eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
چــــرا بی تـــــاب رفتـند؟ چـــــرا با آب رفتــند؟... 🌷 سلام صبح بخیر 👋👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا ..... بنده خداها بدون سؤال و اعتراض شروع کردند به خ
🍂 🔻 6⃣1⃣ خاطرات رضا پور عطا مثل هر روز بی انگیزه و ژولیده به سمت دانشگاه راه افتادم. از جلو کتاب فروشی های مقابل دانشگاه که عبور می کردم، میدیدم چه شور و شوقی بین جوان های طالب علم بود. مغازه های کتاب فروشی مملو از مشتری های کتابخوان بود. در کنار این هیاهو کسانی هم بودند که کوپن و پاسور و فیلم و چیزهای دیگر می فروختند. گاهی صدای موسیقی های تند شنیده می شده اند. در حالی که کفش هایم را سرپا روی زمین می کشیدم، از در دانشگاه وارد شدم. نگهبان مرا صدا زد و پرسید: شما دانشجویید؟ بنده خدا حق داشت. سر و وضع من خیلی به دانشجوها شباهت نداشت. بی حوصله و کلافه گفتم آره. نیم نگاهی به پلاستیک سیاه در دستم کرد و گفت کارت شناسایی! کارت را از جیب چروکیده پیراهنم در آوردم و نشانش دادم. به کارت و عکس آن خیره شد و با چهره ام مطابقت داد و با ابهامی در چهره گفت بفرما! میدانستم که از ته دل اجازه نداد. بار اولش نبود که این کار را می کرد. خیلی بهم برخورد، که چرا این همه به من گیر میدهد و جلو من را می گیرد. بهانه خوبی دستم داد. چون از صبح که چشم باز کرده بودم، بی حوصله و نامیزان بودم. با صدای بلندی گفتم این همه آدم میره و میاد، تو چرا با من لج کردی و فقط جلو منو می گیری؟ متوجه شد که خیلی عصبانی ام و از کوره در رفتم. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببخشید آقا وظیفه دارم کنترل کنم! فریاد کشیدم اینکه نشد جواب. این همه دختر و پسر با سر و وضع ناجور از جلو چشمات دارند رد می شند اما اونها رو نمی بینی، من که سرم تو کار خودمه و با کسی کاری ندارم، هر بار جلوم رو می گیری و کارت شناسایی ازم می خوای؟ همه تلاشش را کرد که من را آرام کند اما من که حالم خوب نبود و دنبال یک یقه برای گرفتن می گشتم، از ته دل فریاد کشیدم که از جون من چی میخوای؟ مگه دیروز کارت بهت نشون ندادم؟ مگه پریروز جلوم رو نگرفتی؟ پس چرا هر دفعه يقه منو می چسبی؟ یعنی این دانشگاه صاحب نداره؟ بعد خطاب به دانشیا که جمع شده بودند گفتم ايها الناس! یکی به داد من برسه، به خدا من هم مثل ما دانشجوام... ای خدا، این آدم پدر منو در آورده... محیط دانشگاه تهران که همیشه مستعد سر و صدا و اعتراض بود ملتهب شد و تعداد زیادی دختر و پسر دانشجو اطراف ما حلقه زدند. با سروصدای من نگهبان کمی دستپاچه شد و گفت: آقا جان وظیفه دارم ورود و خروج دانشجوها را کنترل کنم. با عصبانیت گفتم: آخه چند بار؟ مگه قیافه من عوض شده که هر روز زل میزنی به من؟ آرام دست من را گرفت و کشید یک گوشه ای و گفت: ناراحت نشو بذار یه چیزی بهت بگم، اما قول بده ناراحت نشی! قبل از اینکه حرفی بزند با اشاره به جوانهایی که آنجا جمع شده بودند گفت: آقا بفرمایید، لطفا بفرمایید سوء تفاهم شده. جوانها با خنده و متلک دور شدند. نگهبان نفسی تازه کرد و لحظه ای به سر و وضعم خیره شد و گفت: آخه این چه سر و وضعیه که تو داری؟ راستش اصلا به دانشجوها نمی خوری! با تعجب گفتم: مگه چمه؟ گفت: یه نگاهی به اطرافت بنداز، همه با لباس های مرتب وارد دانشگاه میشن. خداوکیلی نگاه کن ببین می تونی تشخیص بدی کی استاده و کی دانشجو؟ بعد با اشاره به دانشجویی که با کیف سامسونیت داخل می شد گفت: مثلا این رو ببین، در نگاه اول فکر می کنی استاده و یا وضع آنچنانی دارد، اما من این وروجک رو می شناسم، آه در بساط نداره. چند بار از خودم پول قرض کرده. بعد مکثی کرد و با حالتی متواضعانه گفت: حالا اگر جای من بودی غیر از این میکردی؟ ساکت شدم. چون مخلصانه حرف می زد. او که نمی دانست مقابلش چه کسی ایستاده، دوباره با اشاره به پلاستیکم گفت: نه از این پلاستیک سیاهت که انگار توی بازار میوه راه میری، و نه از آن کفش های سرپات که صدای شر و شرشون از یک کیلومتری مژده اومدنت رو میده... سپس با لبخندی طنز آلود گفت: همیشه وقتی می بینمت یاد فیلم قیصر می افتم. ناخوداگاه به کفش های درب و داغان و کثیفم نگاهی انداختم و به او حق دادم. لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت: این هم از سر و وضع آویزونت که یه جورایی مشکوک میزنی. با آرامش گفتم: آخه مگه از یه دانشجو چند بار کارت دانشجویی می خوان، من که عوض نشدم. خنده ای تمسخرآمیز کرد و گفت: دست خودم نیست، هر بار که می بینمت باز بهت شک می کنم. هزار و یک فکر تو سرم میاد، توی این اوضاع مملکت، اون هم دانشگاه تهران که مرکز فعالیت گروه های سیاسیه، میگم نکنه کلکی تو کارت باشه. باور کن قصد داشتم به حراست اطلاع بدم، چون احساس کردم کارت دانشجوییت جعليه همراه باشید⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #خاکریز_اسارت 💢قسمت نود و پنجم: یه دنیا از خودگذشتگی یه روز یکی از بعثیای شکنجه
🍂 🔻 💢قسمت نود و ششم: همه چیز به عدالت محیط اسارت رو میشه مصداق مدینه فاضله ی افلاطون دونست. بشر تصور میکنه که نمیشه عدالت واقعی در زمین اجرا بشه. ولی بچه بسیجی عکس این نظریه رو در اسارت به اثبات رسوندند. همه چیز به عدالت بین افراد تقسیم می شد. ناگفته نمونه این بحث به محیط داخلی و فضای داخلی آسایشگاها مربوط میشه نه رفتار بعثی ها. قسمت کننده های غذا نهایت تلاششون رو میکردن که صمون ،غذا، میوه، تاید و صابون و هر چیزی که داده میشد رو به عدالت تقسیم کنن. چون صمون ها کوچیک، بزرگ داشت. همه اونا رو کنار هم می چیدن و بزرگ کوچیک می کردن و به هر کسی سهمش به عدالت داده میشد. برنج هم اینگونه بود. آشپزها وقت کافی نداشتن که دقیقا توی همه ظرفها (قصعه) یه اندازه برنج بریزن و بعثی ها رو سرشون بودن و عجله می کردن. وقتی که مسئولین غذا وارد آسایشگاه می شدند، مسئول تقسیم غذا قصعه ها(ظروف غذا) که ده تا بودن رو کنار هم می چید و همه رو یه اندازه می کرد و اگه ظرفی کمتر توش بود از ظرفی که بیشتر داشت برمی داشت و تو اون یکی می ریخت و با دست کاملا تخت و تراز می کرد که به یه گروه کمتر نرسه و به گروه دیگه بیشتر. البته در کنار اجرای عدالت در تقسیم، ایثار هم بود و خیلی وقتا افراد از سهم اندکشون به مجروحها و بیمارها میدادن. در تقسیم میوه که خیلی کم و معمولا ماهی یه بار بیشتر نبود، باز قسمت کننده ها میوه ها رو کنار هم می چیدن و با وسواس کامل و تا جایی که می تونستن، سعی میکردن حقی از کسی ضایع نشه. انگور و خرما رو دونه دونه میکردن و به دانه های بزرگ و کوچیک تقسیم می کردن و دانه شمار در بین افراد تقسیم می کردن.