#مهـدی_جان
یڪ جمعه بہ لطف حق تو را میبینیم
در جمـع امـام و شهـدا میبینیم
ما پرچم سـرخ یا لثـارات تـو را
در گوشہی صحن ڪربلا میبینیم
"اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ"
#صلوات
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست1⃣2⃣
خاطرات رضا پور عطا
باید فکری برای ناهار می کردم، به سمت مسیر همیشگی ام یعنی توپخانه به راه افتادم و خودم را به ناصرخسرو رساندم. بوی تحریک کننده لوبیا فضا را آکنده بود. نان و لوبیا غذای هر روزم بود. یادم آمد به خاطر ۵۰ تومانی که شب قبل بابت دارو به دوستم داده بودم، باید قید لوبیا را بزنم اما سخت گرسنه ام بود. با خجالت و شرمندگی روبه روی مش رحیم که از تمنا مرد خوش برخوردی بود ایستادم و سلام کردم. مشتری دائمش بودم. به طوری که اگر دیر میرسیدم علت تأخیرم را می پرسېد. نگاهی به چهره در هم من انداخت و گفت چیه؟ کشتیهات غرق شده؟
_
چنان ملاقه را با احساس در دیگ چرخاند که آب از لب و لوچه آدم سرازیر می شد. یک کاسه لوبیا پر کرد و به طرفم گرفت. من که می دانستم توان دادن بیست تومان پول لوبیا را ندارم، کاسه را به سمتش عقب زدم و گفتم: مش رحیم، واقعیتش امروز سیرم، فقط آب لوبیا رو بهم بده.
نگاهی از روی ترحم بهم انداخت و گفت: به پوست و استخوان شدی، این لوبیا رو بخور امروز مهمون منی، نمیخواد پول بدی. به فراست فهمیده بود وضع مالی ام خوب نیست اما اصلا به رویش نیاورد و از درس و کلاسم پرسید. از ته دل خوشحال شدم که لااقل اینجا جبران مافات شب گذشته شد. کاسه لوبیا را جلو کشیدم و با حرص و ولع قاشق را پر از لوبیاهای قرمز و خوشگل کردم و مشغول خوردن شدم. وقتی گرسنگی مرا دید به کاسه خالی نگاهی انداخت، دوباره با ملاقه مقداری لوبیا توی آن ریخت. در دل برای همه امواتش رحمت فرستادم.
وقتی مشتری صدا می زد، آهنگ صدایش خیلی زیبا و دوست داشتنی بود. مشتری های خاصی داشت. همیشه دور و برش شلوغ بود. چون با همه شوخی میکرد. نگاهش که به کاسه خالی من افتاد، استکان چای را به همراه چند حبه قند جلوم گذاشت. چای را تلخ خوردم و حبه های قند را برای شام شب تو جیبم گذاشتم. کمی سر حال آمدم و احساس کردم چشمانم باز شد. ازش تشکر کردم و به سمت مسافرخانه راه افتادم. مزه تند لوبیای مش رحیم تا مسافت زیادی در دهانم بود اما طولی نکشید که با نزدیک شدن به مسافرخانه بار دیگر دغدغه هایی شروع شد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
*🔴رزمندگان خرمشهر*
*🔻ایستاده از راست:*
حسن صلواتی
امیرمحتاجی
علی حبیب زاده
رضا فرازی
شهید علیرضاگرگپور
محسن گلی
*🔻نشسته از راست:*
سلطانی
محمدرضاصادقی
مرحوم حسن عباسپور
هاشم علیزاده
شهید محمودانصاری
@defae_moghadas
🍂
صاحب عصر ...
دگر طاقتمان رفت به باد ،
تا محرم نشده گر به صلاح است بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻#خاکریز_اسارت 💢قسمت صد و پنجم: جَرَبخانه(۱) یکی از وقایع تلخ و در عین حال طنزگونه دوران اسا
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و ششم : جَرَبخانه(۲)
بعثی ها راه پیشرفته دیگه ای برای درمانِ گال در پیش گرفته بودند، که هم تحقیرآور بود و هم زجرآور. جای مخصوصی در گوشه ای از هواخوری بنام جربخانه درست کرده بودند و افراد مبتلا به گال را مانند افراد مجرم نگهداری می کردن. پزشک اردوگاه گفته بود که اینها باید در معرض نور مستقیم خورشید قرار بگیرند تا خوب بشن.
این بندگان خدا را از زمانی که آفتاب حرارت می گرفت تا دم غروب بصورت کاملا برهنه رو به آفتاب می نشوندن و حق نداشتن حتی جابجا بشن و لحظاتی پشت به آفتاب بشینن. همون روز اول تمام صورت و پوست بدنشون آفتاب سوخته میشد و در روزهای بعد تبدیل می شدن به تعدادی آفریقایی که انگار از شاخ آفریقا اینا رو به بردگی گرفتن و آوردن اینجا.
علاوه بر این گاهی با کابل به جون این افراد میفتادن و بدن سوخته ی اونا رو با کابل زخمی می کردن و میگفتن چرا هنوز خوب نشدین؟!! این بی نواها هم دست به درگاه خدا و عاجزانه التماس می کردن که زودتر خوب بشن و ازین مخمصه نجات پیدا کنن و گاهی هم خداوند به عجز و لابه اینا توجه می کرد و شفا می گرفتن و بعثیای خِنگ و احمق فک میکردن ضرب العجل اونا باعث شده اینا خوب بشن.
خلاصه آمیخته ای از برهنگی وآفتابِ سوزان با ضربات کابل با چاشنی دعا و تضرع، راه خلاصی از گال در اسارت بود و بس. خلاصه داستان هایی داشتیم با این جماعت نادان و ظالم که با زور کابل و کتک و تحقیر می خواستن یه بیمار رو معالجه کنن یا یه بیماری ریشه کن بشه.
این وضعیت تا سال پایانی اسارت ادامه داشت و هر از چند گاهی عده ای ایرانی وارد جربخانه می شدند و آفریقایی از اون خارج میشدن. باور کنید یکی از دعاهای همیشگیم این بود که مبتلا به گال نشم و شکر خدا این دعام مستجاب شد.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد وهفتم : هنر در خدمت انسانیت(۱) نجارها💢
ظاهرا برای بعثی ها و خشنودی اونا کار می کردن، ولی هنر وحرفه خودشونو بصورت ماهرانه و خیلی ظریف که از چشم بعثیا پنهان بمونه برای خدمت بچه ها بکار می گرفتن.
یه دسته از این هنرمندا بچه های نجار بودن که علاوه بر کتک هایی که نوش جان می کردن، صبح تا شب زحمت می کشیدن و انواع کارای دستی رو (از مجسمه گرفته تا دکور و تزئینات) تا ساختن میز و صندلی و تخت خواب و چوب دستی برای بعثی هاانجام می دادن.
می تونستن اصلا خودشون و هنری که داشتن رو لو ندن، ولی این همه زحمت را داوطلبانه تقبل کرده بودن تا بخشی از اوقات بعثیا رو سرگرم نظارت بر کارای دستی و هنری بکنن و ساعات و دقایقی از اذیت و آزار بچه ها باز بمونن. اونا هم از بس چیز ندیده بودن مات و مبهوت خلاقیت و هنر بچه های ایرانی که با حداقل امکانات زیباترین چیزها رو خلق می کردن ، میشدن و خیلی وقتا یادشون می رفت که نگهبان اسرا هستن و باید حواسشون شش دونگ جمع اونا باشه. گاهی هم با ظرافت و به بهانه رنگ و لعاب دادن به چوب دستی هاشون، قسمتی از چوب رو برش می دادن و با چسب چوب و خاک اره پر می کردند و رنگی هم بهش می زدن. بعثی از همه جا بی خبر خیلی هم ذوق می کرد و به خوشکلی چوب دستیش نگاه می کرد و هیچ وقت نفهمیدن که چرا وقت کتک کاری بچه ها چوبهای به اون کلفتی و محکمی خیلی زود از وسط دو نصف میشد!
راستشو بخاید خیلی از ما هم حکمت این کار رو نمی دونستیم و فک می کردیم ما خیلی پوست کلفت و قوی هستیم که چوبا می شکنن. تا اینکه تو ایران عباس نجار این راز رو برام برملا کرد و گفت: فلانی ما بخاطر اینکه بچه ها کمتر کتک بخورن این کار رو می کردیم.
اینم بگم که این همه کار و تلاش برای نجارای ما هیچ گونه امتیازی نداشت و حتی بعضی وقتا گیرای الکی بهشون میدادن و یه کتکی هم میخوردن. اجر و پاداش و ثمره زحماتشون همون کمتر کتک خوردن بچه ها و آسایش نسبی شون بود.
ادامه دارد✅
@defae_moghadas
🍂
🏴 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
🍀بسم الله الرحمن الرحیم
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
☀ صبح روز شنبه، نهم شهریور ماه به خیر
📿ذکر روز شنبه : صد مرتبه
💐یارب العالمین💐
☘🏴☘🏴☘🏴☘
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفت و گوی حسین
بیا به دسته ی ما نوحه ی جنون سر كن
كه می رویم شباشب، به جست و جوی حسین
حسین، وارث كشف و شهود غار حراست
چه های و هوی محمّد، چه های و هوی حسین
نبسته اند به روی حسین، هرگز آب
فرات، آب ننوشید از گلوی حسین
فرات، تشنه ی لب های تفته جوشش بود
فرات، آب شد از شرم، رو به روی حسین
قتیل قبله همیشه به یاد می مانَد
بیا كه مهر نمازست، خاك كوی حسین
چنین كه در دل من، داغ كربلا جاری ست
شهید می شوم از هُرم آرزوی حسین
طلوع می كند آخر طلیعه ی موعود
مسیر قبله عوض می شود، به سوی حسین
نوکر نوشت:
آقا ســـلام ...
نیتِ گریہ نمــوده ایم
شیرین ترین
عبادتِ ماهم شروع شد
صلےالله علیک یااباعبدالله الحسین
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 2⃣2⃣
خاطرات رضا پور عطا
دمدمای غروب به مسافرخانه رسیدم. با بسم الله وارد مسافرخانه شدم. دیدن چهره مسافرخانه چی انرژی منفی بهم میداد. با اکراه سلام علیکی کردم و ۲۵ تومان پول بهش دادم. پول را گرفت و اسمم را نوشت. سراغ رفیقم را گرفتم. با طعنه و نیشخندی حرص درآور که آن موقع معنی اش را نمی فهمیدم، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تو هم با این رفیقای عتبقهات! من چه میدونم کجاست؟
_
نگرانی از نیامدنش وجودم را گرفت. به سمت پشت بام راه افتادم اما خبری از او نبود. افکار مالیخولیایی مثل خوره به جانم افتاد. ترسیدم شب نیاید، احساس نیاز شدیدی وجودم را در بر گرفته بود. تقريبا من را وابسته خودش کرده بود. از فرصت استفاده کردم و نماز مغرب و عشاء را تند و تند و بدون هیچ دقتی در مسجدی که به همه چیز جز مسجد شباهت داشت خواندم. در مدت زمانی که نماز می خواندم به رفیقم فکر کردم. نمیدانم کی سلام نماز دادم و خودم را سراسیمه به پشت بام رساندم و روی تخت نشستم. این سو و آن سوی پشت بام را در پی یافتن دوستم بار دیگر جستجو کردم اما اثری از او نیافتم.
لحظه ای به مرضیه و مادر و برادرم فکر کردم. به وضعیت نامشخص کلاس هایم و گاهی هم به دستان پینه بسته پدرم اندیشیدم. آرزو کردم ای کاش پرنده ای بودم و به سمت خانه مان در پاچه کوه علی آباد پرواز می کردم و سرم را روی دامن مادرم می گذاشتم و زار زار گریه می کردم. از غربت و بدبختی ها و سختی هایی که گریبانم را گرفته بود می گفتم. مادرم خیلی به من علاقه داشت. با اینکه وقتی جبهه بودم ماه ها او را نمی دیدم اما این سفر فرق می کرد. روح و روانم در عذاب بود. فکر کردن به اهل خانه بهم آرامش می داد. توی جبهه انقدر سرگرم و سرخوش بودم که هرگز احساس غربت و تنهایی نداشتم. اما اینجا از شدت بی پولی و بی سامانی کلافه شده بودم. -
نمیدانم چقدر تو فکر بودم که ناگهان دستی روی شانه ام خورد و مرا از فکر بیرون آورد. وقتی چشمم به چهره اش افتاد آرام شدم. خیالم آسوده شد. با خوشحالی و التماس بهش گفتم کجایی مرد مؤمن؟ -
با ناز و ادا گفت: امشب نیستم، باید برم.
دلم هری ریخت. از روی استیصال و با التماس گفتم: رفیق نیمه راهی، تازه داشتم بهت عادت می کردم.
گفت: چیکار کنم، برام گرفتاری پیش اومده.
با التماس گفتم: حالا یه کمی دیرتر برو، و
روی تخت دراز کشید و گفت: آخ که چقدر خسته ام، کاش میتونستم بخوابم اما باید برم.
اضطراب و دلهرهام بیشتر شد. با دستپاچگی گفتم: بریم بیرون یه دوری بزنیم. نگاه مکارانه ای به من کرد و گفت: اگر دوست داری بریم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