای این ۲۹ نفر وجود نداشت. همه فرماندهان گردان، چشم انتظار انجام ماموریت ما بودند. مقتدرانه در آموزش هایی که به آنها دادم، دنیا را از نظر شان محو کردم. دیگر ایمان داشتم که به مرگ و شهادت سلام داده اند. از همان اول به گروه گفتم تمرینات در شب انجام می شود. روزها استراحت کنید و شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء شروع می کنیم. شام نخورده می بردمشان توی بیابان ها و میدوندمشان. محل آموزش، سمت سایت های ۴ و ۵ بود. فضای تپه ای و تخته سنگی داشت. عین گربه جست و خیز می کردند. آر.پی.جی شلیک می کردند و با همدیگر درگیر می شدند. چند مورد مجروح هم داده بودیم. مثلا یک جایی گل و شل بود. بهشان دستور دادم شیرجه بزنند توی گل و شل و آنها هم بدون معطلی این کار را کردند. سروصدای تردد ماشین ها و همهمه مردم مرا از فکر بیرون آورد. نمیدانم چند کیلومتر پیاده آمدم که توجهم به غروب آفتاب جلب شد. با مشاهده سرخی آسمان، ناخودآگاه اضطرابی در درونم نمایان شد. چیزی به ساعت ۷ باقی نمانده بود. قدم هایم را تندتر کردم. مسافرخانه چی فقط پول را می شناخت و به محض اینکه ظرفیت تکمیل می شد، در مسافرخانه را می بست. رحم و مروت و گذشت در وجودش نبود. آن قدری که از مسافرخانه چی حساب می بردم، از استادان دانشگاه نمی ترسیدم. با عجله و دلهره خودم را به مسافرخانه رساندم و نفس زنان ثبت نام کردم. مردک تا من را دید لبخند آزاردهنده ای گوشه لب های بدفرمش نشاند و گفت: هان... بازم اومدی؟ گفتم: جایی ندارم برم. گفت: پس قدر اینجا رو بدون. گفتم: بین به خدا هر شب میام، لااقل برای یک هفته اسم منو بنویس. انصاف داشته باش از این هول و هراس منو در بیار. با بی تفاوتی گفت: نمیشه، هر شب باید بیای اسم بنویسی. جالب این بود که هر شب هم اسمم را سؤال می کرد. بهش گفتم لااقل اسمم را یاد بگیر، بدون توجه به حرفم گفت: این قدر وقت منو نگیر، ۲۵ تومان رد کن بیاد. حرکاتش عذابم می داد. دوست داشتم با همان پلاستیک سیاه محکم بکوبم تو سرش اما خودم را کنترل کردم و ۲۵ تومان را شمردم و بهش دادم. پول ها را گرفت و با دقت شمرد و به بعدی گفت اسم..؟ طبق محاسباتم باید روزی صد تومان هزینه می کردم که در ماه می شد سه هزار تومان. مقداری خرج و برج حاشیه ای هم داشتم که در مجموع می شد ۳۸۰۰ تومان. یعنی حقوق خالص یک فوق دیپلم آموزش و پرورش. تازه می بایست کرایه هم می دادم و فکر سیر کردن شکمم را هم می کردم. یعنی باید سعی می کردم هزینه ها را پایین تر هم بیاورم. روی یکی از تختها دراز کشیدم و نفسی تازه کردم. باز هم فکر و دغدغه و اضطراب آمد سراغم. فکر ماندن یا بازگشتن به شهر و دیار خود، لحظه ای آرامم نمی گذاشت. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. پاهایم از شدت راه رفتن بی حس شده بود. دیگر مثل روزهای جبهه، نماز خواندن دغدغه ذهنم نبود. دلهره و ترس در دلم موج می زد. به آرامش نیاز داشتم. چشمانم به دنبال دوستم به هر سویی چرخید. می شود گفت منتظرش بودم. دیدمش. نزدیک آمد و احوالپرسی گرمی کرد و گفت چطوری؟ از اینکه حالم را پرسید خوشحال شدم. احساس خوبی بهم دست داد. ازش پرسیدم هان، انگار تو هم اینجایی؟ سرش را با احتیاط تکان داد اما زیرکانه مسیر بحث را عوض کرد. نمی گذاشت چیزی ازش بفهمم. مهم نبود. بیشتر دلم می خواست با کسی درددل کنم و حرف بزنم. از بدبختی ها و عقده های دلم بگویم. با آرامش به حرف هایم گوش می داد. از او خوشم آمده بود. گله کردم که چرا کسی به فکر من نیست. خانواده ام نمیدانند من اینجا چه می کشم. سپس با حالتی کودکانه با او مشورت کردم که بمانم یا برگردم. با صدایی آرام گفت: بهتره مزاحم اینا نشیم. بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. قبول کردم. چون چند تا آدم ع