سهمیه انگور و خرما آنقد کم بود که امکان خوشه ای تقسیم کردن وجود نداشت و به هر اسیر بین ده تا پانزده دونه انگور و سه چهار تا خرما بیشتر نمی رسید. در تقسیم مواد شوینده مثل تاید و صابون هم به همین صورت عمل میشد. در اسارت بجز تعداد کمی از جاسوسا که ریزه خوار بعثیا و ویژه خوار داخل آسایشگاها بودن، چیزی بنام رانت و زرنگ بازی نبود. ژن، همه مون یه جور بود و ژن بد و خوب نداشتیم. دله دزدی و سوء استفاده هم اصلا تو ذات بچه ها نبود. حتی در خوابیدن و جای خواب هم افراد ملاحظه همدیگه رو می کردن. برای همدیگه یه محیط دوست داشتنی، همراه با صمیمیت، عدالت و در عین حال از خودگذشتگی و ایثار ساخته بودن. به جرات میتونم ادعا کنم، چنین محیط پاک و با فضیلتی رو فقط در لابلای اوراق کتب اخلاقی و نظریه فیلسوفان آرمانگرایی مانند افلاطون میشه پیدا کرد و تجلی واقعی آن در قطعه ای از بهشت دنیایی یعنی اردوگاه تکریت یازده بود. بچه ها از جهنمی که جلادان بعثی برامون ساختن، با عملی ساختن آموزه های ناب دینی، اون رو مبدل کردن به قطعه ای با صفا از بهشتی که هر انسان در زندگیش آرزوی اون داره. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و هفتم : هر ۱۸ نفر یه تیغ یکی از عذاب آورترین برنامه هایی که بعثی ها هر هفته بهمون تحمیل کرده بودن. تراشیدن سر و ریش به شکلی کاملا شکنجه وار بود.بیش از یه سال به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری بین شش تا هفت عدد تیغ بیشتر نمی دادن و همه افراد رو مجبور می کردن که سر و ریش و موهای زائد رو با همون تعداد کمِ تیغ بتراشند. بصورت میانگین به هر ۱۸ نفر یه تیغ می رسید و هر نه نفر مجبور بودیم با یه نصفه تیغ هم موی سر هم ریش و هم موهای زائد رو بزنیم. اوایل که بلد نبودیم تیغ با همون یه نفر اول کند میشد و بقیه بنام اصلاح واقعا شکنجه میشدن و هر کاری می کردیم تیغ روی سر و صورت نفرات بعدی کار نمی کرد و به همراه مو هر بار مقداری از پوست کنده میشد. بعد از هر اصلاح سر و صورت همه افراد خون مالی و تکه پاره میشد.بیشتر وقتا درد و عذابی که از تراشیدن سر و ریش می کشیدیم کمتر از کابل خوردن نبود و حتی در مواقعی زجرآورتر بود. هر چه التماس می کردیم که با پول خودمون تعداد بیشتری تیغ برامون بیارن گوششون بدهکار نبود و توجه نمیکردن. راهی بود برای شکنجه کردن اسرا به دستِ خودشون، بعضی وقت ها که سرِ کسی رو می تراشیدم، میدیدم که دستاشو کناره تشت گرفته و از شدت درد بی اختیار اشکاش داره میزیره داخل تشت. اگه هم نمی زدیم بهانه میفتاد دستشون و بعنوان تمرد کاری به سر فرد میاوردن که به مرگِ خودش راضی بشه. در سالهای بعد به مرور بهتر شد و به تدریج هر دونه تیغ شد برای ده نفر و پنج نفر و در اواخر اسارت برای دو نفر. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا دیگر داشت حوصله ام از حرف های بی سر و تهش سر می رفت. کارت دانشجویی را به سمتش گرفتم و گفتم: خیلی خوب بیا اینو خوب چک کن و منو بشناس. کارت را گرفت و چند لحظه ای آن را برانداز کرد و بهم پس داد..وا ۔ گفتم: حالا که فهمیدی جعلی نیست و خودم هستم، دیگر جلوم را نگیر. با پررویی هر چه تمام تر گفت: نمی تونم قول بدم، ممکنه بازم جلوت رو بگیرم! تا خواستم برافروخته جوابش را بدهم، لبخندی زد و گفت: بابا شوخی کردم، حالا بیا برو سر کلاست، بعدا با هم صحبت میکنیم. عصبانیتم فرو نشست و به سمت کلاس راه افتادم. مزه دهنم تلخ و بدطعم شده بود. سر کلاس نشستم اما اصلا حواسم به استاد نبود. شروع کردم به یادداشت نوشتن. طولی نکشید که در فکری عمیق فرو رفتم و یاد بچه های منطقه افتادم. آه حسرت باری از ته دل کشیدم و زمزمه کنان گفتم چه اطاعتی، چه احترامی، چه تواضعی، خدایا کجا رفت آن همه اخلاص و احترام؛ نگاهی به چهره های آرایش کرده دخترها و پسرهای بیخیال اطرافم انداختم و با بچه های فدایی گروهان خودم مقایسه کردم. هیچ مشابهتی وجود نداشت. در همین لحظه اشاره استاد به یکی از پسرها که بی ادبانه در حال جویدن آدامس بود مرا از فکر بیرون آورد. آن دانشجو با زنجیری در گردن و آدامس در دهان، استاد را به خشم آورده بود. دانشجو که صلیبی به گردن داشت، با پررویی و گستاخی و لبخندی موذیانه گفت: مگه چه اشکالی داره. استاد گفت: از کلاس برو بیرون. دانشجوی جوان با لحنی زشت و ناپسند گفت: اگر ناراحتید، شما برید بیرون. ماجرا داشت به درگیری فیزیکی می کشید که با وساطت چند دانشجوی دیگر و بیرون فرستادن دانشجوی خاطی قضیه فیصله یافت. با بیرون رفتن دانشجو، کلاس آرام شد و استاد درسش را پی گرفت. این ماجرا مرا به یاد اطاعت بچه های گروهان انداخت. احساس دلتنگی شدیدی برای شب های آموزش کردم. با اینکه ساکت و آرام نشسته بودم و خیره به استاد نگاه می کردم اما همه توجه ام به نغمه اذانی بود که از دورهای دانشگاه می آمد. این صدا مرا تا رمل های چذابه در پی خودش کشاند. نسیم سردی از لابه لای درختان جنگل وزیدن گرفته بود. آن روز تمرینات خیلی سبک برگزار شد. آخرین روز آموزش بود. صدای اذان یکی از بچه ها در فضای دشت طنین انداز شد. شور و شوق فراوانی برای نماز خواندن در بچه ها دیده می شد. صفای عجیبی بین آنها موج می زد. هر کسی گوشه ای را گیر آورده و با خدا راز و نیاز می کرد. سرخی کناره های آسمان با روزهای قبل فرق می کرد. انگار در آن دورهای دشت، جایی که زمین تمام می شد، خون به سقف آسمان شتک زده بود. به چهره بعضی از بچه ها که نگاه کردم، پر از اشک و ناله بود. بوی عطر شهادت فضا را پر کرده بود. همان طور که آماده نماز خواندن می شدم، توجهم به یکی از بچه های گروهان جلب شد که به سمتی غیر از قبله ایستاده و با حالی عرفانی نماز می خواند. سلام که داد صدایش کردم و گفتم: برادر. قبله از این طرفه. با یک حال برخاسته از ایمانی استوار و با لهجه جنوبی گفت: کا... اینجا همه ش قبله است. بخون خیالت راحت. سپس با خنده دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و شروع به دعا کرد. خیلی حرفش در من تأثیر گذاشت. نماز را خوندم و به برادر درخور گفتم بچه ها را جمع کن، محمد به سرعت به این سو و آن سوی دشت دوید و بچه ها را صدا زد. وقتی همه دور هم نشستند، گفتم: بچه ها حرکت نزدیکه و عملیات ان شاء الله با ما ۲۹ نفر شروع می شه. گردان قراره در نقطه ای قبل از میادین مین بشینه تا ما بریم جلو و خط را باز کنیم.لحظه ای سرم را پایین انداختم و در فکر فرو رفتم. می دانستم که این رفتن برگشتی نخواهد داشت. همراه باشید⏪ @defae_moghadas 🍂
. حمد‌و‌سپاس‌خدای‌اَنفُس‌را ڪه‌نَفسِ‌نَفَس‌های‌مان آغشته‌به‌عطرِ نَفسِ‌نَفیسِ‌پیامبرستـــ ! 🌹✨ @defae_moghadas 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا