🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت نود و هفتم :
هر ۱۸ نفر یه تیغ
یکی از عذاب آورترین برنامه هایی که بعثی ها هر هفته بهمون تحمیل کرده بودن. تراشیدن سر و ریش به شکلی کاملا شکنجه وار بود.بیش از یه سال به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری بین شش تا هفت عدد تیغ بیشتر نمی دادن و همه افراد رو مجبور می کردن که سر و ریش و موهای زائد رو با همون تعداد کمِ تیغ بتراشند.
بصورت میانگین به هر ۱۸ نفر یه تیغ می رسید و هر نه نفر مجبور بودیم با یه نصفه تیغ هم موی سر هم ریش و هم موهای زائد رو بزنیم. اوایل که بلد نبودیم تیغ با همون یه نفر اول کند میشد و بقیه بنام اصلاح واقعا شکنجه میشدن و هر کاری می کردیم تیغ روی سر و صورت نفرات بعدی کار نمی کرد و به همراه مو هر بار مقداری از پوست کنده میشد.
بعد از هر اصلاح سر و صورت همه افراد خون مالی و تکه پاره میشد.بیشتر وقتا درد و عذابی که از تراشیدن سر و ریش می کشیدیم کمتر از کابل خوردن نبود و حتی در مواقعی زجرآورتر بود. هر چه التماس می کردیم که با پول خودمون تعداد بیشتری تیغ برامون بیارن گوششون بدهکار نبود و توجه نمیکردن.
راهی بود برای شکنجه کردن اسرا به دستِ خودشون، بعضی وقت ها که سرِ کسی رو می تراشیدم، میدیدم که دستاشو کناره تشت گرفته و از شدت درد بی اختیار اشکاش داره میزیره داخل تشت. اگه هم نمی زدیم بهانه میفتاد دستشون و بعنوان تمرد کاری به سر فرد میاوردن که به مرگِ خودش راضی بشه. در سالهای بعد به مرور بهتر شد و به تدریج هر دونه تیغ شد برای ده نفر و پنج نفر و در اواخر اسارت برای دو نفر.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#صبحتون_شھدایـے
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
دیگر داشت حوصله ام از حرف های بی سر و تهش سر می رفت. کارت دانشجویی را به سمتش گرفتم و گفتم: خیلی خوب بیا اینو خوب چک کن و منو بشناس. کارت را گرفت و چند لحظه ای آن را برانداز کرد و بهم پس داد..وا ۔
گفتم: حالا که فهمیدی جعلی نیست و خودم هستم، دیگر جلوم را نگیر. با پررویی هر چه تمام تر گفت: نمی تونم قول بدم، ممکنه بازم جلوت رو بگیرم! تا خواستم برافروخته جوابش را بدهم، لبخندی زد و گفت: بابا شوخی کردم، حالا بیا برو سر کلاست، بعدا با هم صحبت میکنیم.
عصبانیتم فرو نشست و به سمت کلاس راه افتادم. مزه دهنم تلخ و بدطعم شده بود. سر کلاس نشستم اما اصلا حواسم به استاد نبود. شروع کردم به یادداشت نوشتن. طولی نکشید که در فکری عمیق فرو رفتم و یاد بچه های منطقه افتادم. آه حسرت باری از ته دل کشیدم و زمزمه کنان گفتم چه اطاعتی، چه احترامی، چه تواضعی، خدایا کجا رفت آن همه اخلاص و احترام؛ نگاهی به چهره های آرایش کرده دخترها و پسرهای بیخیال اطرافم انداختم و با بچه های فدایی گروهان خودم مقایسه کردم. هیچ مشابهتی وجود نداشت. در همین لحظه اشاره استاد به یکی از پسرها که بی ادبانه در حال جویدن آدامس بود مرا از فکر بیرون آورد. آن دانشجو با زنجیری در گردن و آدامس در دهان، استاد را به خشم آورده بود. دانشجو که صلیبی به گردن داشت، با پررویی و گستاخی و لبخندی موذیانه گفت: مگه چه اشکالی داره. استاد گفت: از کلاس برو بیرون. دانشجوی جوان با لحنی زشت و ناپسند گفت: اگر ناراحتید، شما برید بیرون. ماجرا داشت به درگیری فیزیکی می کشید که با وساطت چند دانشجوی دیگر و بیرون فرستادن دانشجوی خاطی قضیه فیصله یافت.
