eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 💢قسمت صد و سوم: حسن و روزعلی(۳) اسناد زنده مظلومیت یک ملت حسن میگه: ما هم که واقعا چیزی برای گفتن و اعتراف کردن نداشتیم قسم و قرآن می خوردیم که ما بیگناهیم و هیچ کاری نکردیم. اصلا عدنان مسیحی بود و اعتقادی به این قسم و قرآنا نداشت. اول دو تامونو به چوب فلک بست و اونقد با کابل زد تا کف پاهامون ورم کرد. بعدش اتو رو روشن کرد و وقتیکه داغ میشد می چسبوند کف پاهای ما و چند بار این کار تکرار شد تا تمامی پوست و مقداری از گوشت کف پاهامون سوخت. هیچ توجهی به ناله ها والتماسای ما نداشت و ساعتا این وضعیت ادامه داشت . بعدش با اتو زیر بغل و کلاشه های رانمون رو هم اتو کشید و سوزوند. چند بار از هوش رفتیم و هر بار با ریختن آب ما رو بهوش می آورد و به شکنجه و اتو کشی ادامه تا اینکه تمام گوشت کف هر دو پای ما سوخت و داشت به استخون می رسید.شکنجه که تموم شد و دیگه جایی از بدنمون سالم نمونده بود انداختنمون تو دو اتاق جداگونه و تا دو ماه بدون حموم و حق استفاده از توالت و بدون هیچگونه رسیدگی و پانسمان و بصورت انفرادی زندانی شدیم. برای قضای حاجت یه قوطی کف انفرادی گذاشته بودن و روزی مقدار کمی آب و غذا از پنجره به ما می دادند. بعلت گرمی هوا و عدم رسیدگی بعد از چند روز زخما عفونت کرد و کِرم زد. روز به روز وضعمون بدتر میشد و دیگه داشتیم به روزای آخر عمرمون می رسیدیم تا اینکه بعد از دوماه تحمل این شرایط سنگین و سخت ما رو برگردوندن بند سه و آسایشگاه هشت و ناصر(جاسوس مخوف بند سه) رو مراقب ما قرار دادن که کسی باهامون ارتباط برقرار نکنه.» آنچه شنیدید و خواندید اظهارات حسن ظاهری بود که فقط خودش و روزعلی از اون خبر داشتن. اونم هر کسی فقط از وضعیت خودش خبر داشت نه دیگری. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
عکاسان ... راویان صادقی ، که با دیده‌هایشان به روایت می‌پردازند نه با شنیده‌هایشان ... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣2⃣ خاطرات رضا پور عطا لحظه ای سکوت حاکم شد و همه به کالک خیره نگاه کردند. دیگر طاقت نیاوردم. سکوت را شکستم و در جمع فرماندهان گفتم: اگر بعد از کانال دوم هم میدان مین بود چی؟ همه نگاه ها به چهره من دوخته شد. احساس کردم این سؤال افکارشان را بهم ریخت. از سویی مرا در آن اندازه نمی دیدند که به سؤالم پاسخ دهند. نگاه های سنگین بعضی از فرماندهان را که سابقه شرکت در چند عملیات داشتند، درک کردم. دوباره سکوت حاکم شد. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: احتمال میدیم چیزی نباشه. کمی فکر کردم و گفتم: گردان رو چه جوری می خواید عبور بدید؟ چون وقتی گردان به ستون حرکت کنه، ۶۰۰ نفر آدم پشت سر هم و به فاصله یک و نیم متر به حرکت در میاد؛ البته با عرض تقریبا یک کیلومتر. بعد با اشاره به مسیر تعیین شده بر روی کالک شرح دادم که اگر گردان از ابتدای مسیر حرکت کند و نفر اول برسد آن سمت میدان مین، نفر دوم انتهای گردان در ابتدای میدان اول قرار می گیرد. احساس کردم همه سراپا گوش شده اند. در ادامه به بهنام سیروس یکی از بچه های گردان انشراح گفتم: عزیز من، اگر با این وضع نیروها رو حرکت بدید و از بین کمین ها رد بشید، با توجه به اتفاقاتی که حین حرکت بچه ها رخ میده، مثل خوردن نیروها به هم یا رفتن پای کسی روی مین، یا هر اتفاق دیگه، اون وقت میدونی چه قتلگاهی به وجود میاد. یعنی عملا با درگیری کمین ها همه خط در گیر میشه و کل خط در آماده باش فرو می ره. یعنی ما هنوز نرسیده، آنها همه چیز را توی دست می گیرند زمزمه ای بین فرماندهان افتاد. گفتم: من در تعجبم که چرا شما این جوری قبول کردید؟ همه محاسبات در هاله ای از ابهام فرو رفت. حرف های زیادی زده شد اما هیچ کدام راهکار مناسبی نبود. یکی از فرماندهان پیشنهاد جلسه اضطراری داد و از من هم خواسته شد در این جلسه شرکت کنم. به عباس محمدرضایی که فرمانده گردان انشراح بود خیره شدم. قبول کرد که با هم در آن جلسه حاضر شویم و نظراتمان را بگوییم با اینکه ۱۷، ۱۸ سال بیشتر نداشتم اما به حرفم اعتقاد داشتم. ظهر همان روز به همراه عباس راه افتادم و وارد جلسه تیپ شدم. اولش با دیدن فرماندهان سپاه و ارتش جا خوردم اما با اعتقادی که به اشکالات نقشه عملیات داشتم، شروع به تشریح و تفسیر موقعیت کردم، تعجب در نگاه فرماندهان دیده می شد که چطور یک بسیجی کم سن و سال با این تسلط صحبت می کند. از من خواستند بر روی نقشه های بزرگی که بر روی دیوار نصب بود توضیح دهم. همین کار را کردم و به تشریح و تفسیر حرکت گردان پرداختم. آن موقع شخصی به نام سرخه و حاج محمود محمد پور مسئول این محور بودند. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی صورت بگیرد. وقتی توضیحات من را شنیدند، سکوت کردند و به فکر فرو رفتند... حاج محمود گفت: خب، چیکار باید کرد؟ گفتم: من این مأموریت رو خودم انجام میدم، بدون اینکه نیروهای دشمن متوجه بشوند. محمدپور گفت: بیشتر توضیح بده، گفتم اگر یک گروه ویژه در اختيار من بذارید، خودمون رو میرسونیم به انتهای موانع و راه رو باز میکنیم. بعد هم شما به راحتی میتونید حمله رو آغاز کنید. بین فرماندهان اختلاف نظر به وجود آمده بود. حاج محمود گفت. خب، ما چیکار می تونیم بکنیم؟ گفتم باید یه گروه زبده تشکیل بدیم. دوباره همهمه ای به پا شد. تعدادی گفتند نه! باید تو همون شب عملیات میدان مین پاک بشه. گفتم: این یعنی قتل عام گردان، گفتند نمیشه این قبلا برنامه ریزی شده، نمی تونیم تغییر بدیم، گفتم، میدونید دارید چیکار میکند؟ عوض اینکه نیروها رو سالم برسونید دم خط، با دست خودتون قتل عام می کنید. چون امکان نداره سالم برسند به خط اول، پس از جر و بحث های زیاد با تشکیل گروهی سی نفره از زبده ترین نیروها موافقت کردند و من شروع به گلچین بهترین ها در تیپ کردم. صدای قار و قور شکمم مرا از فکر بیرون آورد. بلند شدم و برای پر کردن شکمم از مسجد بیرون رفتم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #خاکریز_اسارت 💢قسمت صد و سوم: حسن و روزعلی(۳) اسناد زنده مظلومیت یک ملت حسن میگه: ما هم که واق
