🍂اول صبح و #سلامی_به_مولا
🍃ألسَّلامُ عَلیكَ يَا قَتِيلَ اللَّهِ وَ ابْنَ قَتِيلِهِ
🎋سه مرتبه بگویید:
🍃صَلَّی اللهُ عَلیكَ یا أَباعَبدالله
🔸أَللّهمّ عَجِّل لِوَلیِّك الفَرَجَ🔸
🔹صبحتون حسینی🔹
🍂
🍃
🌺🌿
🌺🌺🍃🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
مسجد دانشگاه محل دنج و خوبی برای فکر کردن بود. نماز را خواندم و از شدت خستگی روی قالی رها شدم. صدای قیژ و قوژ پنکه های سقفی فضای مسجد را آکنده بود، همان طوری که طاق باز به چرخش نامتعادل پره های بلند بالای سقف مسجد نگاه می کردم، در فکری عمیق فرو رفتم و به آینده مبهمی که برای خود ساخته بودم فکر کردم. شک و تردید و بی انگیزگی وجودم را تسخیر کرده بود. تردیدی که همه اعتقاداتم را زیر سؤال برده بود. دیگر رضای روزهای سخت و دشوار نبودم. گام هایم لرزان و نامطمئن شده بود، ترس و اضطراب در وجودم لانه کرده بود و مرا آزار می داد. نشانه هایی از نفوذ شیطان و وسوسه های خطرناکش را در درونم احساس می کردم.
مقاومت در مقابل شش هزار سال تجربه شیطان بی فایده بود. راهی بود که خود اختیار کرده بودم. لحظه ای با خدا راز و نیاز کردم که چرا این گونه مرا به حال خود رها ساخته و به امان روزگار سپرده است؟ وقتی نگاهی به گذشته میکردم و موقعیتم را به یاد می آوردم، ترس و وحشت همه وجودم را می گرفت. وحشت و تردیدی که به گمانم دستمایه خوبی برای وسوسه های شیطان خبيث شده بود. احساس خیلی بدی پیدا کردم. دلم می خواست به چیزهای خوب فکر کنم. همان طوری که رو به سقف، پره های چرخان پنکه سقفی مسجد را از نظر می گذراندم، ذهنم را متوجه شور و شوق بچه های جبهه کردم.
نیاز داشتم افکارم را بازسازی کنم. باید انرژی مثبت در وجودم تزریق می کردم. یاد روز اول ورود به سایت افتادم. همه فرماندهان گرداگرد کالک عملیات منطقه ایستاده بودند و هر کسی طرح و ایده ای می داد. اینجا باید این جوری بشه... آنجا باید کانال باشه.... من که از همه کوچکتر بودم، ساکت و آرام به کالک عملیات خیره شده بودم و اشکالاتی در آن میدیدم. مأموریت من این بود که به عنوان یک نیروی آزاد در اختیار گردان باشم اما عباس محمدرضایی فرمانده گردان انشراح امیدیه به دلیل اعتقادی که به من داشت، فرماندهی یکی از گروهانها را به من سپرده بود.
وقتی کالک عملیات را دیدم، چیزهایی به ذهنم رسید. اجازه نداشتم در جمع فرماندهان اظهار نظر کنم، سعی کردم همه جزئیات حرکت گردان را در ذهن بسپارم. یکی از فرماندهان با دقت مسیر را تشریح می کرد. او اشاره به درختی کرد که در ابتدای مسیر حرکت گردان قرار داشت و نام آزادی روی آن گذاشته بودند. گردان باید یک کیلومتر راه را طی می کرد تا به ابتدای میدانی می رسید که ۳۰۰ متر عرض داشت. تازه همه مسير هم رملی بود که خود جنس زمین کار را سخت و دشوار می کرد. بعد از میدان، دو کیلومتر باید میرفتیم تا میرسیدیم به سیم خاردارها. پشت سیم خاردارها دوباره یک میدان مین بود که آن هم حدود ۳۰۰ متر طول داشت. بعد از آن هم سیم خاردار شروع می شد. سیم خاردارها را که رد می کردیم، هر ۱۰۰ متر یک کمین عراقی بود. توی هر کمین هم به اندازه یک پاسگاه نیرو بود. بعد از کمینها هم باید دو، سه کیلومتر راه می رفتیم تا میرسیدیم به یک جاده شنی. تازه بعد از جاده شنی، اولین کانال نمایان می شد؛ با حدود چهار متر عمق و چهار متر عرض. یعنی به راحتی یک تانک را در خودش می بلعید. اگر موفق می شدیم از کانال بیرون بیاییم، دوباره ۳۰۰ متر میدان مین شروع می شد. بعد از میدان مین هم کانال دوم با همان ابعاد قبلی شروع می شد. به گفته بچه های شناسایی توی کانالهای آب، قیر، برق و انواع و اقسام موانع وجود داشت و در انتهای کار گفته بودند که بعد از کانال دوم شناسایی نداریم و احتمال داده بودند که دیگر چیزی نباشد.