با بیرون رفتن دانشجو، کلاس آرام شد و استاد درسش را پی گرفت. این ماجرا مرا به یاد اطاعت بچه های گروهان انداخت. احساس دلتنگی شدیدی برای شب های آموزش کردم. با اینکه ساکت و آرام نشسته بودم و خیره به استاد نگاه می کردم اما همه توجه ام به نغمه اذانی بود که از دورهای دانشگاه می آمد. این صدا مرا تا رمل های چذابه در پی خودش کشاند.
نسیم سردی از لابه لای درختان جنگل وزیدن گرفته بود. آن روز تمرینات خیلی سبک برگزار شد. آخرین روز آموزش بود. صدای اذان یکی از بچه ها در فضای دشت طنین انداز شد. شور و شوق فراوانی برای نماز خواندن در بچه ها دیده می شد. صفای عجیبی بین آنها موج می زد. هر کسی گوشه ای را گیر آورده و با خدا راز و نیاز می کرد. سرخی کناره های آسمان با روزهای قبل فرق می کرد. انگار در آن دورهای دشت، جایی که زمین تمام می شد، خون به سقف آسمان شتک زده بود. به چهره بعضی از بچه ها که نگاه کردم، پر از اشک و ناله بود. بوی عطر شهادت فضا را پر کرده بود. همان طور که آماده نماز خواندن می شدم، توجهم به یکی از بچه های گروهان جلب شد که به سمتی غیر از قبله ایستاده و با حالی عرفانی نماز می خواند. سلام که داد صدایش کردم و گفتم: برادر. قبله از این طرفه. با یک حال برخاسته از ایمانی استوار و با لهجه جنوبی گفت: کا... اینجا همه ش قبله است. بخون خیالت راحت. سپس با خنده دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و شروع به دعا کرد.
خیلی حرفش در من تأثیر گذاشت. نماز را خوندم و به برادر درخور گفتم بچه ها را جمع کن، محمد به سرعت به این سو و آن سوی دشت دوید و بچه ها را صدا زد. وقتی همه دور هم نشستند، گفتم: بچه ها حرکت نزدیکه و عملیات ان شاء الله با ما ۲۹ نفر شروع می شه. گردان قراره در نقطه ای قبل از میادین مین بشینه تا ما بریم جلو و خط را باز کنیم.لحظه ای سرم را پایین انداختم و در فکر فرو رفتم. می دانستم که این رفتن برگشتی نخواهد داشت.
همراه باشید⏪
@defae_moghadas
🍂
.
حمدوسپاسخدایاَنفُسرا
ڪهنَفسِنَفَسهایمان
آغشتهبهعطرِ
نَفسِنَفیسِپیامبرستـــ !
#عیدمباهلهمبارڪ🌹✨
#هواۍحسین
@defae_moghadas
🍃
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت نود و هشتم:
خدمت ارزشمند بعثی ها
تنها کار بعثیا که ندادن سیگار مجانی بود، بزرگترین خدمت ناخواسته و در عین حال ارزشمند اونا به اسرا بود. همیشه ازین می ترسیدم که دشمن با تقسیم سیگار مجانی بین بچه ها مشکلاتی رو ایجاد کنه و تعداد زیادی از بچه ها آلوده به سیگار بشن و توی اون اوضاع اسفناک بهداشتی و سوء تغذیه منجر به مرگ و میر فراوانی بین بچه ها میشد. ولی خوشبختانه نه بخاطر دلسوزی ، بلکه از روی خِست این یه قلم خدمت رو به ما کردن که هیچ سیگاری بصورت مجانی توزیع نشد.کسی در اسارت سیگاری نشد ،بلکه تعداد زیادی از سیگاریا با توجه به کمبود سیگار و نیاز به پولشون برای تهیه لوازم ضروری، سیگار رو ترک کردن. از این بابت ما همیشه ممنون بعثیا هستیم و ندادن سیگار رو یه لطف بزرگ می دونیم.
زمانی که حقوق دار شدیم، حقوق به اندازه ای کم بود که صرف حداقل ها و نیازهای ضروری مثل خرید شورت و زیرپوش و خمیر دندان،لیف،مسواک، تیغ، شکر و غیره میشد. تعدادی از سیگاریا ترک کردن و خودشون رو خلاص کردن ولی تعداد کمی بودن که اراده لازم رو برای ترک نداشتن و تمام حقوقشون(یک و نیم دینار ) رو توی یه ماه میدادن شش بسته سیگار و دیگه هیچ پولی براشون باقی نمی موند. میگفتن ما چیزی نمیخوریم و غیر از سیگار چیز دیگه ای لازم نداریم. از طرفی یه سری لوازم عمومی مثل شکر یا تیغ برای اصلاح و برخی چیزای دیگه باید خریداری میشد. بعضی از بچه ها گفتن که ما از اینجور چیزا به اینا ندیم تا مجبور بشن سیگار رو کنار بزارن یا حداقل یه سوم از پولشون رو برای چیزای عمومی بزارن و بجای شش بسته سیگار چهار بسته بخرن. این مسئله رو با اونا در میون گذاشتیم ولی بعضیشون مخالفت کردن و میگفتن شما بخورید ما غیر از سیگار چیزی نمیخایم. وقتی لوازم خریداری شد و مثلا شکر برای شیرین کردن چای بین بچه ها تقسیم میشد، دیدیم انصاف نیست که بقیه بخورن و اینا نگاه کنن. تصمیم گرفتیم گونی شکر رو یه گوشه آسایشگاه بزاریم وقت توزیع چای به میزان مشخصی داخل سطل بریزیم که همه استفاده کنن. بچه ها از سهمیه خمیردندان و سایر موارد هم بهشون کمک میکردن. این تصمیم یکی از زیباترین جلوه های انسانی و اخلاقی بود که در تمامی آسایشگاهای اردوگاه تکریت ۱۱ انجام شد و سیگاریا هم مثل بقیه بدون اینکه پولی داده باشن، از سهمیه عمومی استفاده می کردن و کسی هم منتی بر سرشون نمی گذاشت.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت نود و نه :
استحمام عذاب آور
فصل زمستان سال ۱۳۶۵ را در حالی سپری کردیم که هیچگاه موفق نشدم با آب گرم حمام کنیم و وضعیت بقیه بچه ها هم همینگونه بود. آب لوله کشی شهری نداشتیم و همه ی آب مصرفی ما از تانکرهایی که از آب رودخانه پر میشد تامین میشد. شب های سرد زمستان تکریت آبِ بدون پوشش تانکرها رو به آب یخ تبدیل می کرد و بعثیا معمولا اول صبح ما را مجبور میکردن با همون آب یخ تانکرها استحمام کنیم. اکثر وقتا بعد از استحمامِ دو سه دقیقه ای با آب سرد ،با کابل به بدن خیس و برهنه بچه ها می کوبیدن. جاتون خالی، خیلی می چسبید طوری که کابل دلش نمی خواست از پوست جدا بشه و گاهی به رسم رفاقت و بوسه عاشقانه، تکه ای از اون رو با خودش می کند و به یادگاری می برد.
با پایان فصل زمستان، استحمام از حالت شکنجه اش خارج شد و کم کم فرصتی پیدا میشد تا بچه ها رغبت بیشتری برای رفتن زیر آب سرد پیدا بکنن. زخمیا و مریضای ما به هیچ وجه توانایی استحمام را نداشتن و هر روز بر عفونت زخماشون بیشتر میشد. صابون هم عمومی بود و همین مسئله باعث سرایت برخی بیماری های پوستی بین بچه ها میشد. جالبه بدونید بعضی از سربازای عراقی با همون صابونا بجای خمیردندان مسواک می زدن و اینم از صحنه های بدیع اسارت بود که سوپر استارهای بعثی از نظافت شخصی به نمایش می گذاشتن. اوایل اسارت، صابون تنها وسیله بهداشتی ما بود.حوله ی ما هوای بیرون حمام بود که بدنمون را خشک می کرد و لباسامون رو هم با صابون و آب سرد می شستیم. وقتی حمام می کردیم باید آب لباسهای زیر را می گرفتیم و می پوشیدیم تا با گرمای بدن خشک بشه. اوایل که فقط یه دست لباس داشتیم.هنگام شستن لباس با شورت داخل محوطه قدم می زدیم تا لباس خشک بشه و بپوشیم. با شروع فصل گرما، گر چه مشکل اذیت شدن بخاطر استحمام با آب سرد برطرف شد، اما مشکل جدیدی پیش آمد و اون رواج بیماریهای پوستی و کمبود مواد شوینده و در نتیجه هجوم دوباره شپش بود. گال و جرب بین بچه ها شایع میشد و هراس از ابتلا به بیماری تیفوس که ناقل آن شپش بود مثل خوره روح و روان بچه ها رو آزار میداد.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
859.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸شروع صبحی پُر برکت
با صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ
🍃 🌸صلّ
🍃 🌸علْی
🍃🌸محَمَّد
🍃 🌸وآلَ
🍃 🌸محَمَّدٍ
🍃🌸وعَجِّل
🍃🌸 فرَجَهُم