🍂 🔻 💢قسمت صد و چهارم : حسن و روزعلی(۴) اسناد زنده مظلومیت یک ملت زمانی که این دو عزیز رو اوردن بند سه ، همه رو به خط کردن و عدنان اعلام کرد که تا وقتی که بهتون نگفتیم هیچکس حق کوچکترین ارتباطی با این دو نفر رو نداره و افراد متخلف بشدت مجازات میشن. فقط بچه ها روزی دو بار اینا رو با پتو جابجا می کردن و بعد از یکی دوماه که مقداری بهتر شدن زیر بغلشونو میگرفتن و برای رفتن به حموم و دستشویی کمکشون میکردن. بعثی ها تهدیدشون کرده بودن که اگه زبون باز کنن و از این ماجرا چیزی به کسی بگن دوباره بشدت مجازات میشن و این بندگان خدا هم چیزی نمی گفتن. از زمانی که شکنجه شدند هشت ماه طول کشید تا بتونن کاملا روی پای خودش بایستن ، اما تا آخرین روزای اسارت همچنان تعادل نداشتن و تلوتلو میخوردن. خصوصا اینکه کف پاشون گوشت اضافه اورده بود و نمی تونستن تعادلشون حفظ کنن. حسن می گفت وقتی آزاد شدیم تحت درمان قرار گرفتم و سالها دارو مصرف کردم تا کمی بهتر شدم. بعد از گذشت ۲۸ سال از اون جنایت هولناک ، وقتیکه حسن طاهری رو سه سال پیش در همایش آزادگان تکریت ۱۱در دزفول ملاقات کردم. دیدم هنوز تعادل لازم رو نداره و می گفت: هنوز خیلی وقت ها کف پاهام میسوزه و حرارتش به همه بدنم منتقل میشه و مدام باید دارو مصرف کنم. باورم نمیشد بعد از این همه سال هنوز جای زخم ها مونده باشه ولی وقتی کف پاهاشو نشونم داد انگار جای سوختگی تازه خوب شده. دو سه تا عکس از کف پاهاش گرفتم تا بعنوان سند جنایت صدام و حزب بعث برای تاریخ بمونه. امشب که شب یازدهم بهمن ۱۳۹۷ هست و ۳۱ سال از اون خاطره تلخ میگذره وقتی تلفنی باهاش حرف می زدم با همون روحیه شاداب و طبع بزرگی که داشت می گفت: حاج آقا هنوزم دارم دارو مصرف می کنم و اگه از خودم مراقبت نکنم و توصیه های پزشک رو عمل نکنم دچار مشکل میشم.حسن طاهری با همین وضع و اوضاع نابسامان جسمی اش سالها با کسوت پاسداری به خدمت پرافتخارش ادامه داد و اکنون به افتخار بازنشستگی نائل شده و بعنوان یکی از پیشکسوتان جهاد و شهادت هیچ توقعی از نظام اسلامی نداره و هیچ سهمی از انقلاب برای خودش و خانواده قائل نیست. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
آثار شکنجه در کف پای جانباز وآزاده سرافراز و مقاوم حسن طاهری بعد از گذشت ۳۲ سال از روز شکنجه. @defae_moghadas
🍂 🔻 💢قسمت صد و پنجم: جَرَبخانه(۱) یکی از وقایع تلخ و در عین حال طنزگونه دوران اسارت، قضیه ای به نام جربخانه بود. بعلت وضعیت بسیار اسفناک بهداشت و مضیقه و تنگنای شدیدی که در استحمام و نظافت شخصی و عمومی داشتیم، به ویژه در فصول گرما بیمار های پوستی رایج میشد که بدترین آنها یه بیماری به نام گال بود که عراقی ها به آن جَرَب می گفتن. در این بیماری عمدتا در نواحی شرمگاه جوشهای چرکین می زنه و به جاهای دیگه هم سرایت می کنه. گال یا جرب « Scabies » یه بیماری بسیار مسری و خیلی خارش دار پوستیه که توسط کَنه های میکرسکوپی کوچکِ هشت پا (انگل سارکوپتس) ایجاد میشه که در پوست نقب می زنن و فرد دچار خارش شدید و بی امان میشه و بعدش به زخم با تاول های کوچک تبدیل می شه. گال بدون درمان از بین نمی ره. نیاز به استفاده از کرم یا لوسیون با نسخه پزشک هستش و نیاز به درمان با داروهای scabicidal خوراکی یا موضعی داره. درمان این بیماری خیلی ساده اس و با مالیدن پمادهایی مانند کرم پرمترین یا لیندان بدون نیاز به کابل و آفتاب و تهدید قابل درمان و معمولا نیاز به ۲ تا ۴ هفته هستش که انگل ها ریشه کن بشن. ولی بعثی هاحوصله این