همراه باشید⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و دوم :
حسن و روزعلی(۲)
حسن و روزعلی، دو سه هفته تحت نظر و مراقبت شدید بودن و تو این مدت این دو عزیز جداگونه گوشه آسایشگاه زندگی می کردن و هیچکس حق حرف زدن و ارتباط با اونا رو نداشت. تا اینکه کم کم اوضاع عادی شد و اجازه پیدا کردن که با بچه ها قاطی بشن ، اما همچنان درباره اون ماجرای مرموز تا ماها سکوت کرده بودن و چیزی نمی گفتن. بعد از مدتا که اوضاع عادی شد ، شرح اون ماجرای هولناک رو برامون تعریف کردن که از این قرار بود: بعد از صحنه سازی و گزارش کذب یکی از جاسوسا درباره اینکه آشپزای اردوگاه برنامه ای برای فراری دادن تعدادی از اسرا دارن و سهمیه غذایی بیشتری به اونا میدن و راه و چاها رو به اونا نشون دادن تا در فرصت مناسب فرار کنن ، باعث شد ده نفر آشپز رو ببرن تو اتاق نگهبانا و بهشون برق وصل کنن و حسابی با کابل بزنن. به گفته حسن طاهری شکنجه گر این صحنه عدنان بود که از سفاک ترین و بی رحم ترین درجه دارای بعثی بود و حتی از افسرای مافوق خودشم حساب نمی برد. در گفتگویی که با حسن طاهری داشتم حوادث اون روزا رو اینگونه روایت کرد:
«همه ما ده نفر آشپز رو روز اول بُردن اتاق نگهبانا که در بین بند یک و دو قرار داشت و عدنان اومد و بعد از اینکه اتهام ما رو مبنی بر برنامه ریزی و تلاش برای فراری دادن تعدادی از اسرا رو بیان کرد با تهدید گفت که حرف بزنید و باید اعتراف کنید که این تصمیمو داشتید و جزئیات برنامه رو شرح بدید. به چه چیزی باید اعتراف می کردیم؟ و کدام جرم نکرده رو گردن می گرفتیم.
هدفشون فقط شکنجه بود و ما هیچ راه فراری از اون نداشتیم. بعد از اینکه کلی با کابل زد ،یکی یکی برق به بدن بچه ها وصل کرد وتا فرداش رهامون کردن. روز دوم عدنان فقط من و روزعلی رو صدا زد و بُرد اتاق شکنجه. اصرار داشت که باید اعتراف کنید و گفت:ما فهمیدیم که بقیه بیگناه بودن و کار شما دو تا بوده و اگر اطلاعات ندید شما دو تا رو میکشیم. حتی از لابلای صحبتا متوجه شدم که می گفت امروز یکی و فردا اون یکی رو بکشید.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
🍂
#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سوم:
حسن و روزعلی(۳) اسناد زنده مظلومیت یک ملت
حسن میگه: ما هم که واقعا چیزی برای گفتن و اعتراف کردن نداشتیم قسم و قرآن می خوردیم که ما بیگناهیم و هیچ کاری نکردیم. اصلا عدنان مسیحی بود و اعتقادی به این قسم و قرآنا نداشت. اول دو تامونو به چوب فلک بست و اونقد با کابل زد تا کف پاهامون ورم کرد. بعدش اتو رو روشن کرد و وقتیکه داغ میشد می چسبوند کف پاهای ما و چند بار این کار تکرار شد تا تمامی پوست و مقداری از گوشت کف پاهامون سوخت. هیچ توجهی به ناله ها والتماسای ما نداشت و ساعتا این وضعیت ادامه داشت . بعدش با اتو زیر بغل و کلاشه های رانمون رو هم اتو کشید و سوزوند. چند بار از هوش رفتیم و هر بار با ریختن آب ما رو بهوش می آورد و به شکنجه و اتو کشی ادامه تا اینکه تمام گوشت کف هر دو پای ما سوخت و داشت به استخون می رسید.شکنجه که تموم شد و دیگه جایی از بدنمون سالم نمونده بود انداختنمون تو دو اتاق جداگونه و تا دو ماه بدون حموم و حق استفاده از توالت و بدون هیچگونه رسیدگی و پانسمان و بصورت انفرادی زندانی شدیم. برای قضای حاجت یه قوطی کف انفرادی گذاشته بودن و روزی مقدار کمی آب و غذا از پنجره به ما می دادند. بعلت گرمی هوا و عدم رسیدگی بعد از چند روز زخما عفونت کرد و کِرم زد. روز به روز وضعمون بدتر میشد و دیگه داشتیم به روزای آخر عمرمون می رسیدیم تا اینکه بعد از دوماه تحمل این شرایط سنگین و سخت ما رو برگردوندن بند سه و آسایشگاه هشت و ناصر(جاسوس مخوف بند سه) رو مراقب ما قرار دادن که کسی باهامون ارتباط برقرار نکنه.»
آنچه شنیدید و خواندید اظهارات حسن ظاهری بود که فقط خودش و روزعلی از اون خبر داشتن. اونم هر کسی فقط از وضعیت خودش خبر داشت نه دیگری.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
عکاسان ...
راویان صادقی ،
که با دیدههایشان
به روایت میپردازند
نه با شنیدههایشان ...