وضی اطرافمان روی تخت دراز کشیده بودند و غرولند می کردند. از طرفی خاطره خوبی از بیرون رفتن شب قبل داشتم. با عجله از روی تخت پایین پریدم و در پی او راه افتادم. طولی نکشید که از مسافرخانه خارج شدیم و وارد پیاده رو شدیم. یک نخ سیگار تعارف کرد. از حس آن لحظه خوشم آمد. همان طور که تند و تند برایش درددل می کردم، سیگار را روشن کرد و بهم داد. با اشتیاق پکی به سیگار زدم و دود آن را از دماغم بیرون دادم کمی آرام تر شدم. نیم نگاهی به من انداخت و گفت: مگه بازم سرت درد گرفته؟ گفتم فکرهای جور واجور دمارم را در آورده. دارم دیوونه میشم، نمی دونم باید چیکار کنم! مکث کوتاهی کردم و ازش پرسیدم: تو بودی چیکار می کردی؟ لبخندی زد و گفت الان بهت میگم چیکار می کردم. نگاه احتياط آمیزی به اطراف انداخت و دستش را توی دهنش برد و باز هم یک پلاستیک تا زده از پشت دندان هایش بیرون آورد. با دیدن پلاستیک، ناخودآگاه خوشحال شدم. ازش پرسیدم چرا اون رو پشت دندوناش قایم می کنه. گفت: این دارو کیمیاست به سختی گیر میارم. می ترسم شب که خوابم برد، کسی از تو جیبم بدزده، آن را باز کرد و کف دستم ریخت و گفت بی خیال این حرف ها، بکش تا فكر ولت کنه. من هم که فکر می کردم خدا او را برای من فرستاده، بدون معللی توی دماغ کشیدم و لذت بردم. یک کمی از شب قبل حرفه ای تر عمل کردم. یک نخ سیگار دیگر روشن کرد و بهم داد. تقریبا ده دقیقه یا یک ربع نگذشته بود که آرام شدم. تأثیر عجیب و غریبی داشت. وقتی آرام شدم از ته دل شکر کردم و دعایش کردم. در آن لحظه های وحشتناک فقط به آرامش فکر می کردم. از آن شب به بعد تنها داروی آرامش بخشم را در دستان او می دیدم. همه خستگی هایم رفت و بی خیال شدم. یک جورهایی پروازم داد. دستی به نشانه تشکر روی شانه اش زدم و گفتم خیلی مردی رفیقی، تهران با این همه نامردی هاش لااقل یه مرد توش پیدا شد که همدرد من بشه، دمت گرم. احساس نزدیکی زیادی با او می کردم، در چهره اش لبخند موهومی نقش بست لبخندی که هرگز تصویر آن از ذهنم پاک نمی شود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و چهارم: عیدی بعثی ها در عید فطر بچه ها ماه رمضان نسبتا آرومی رو پشت سر گذاشتند. دل بعثیا لک زده بود برای یه تنبیه دستجمعی و برگردوندن اوضاع به قبل از رمضان. اینقد برای اینکار عجله داشتند که حتی صبر نکردند که روز عید فطر سپری بشه و همون اول صبح بدون هیچ دلیل مشخص و یا حتی بهانه گیری، آسایشگاه به آسایشگاه می گشتند و اذیت می کردند. از بخت خوب ما یه گروهبان دوم بنام عوض که دانشجو بود و معمولاً یه کتاب دستش بود و کسی رو نمیزد به ما خورد. او سنی و آدمی مذهبی بود و خودش روزه می گرفت. با یه کابل وارد شده و همه داخل آسایشگاه ۷ به خط شدیم و دستور بشین برپا داد و با کابل در و دیوا رو میزد و داد و بیداد می کرد و مرتب می گفت ادامه بدید. ظاهرا دستور تنبیه عمومی از طرف فرمانده اردوگاه صادر شده بود و حتماً باید این کار انجام می شد. اونقد بشین برپا رفتیم که تمام عضلات پاهامون گرفت و در عوض مدام می خندید ولی حتی یه کابل به کسی نزد. اینم عیدی بعثیا در روز عید فطر به ما بود و مصیبتا دوباره شروع شد و بعد از یه ماه دوباره درنده خویی اونا گُل کرد و روز از نو روزی از نو. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و پنجم: یه دنیا از خودگذشتگی یه روز یکی از بعثیای شکنجه گر بنام علی انبری از ایشون خواست که افرادی رو معرفی کنه و ایشون حاضر نشد ، محمود میری رو برد بیرون و یکی دو ساعت بعد که برگشت، بشدت بیحال بود. بچه ها اطرافشو گرفتن و گفتن چی شده. پیراهنشو بالا زد. اون نانجیب با انبردست تمام سینه این مجاهد مقاوم رو زخمی کرده بود و جاهایی پوستش کنده شده بود. به همین خاطر به علی انبری معروف شده بود. این صحنه رقت انگیز باعث شد خیلی از بچه ها به گریه بیفتند و از ایشون بخوان که از این به بعد به نوبت افراد رو معرفی کنه. این صحیح نیست که همه زحمتا دوش تو باشه و به جای همه ما کتک بخوری و شکنجه بشی. اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود و تا آخرین روزی که ارشد آسایشگاه بود کسی رو لو نداد بجز یک مورد که داستانش از این قرار بود: طبق معمول یکی از مسئولین عراقی از ایشون خواست که امروز باید یکی رو لو بدی و الّا خودت شکنجه میشی. ایشون قول داد که امشب رو بهش فرصت بدن و دقت بکنه ببینه کی خلافی می کنه و شلوغکاری می کنه فردا معرفی می کنه. خیلی مضطرب بود و تو خودش رفته بود. با بعضی از افراد از جمله من که خیلی باهاش دوست شده بودم مشورت کرد و گفت من یه فکری دارم اگه شما موافق باشید فردا یکی رو معرفی کنم که مستحق کتک خوردنه. یکی بود که بعلت ترس و بزدلی با یکی از جاسوسا همکاری کرده بود و چند نفر رو لو داده بود و کتک خورده بودن. به هر حال مسبب اذیت و آزار چند نفر بیگناه شده بود. همه متفقا موافق این پیشنهاد بودند و نظر دادند که شما حق داری فردا ایشون رو معرفی کنی و همین اتفاق افتاد. اون آقا رو بردن بیرون و محمود مثل مرغ سرکنده بشدت بیقرار بود. می پرسیدیم چته؟ چرا اینجوری شدی؟ می گفت اگه بکشنش چی! اگه بشدت شکنجه اش بدن چی؟ من مقصرم می گفتیم خب به درک. حالا که مجبوریه بذار اون کسی که واقعاً گناهکاره و باعث آزار دیگران شده کتک بخوره شاید آدم شد و توبه کرد. خیلی دلداریش دادیم تا مقداری آروم شد. کجای دنیا اینقد ایمان و اخلاص و دلسوزی حتی برای یه فرد مجرم وجود داره. این فقط تو مکتب ناب اسلام و فرهنگ عاشورایی بسیجی معنا و مفهوم پیدا می کنه که چنین شاگردهایی رو تو مکتبش رشد میده و تحویل بشریت میده. اون آقا برگشت و مفصلا با کابل زده بودنش و گریه می کرد. حال محمود بدتر شد و خودشو مقصر می دونست و ملامت می کرد. راسته که ترسوها هزار بار می میرن و افراد شجاع فقط یه بار. همین کتک خوردن و درد کابلایی که خورده بود اون رو سر جاش نشوند و یکی از بچه ها شد و دست از همکاری برداشت و دیگه کسی رفتاری منفی ازش ندید. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
چــــرا بی تـــــاب رفتـند؟ چـــــرا با آب رفتــند؟... 🌷 سلام صبح بخیر 👋👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا ..... بنده خداها بدون سؤال و اعتراض شروع کردند به خ
🍂 🔻 6⃣1⃣ خاطرات رضا پور عطا مثل هر روز بی انگیزه و ژولیده به سمت دانشگاه راه افتادم. از جلو کتاب فروشی های مقابل دانشگاه که عبور می کردم، میدیدم چه شور و شوقی بین جوان های طالب علم بود. مغازه های کتاب فروشی مملو از مشتری های کتابخوان بود. در کنار این هیاهو کسانی هم بودند که کوپن و پاسور و فیلم و چیزهای دیگر می فروختند. گاهی صدای موسیقی های تند شنیده می شده اند. در حالی که کفش هایم را سرپا روی زمین می کشیدم، از در دانشگاه وارد شدم. نگهبان مرا صدا زد و پرسید: شما دانشجویید؟ بنده خدا حق داشت. سر و وضع من خیلی به دانشجوها شباهت نداشت. بی حوصله و کلافه گفتم آره. نیم نگاهی به پلاستیک سیاه در دستم کرد و گفت کارت شناسایی! کارت را از جیب چروکیده پیراهنم در آوردم و نشانش دادم. به کارت و عکس آن خیره شد و با چهره ام مطابقت داد و با ابهامی در چهره گفت بفرما! میدانستم که از ته دل اجازه نداد. بار اولش نبود که این کار را می کرد. خیلی بهم برخورد، که چرا این همه به من گیر میدهد و جلو من را می گیرد. بهانه خوبی دستم داد. چون از صبح که چشم باز کرده بودم، بی حوصله و نامیزان بودم. با صدای بلندی گفتم این همه آدم میره و میاد، تو چرا با من لج کردی و فقط جلو منو می گیری؟ متوجه شد که خیلی عصبانی ام و از کوره در رفتم. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببخشید آقا وظیفه دارم کنترل کنم! فریاد کشیدم اینکه نشد جواب. این همه دختر و پسر با سر و وضع ناجور از جلو چشمات دارند رد می شند اما اونها رو نمی بینی، من که سرم تو کار خودمه و با کسی کاری ندارم، هر بار جلوم رو می گیری و کارت شناسایی ازم می خوای؟ همه تلاشش را کرد که من را آرام کند اما من که حالم خوب نبود و دنبال یک یقه برای گرفتن می گشتم، از ته دل فریاد کشیدم که از جون من چی میخوای؟ مگه دیروز کارت بهت نشون ندادم؟ مگه پریروز جلوم رو نگرفتی؟ پس چرا هر دفعه يقه منو می چسبی؟ یعنی این دانشگاه صاحب نداره؟ بعد خطاب به دانشیا که جمع شده بودند گفتم ايها الناس! یکی به داد من برسه، به خدا من هم مثل ما دانشجوام... ای خدا، این آدم پدر منو در آورده... محیط دانشگاه تهران که همیشه مستعد سر و صدا و اعتراض بود ملتهب شد و تعداد زیادی دختر و پسر دانشجو اطراف ما حلقه زدند. با سروصدای من نگهبان کمی دستپاچه شد و گفت: آقا جان وظیفه دارم ورود و خروج دانشجوها را کنترل کنم. با عصبانیت گفتم: آخه چند بار؟ مگه قیافه من عوض شده که هر روز زل میزنی به من؟ آرام دست من را گرفت و کشید یک گوشه ای و گفت: ناراحت نشو بذار یه چیزی بهت بگم، اما قول بده ناراحت نشی! قبل از اینکه حرفی بزند با اشاره به جوانهایی که آنجا جمع شده بودند گفت: آقا بفرمایید، لطفا بفرمایید سوء تفاهم شده. جوانها با خنده و متلک دور شدند. نگهبان نفسی تازه کرد و لحظه ای به سر و وضعم خیره شد و گفت: آخه این چه سر و وضعیه که تو داری؟ راستش اصلا به دانشجوها نمی خوری! با تعجب گفتم: مگه چمه؟ گفت: یه نگاهی به اطرافت بنداز، همه با لباس های مرتب وارد دانشگاه میشن. خداوکیلی نگاه کن ببین می تونی تشخیص بدی کی استاده و کی دانشجو؟ بعد با اشاره به دانشجویی که با کیف سامسونیت داخل می شد گفت: مثلا این رو ببین، در نگاه اول فکر می کنی استاده و یا وضع آنچنانی دارد، اما من این وروجک رو می شناسم، آه در بساط نداره. چند بار از خودم پول قرض کرده. بعد مکثی کرد و با حالتی متواضعانه گفت: حالا اگر جای من بودی غیر از این میکردی؟ ساکت شدم. چون مخلصانه حرف می زد. او که نمی دانست مقابلش چه کسی ایستاده، دوباره با اشاره به پلاستیکم گفت: نه از این پلاستیک سیاهت که انگار توی بازار میوه راه میری، و نه از آن کفش های سرپات که صدای شر و شرشون از یک کیلومتری مژده اومدنت رو میده... سپس با لبخندی طنز آلود گفت: همیشه وقتی می بینمت یاد فیلم قیصر می افتم. ناخوداگاه به کفش های درب و داغان و کثیفم نگاهی انداختم و به او حق دادم. لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت: این هم از سر و وضع آویزونت که یه