همه زمان و قرتی بازی پماد و دارو رو نداشتن و ضرب العجل های سه چهار روزه تعیین می کردن. بیمار بی نوا مخیر بود بین استغاثه به درگاه دوست و تمنای شفا یا نوش جان کردن کابلهایی که شاید انگل های زیر پوستی را قتل عام می کرد و به قول معروف آش و با جاش از دست می دادن! زجرآورترین ساعات برای این عزیزان زمانی بود که درِ آسایشگاها برای هواخوری باز می شد و افراد در محوطه قدم می زدن. این طفلکیا هم از اینکه برهنه هستن از بچه ها شرم می کردن و سرشونو پایین مینداختن و هم آرزو داشتن مثل بقیه چند دقیقه ای رو آزاد باشن و قدم بزنن. دیدن حال و روز اونا برای ما هم یه نوع شکنجه روحی بود و از خدا میخواستیم زودتر شفا پیدا کرده و از این وضع خلاص بشن. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
یڪ جمعه بہ لطف حق تو را می‌بینیم در جمـع امـام و شهـدا می‌بینیم ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را در گوشہ‌ی صحن ڪربلا می‌بینیم "اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻⃣2⃣ خاطرات رضا پور عطا باید فکری برای ناهار می کردم، به سمت مسیر همیشگی ام یعنی توپخانه به راه افتادم و خودم را به ناصرخسرو رساندم. بوی تحریک کننده لوبیا فضا را آکنده بود. نان و لوبیا غذای هر روزم بود. یادم آمد به خاطر ۵۰ تومانی که شب قبل بابت دارو به دوستم داده بودم، باید قید لوبیا را بزنم اما سخت گرسنه ام بود. با خجالت و شرمندگی روبه روی مش رحیم که از تمنا مرد خوش برخوردی بود ایستادم و سلام کردم. مشتری دائمش بودم. به طوری که اگر دیر میرسیدم علت تأخیرم را می پرسېد. نگاهی به چهره در هم من انداخت و گفت چیه؟ کشتیهات غرق شده؟ _ چنان ملاقه را با احساس در دیگ چرخاند که آب از لب و لوچه آدم سرازیر می شد. یک کاسه لوبیا پر کرد و به طرفم گرفت. من که می دانستم توان دادن بیست تومان پول لوبیا را ندارم، کاسه را به سمتش عقب زدم و گفتم: مش رحیم، واقعیتش امروز سیرم، فقط آب لوبیا رو بهم بده. نگاهی از روی ترحم بهم انداخت و گفت: به پوست و استخوان شدی، این لوبیا رو بخور امروز مهمون منی، نمیخواد پول بدی. به فراست فهمیده بود وضع مالی ام خوب نیست اما اصلا به رویش نیاورد و از درس و کلاسم پرسید. از ته دل خوشحال شدم که لااقل اینجا جبران مافات شب گذشته شد. کاسه لوبیا را جلو کشیدم و با حرص و ولع قاشق را پر از لوبیاهای قرمز و خوشگل کردم و مشغول خوردن شدم. وقتی گرسنگی مرا دید به کاسه خالی نگاهی انداخت، دوباره با ملاقه مقداری لوبیا توی آن ریخت. در دل برای همه امواتش رحمت فرستادم. وقتی مشتری صدا می زد، آهنگ صدایش خیلی زیبا و دوست داشتنی بود. مشتری های خاصی داشت. همیشه دور و برش شلوغ بود. چون با همه شوخی میکرد. نگاهش که به کاسه خالی من افتاد، استکان چای را به همراه چند حبه قند جلوم گذاشت. چای را تلخ خوردم و حبه های قند را برای شام شب تو جیبم گذاشتم. کمی سر حال آمدم و احساس کردم چشمانم باز شد. ازش تشکر کردم و به سمت مسافرخانه راه افتادم. مزه تند لوبیای مش رحیم تا مسافت زیادی در دهانم بود اما طولی نکشید که با نزدیک شدن به مسافرخانه بار دیگر دغدغه هایی شروع شد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