#عکاس_دفاع_مقدس
#صبحتون_شهدایی🌷
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 0⃣2⃣
خاطرات رضا پور عطا
لحظه ای سکوت حاکم شد و همه به کالک خیره نگاه کردند. دیگر طاقت نیاوردم. سکوت را شکستم و در جمع فرماندهان گفتم: اگر بعد از کانال دوم هم میدان مین بود چی؟ همه نگاه ها به چهره من دوخته شد. احساس کردم این سؤال افکارشان را بهم ریخت. از سویی مرا در آن اندازه نمی دیدند که به سؤالم پاسخ دهند. نگاه های سنگین بعضی از فرماندهان را که سابقه شرکت در چند عملیات داشتند، درک کردم. دوباره سکوت حاکم شد. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: احتمال میدیم چیزی نباشه. کمی فکر کردم و گفتم: گردان رو چه جوری می خواید عبور بدید؟ چون وقتی گردان به ستون حرکت کنه، ۶۰۰ نفر آدم پشت سر هم و به فاصله یک و نیم متر به حرکت در میاد؛ البته با عرض تقریبا یک کیلومتر. بعد با اشاره به مسیر تعیین شده بر روی کالک شرح دادم که اگر گردان از ابتدای مسیر حرکت کند و نفر اول برسد آن سمت میدان مین، نفر دوم انتهای گردان در ابتدای میدان اول قرار می گیرد. احساس کردم همه سراپا گوش شده اند. در ادامه به بهنام سیروس یکی از بچه های گردان انشراح گفتم: عزیز من، اگر با این وضع نیروها رو حرکت بدید و از بین کمین ها رد بشید، با توجه به اتفاقاتی که حین حرکت بچه ها رخ میده، مثل خوردن نیروها به هم یا رفتن پای کسی روی مین، یا هر اتفاق دیگه، اون وقت میدونی چه قتلگاهی به وجود میاد. یعنی عملا با درگیری کمین ها همه خط در گیر میشه و کل خط در آماده باش فرو می ره. یعنی ما هنوز نرسیده، آنها همه چیز را توی دست می گیرند
زمزمه ای بین فرماندهان افتاد. گفتم: من در تعجبم که چرا شما این جوری قبول کردید؟ همه محاسبات در هاله ای از ابهام فرو رفت. حرف های زیادی زده شد اما هیچ کدام راهکار مناسبی نبود. یکی از فرماندهان پیشنهاد جلسه اضطراری داد و از من هم خواسته شد در این جلسه شرکت کنم. به عباس محمدرضایی که فرمانده گردان انشراح بود خیره شدم. قبول کرد که با هم در آن جلسه حاضر شویم و نظراتمان را بگوییم
با اینکه ۱۷، ۱۸ سال بیشتر نداشتم اما به حرفم اعتقاد داشتم. ظهر همان روز به همراه عباس راه افتادم و وارد جلسه تیپ شدم. اولش با دیدن فرماندهان سپاه و ارتش جا خوردم اما با اعتقادی که به اشکالات نقشه عملیات داشتم، شروع به تشریح و تفسیر موقعیت کردم، تعجب در نگاه فرماندهان دیده می شد که چطور یک بسیجی کم سن و سال با این تسلط صحبت می کند. از من خواستند بر روی نقشه های بزرگی که بر روی دیوار نصب بود توضیح دهم. همین کار را کردم و به تشریح و تفسیر حرکت گردان پرداختم. آن موقع شخصی به نام سرخه و حاج محمود محمد پور مسئول این محور بودند. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی صورت بگیرد. وقتی توضیحات من را شنیدند، سکوت کردند و به فکر فرو رفتند...
حاج محمود گفت: خب، چیکار باید کرد؟ گفتم: من این مأموریت رو خودم انجام میدم، بدون اینکه نیروهای دشمن متوجه بشوند. محمدپور گفت: بیشتر توضیح بده، گفتم اگر یک گروه ویژه در اختيار من بذارید، خودمون رو میرسونیم به انتهای موانع و راه رو باز میکنیم. بعد هم شما به راحتی میتونید حمله رو آغاز کنید. بین فرماندهان اختلاف نظر به وجود آمده بود. حاج محمود گفت. خب، ما چیکار می تونیم بکنیم؟ گفتم باید یه گروه زبده تشکیل بدیم. دوباره همهمه ای به پا شد. تعدادی گفتند نه! باید تو همون شب عملیات میدان مین پاک بشه. گفتم: این یعنی قتل عام گردان، گفتند نمیشه این قبلا برنامه ریزی شده، نمی تونیم تغییر بدیم، گفتم، میدونید دارید چیکار میکند؟ عوض اینکه نیروها رو سالم برسونید دم خط، با دست خودتون قتل عام می کنید. چون امکان نداره سالم برسند به خط اول، پس از جر و بحث های زیاد با تشکیل گروهی سی نفره از زبده ترین نیروها موافقت کردند و من شروع به گلچین بهترین ها در تیپ کردم.
صدای قار و قور شکمم مرا از فکر بیرون آورد. بلند شدم و برای پر کردن شکمم از مسجد بیرون رفتم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