جورایی مشکوک میزنی. با آرامش گفتم: آخه مگه از یه دانشجو چند بار کارت دانشجویی می خوان، من که عوض نشدم. خنده ای تمسخرآمیز کرد و گفت: دست خودم نیست، هر بار که می بینمت باز بهت شک می کنم. هزار و یک فکر تو سرم میاد، توی این اوضاع مملکت، اون هم دانشگاه تهران که مرکز فعالیت گروه های سیاسیه، میگم نکنه کلکی تو کارت باشه. باور کن قصد داشتم به حراست اطلاع بدم، چون احساس کردم کارت دانشجوییت جعليه همراه باشید⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #خاکریز_اسارت 💢قسمت نود و پنجم: یه دنیا از خودگذشتگی یه روز یکی از بعثیای شکنجه
🍂 🔻 💢قسمت نود و ششم: همه چیز به عدالت محیط اسارت رو میشه مصداق مدینه فاضله ی افلاطون دونست. بشر تصور میکنه که نمیشه عدالت واقعی در زمین اجرا بشه. ولی بچه بسیجی عکس این نظریه رو در اسارت به اثبات رسوندند. همه چیز به عدالت بین افراد تقسیم می شد. ناگفته نمونه این بحث به محیط داخلی و فضای داخلی آسایشگاها مربوط میشه نه رفتار بعثی ها. قسمت کننده های غذا نهایت تلاششون رو میکردن که صمون ،غذا، میوه، تاید و صابون و هر چیزی که داده میشد رو به عدالت تقسیم کنن. چون صمون ها کوچیک، بزرگ داشت. همه اونا رو کنار هم می چیدن و بزرگ کوچیک می کردن و به هر کسی سهمش به عدالت داده میشد. برنج هم اینگونه بود. آشپزها وقت کافی نداشتن که دقیقا توی همه ظرفها (قصعه) یه اندازه برنج بریزن و بعثی ها رو سرشون بودن و عجله می کردن. وقتی که مسئولین غذا وارد آسایشگاه می شدند، مسئول تقسیم غذا قصعه ها(ظروف غذا) که ده تا بودن رو کنار هم می چید و همه رو یه اندازه می کرد و اگه ظرفی کمتر توش بود از ظرفی که بیشتر داشت برمی داشت و تو اون یکی می ریخت و با دست کاملا تخت و تراز می کرد که به یه گروه کمتر نرسه و به گروه دیگه بیشتر. البته در کنار اجرای عدالت در تقسیم، ایثار هم بود و خیلی وقتا افراد از سهم اندکشون به مجروحها و بیمارها میدادن. در تقسیم میوه که خیلی کم و معمولا ماهی یه بار بیشتر نبود، باز قسمت کننده ها میوه ها رو کنار هم می چیدن و با وسواس کامل و تا جایی که می تونستن، سعی میکردن حقی از کسی ضایع نشه. انگور و خرما رو دونه دونه میکردن و به دانه های بزرگ و کوچیک تقسیم می کردن و دانه شمار در بین افراد تقسیم می کردن.سهمیه انگور و خرما آنقد کم بود که امکان خوشه ای تقسیم کردن وجود نداشت و به هر اسیر بین ده تا پانزده دونه انگور و سه چهار تا خرما بیشتر نمی رسید. در تقسیم مواد شوینده مثل تاید و صابون هم به همین صورت عمل میشد. در اسارت بجز تعداد کمی از جاسوسا که ریزه خوار بعثیا و ویژه خوار داخل آسایشگاها بودن، چیزی بنام رانت و زرنگ بازی نبود. ژن، همه مون یه جور بود و ژن بد و خوب نداشتیم. دله دزدی و سوء استفاده هم اصلا تو ذات بچه ها نبود. حتی در خوابیدن و جای خواب هم افراد ملاحظه همدیگه رو می کردن. برای همدیگه یه محیط دوست داشتنی، همراه با صمیمیت، عدالت و در عین حال از خودگذشتگی و ایثار ساخته بودن. به جرات میتونم ادعا کنم، چنین محیط پاک و با فضیلتی رو فقط در لابلای اوراق کتب اخلاقی و نظریه فیلسوفان آرمانگرایی مانند افلاطون میشه پیدا کرد و تجلی واقعی آن در قطعه ای از بهشت دنیایی یعنی اردوگاه تکریت یازده بود. بچه ها از جهنمی که جلادان بعثی برامون ساختن، با عملی ساختن آموزه های ناب دینی، اون رو مبدل کردن به قطعه ای با صفا از بهشتی که هر انسان در زندگیش آرزوی اون داره. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا