🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و یازدهم:
بیگاری با اعمال شاقه
امَربَرها
دسته دیگری از اسرا که به بیگاری برده می شدن بچه هایی بودن که مجبور میشدن کارای شخصی نگهبانای عراقی رو مثل نظافت اتاق و شستن لباس و غیره رو انجام بدن.
زمان شاه در ارتش به اینجور افراد گماشته و عراقی به اینا امَربَر می گفتن. در هر بند تعدادی امربر انتخاب شدن و وقتی درِ آسایشگاها برای استفاده از هواخوری باز میشد، اینا بعد از اینکه کارای شخصیشون رو انجام می دادن، می رفتن برای جارو کردن اتاق نگهبانا و شستن ظرف و لباس و سایر کارای نگهبانا.
بعثیا نه تنها تشکری نمی کردن، بلکه همانند برده با این بچه ها رفتار می کردن و در حین انجام کار از هیچگونه تحقیر و آزاری خودداری نمی کردن. تنها امتیاز بچه های امربر این بود که از دستشویی راحتتر استفاده می کردن و به موقع حمام می رفتن. این امتیاز هم صرفا بخاطر این بود که یه وقت بعثیا دچار امراض مسری که بین بچه ها بود نشن.
زمانی که دم غروب امربرها به آسایشگاهاشون بر می گشتن خستگی در چهره شون موج می زد و از دست انداختن ها و تحقیر بعثیا شکایت می کردن، اما چاره ای جز صبر نبود. در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ چیزی به اختیار افراد نبود و تمام کارها و وظایف اجباری و تحمیلی بود و گریزی از اون نبود.
بعثیا از اینکه میدیدن یه ایرانی داره براشون نوکری می کنه، لذت می بردن و در عالم توهمات خودشون فک می کردن که اونا شدن ارباب و ایرانی جماعت نوکر و برده. تمام حقارتاشون در صحنه های نبرد و شکستای پیاپی شون رو با اینگونه اعمال رذالت بار جبران می کردن و جالب این بود که بر در و دیوار و جای جای اردوگاه آیاتی در تکریم اسرا و در تمجید از کرامت و بزرگواری و رفتار انسانی خودشون با اسرا نوشته بودن. شاید خودشون هم به این نوشته می خندیدن ولی به هر حال باید یه جوری تمامی شکنجه ها و آزار و تحقیرها رو توجیه می کردن و گناه تمام این رفتارای غیر انسانی رو به گردن ما می نداختن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 4⃣2⃣
ای کاش هرگز چشمانم به صبح باز نمی شد. اضطراب، توهم و نگرانی همه وجودم را در بر گرفته بود. هر روز که میگذشت ضعیف تر و وابسته تر به این آرام بخش می شدم. تقریبا ارتباطم با دعا و خدا و همه چیزهایی که روزی تسلای جانم بودند قطع شده بود و همه شوق و ذوقم رسیدن به مسافرخانه و دیدن رفیقم بود. با سر و وضعی نامرتب و ژولیده نگاهی به اطرافم انداختم، خبری از او نبود. همه تخت ها خالی بود و کسی توی مسافرخانه نمانده بود. صدای غرولند مسافرخانه چی از آتش تهيه شبهای عملیات آزاردهنده تر بود، چند بار تصمیم گرفتم بروم و با همین دست های لرزانم خفه اش کنم. اما چاره ای نداشتم باید اونو تحمل می کردم.
هجوم افکار جور و واجور، دمار از روزگارم در آورده بود. نیاز به هم صحبت داشتم. فکر مرضیه و نیاز به خانواده در وجودم شعله کشید. فکر کردن به آنها پاهایم را سست و اراده ام را متزلزل می کرد. همه ذهن و مغزم را سؤالات ناامیدکننده پر کرد. مثل دیوانه ها با مرضیه درددل کردم. کاش بودی و میدیدی که چه اوضاع بدی دارم. مطمئن بودم او هم الان دلشوره دارد و در فکر من است. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به سمت دانشگاه به خانه تلفن بزنم. آماده رفتن به سمت توپخانه شدم اما یادم آمد که در محله ما تلفن شهری وجود ندارد. یک لحظه تصمیم گرفتم بمانم و نامه ای برای خانه بنویسم اما حوصله نامه نوشتن هم نداشتم. نمی دانم با چه انگیزه و امیدی پلاستیکم را دست گرفتم و از مسافر خانه بیرون زدم. مدتی بود که توجهی به سر و وضعم نمی کردم. از نگاه کردن توی آینه و رؤیت چهره آشوب زده ام وحشت می کردم. شاید به خاطر اینکه از روبه رو شدن با واقعیت می ترسیدم.
بدون هدف توی خیابان ها شروع به راه رفتن کردم. آدم ها و ماشین ها مثل تصاویر متحرک از جلو چشمم عبور می کردند و من ذره ای به چیزهایی که می دیدم توجه نداشتم. فقط به دل آشوبه درونی ام و تحمل ساعات پیش فکر می کردم. گاهی از شدت خستگی گوشه ای از خیابان می نشستم و ساعت ها به پدر بیچاره ام فکر می کردم که با چه افتخار و غروری از تحصیلات من و آینده درخشان پسرش برای اطرافیانش می گوید و ژست آدم های خوشبخت را می گیرد. به یقین اگر می دانست که در چه وضعی هستم، لحظه ای دوام نمی آورد و تمام می کرد.
باید می رفتم اما نیرویی برای به حرکت در آوردن پاهایم نداشتم. نگاهی به پاهای استخوانی ام انداختم و دلم به حال خودم سوخت. به خصوص وقتی قیافه کفش های پاره پورم را دیدم. آن قدر پیاده روی کرده بودم که شکل و قیافه شان تغییر کرده بود. یادم نمی آید چطور خودم را رساندم به آموزش و پرورش اما وقتی رسیدم اداره بازخواست شدم، گفتند آقای پور عطا این جوری که نمی شه. هر روز داری دیر میای
مجبور بودم مثل روزهای قبل دروغی سر هم کنم و تحویل شان دهم. همین کار را هم کردم اما می دانستم که دیگر دروغ هایم کارساز نیست. برخوردهای مدیران اداره تحقیرم می کرد. بالاخره هر جوری بود با التماس و عذرخواهی سر و ته قضیه را هم می آوردم و در پایان می گفتم: شما ببخشید، سعی میکنم دیگه تکرار نشه. البته گاهی هم شلوغی خط واحد را بهانه می کردم. اما همه این ها بهانه بود و باید خودم را با ضوابط اداری هماهنگ می کردم. با اینکه به خاطر رزمندگی مراعات حالم را می کردند اما نارضایتی را در چهره شان می دیدم و این مسئله خیلی اذیتم می کرد. حاضری دادم و به سمت دانشگاه رفتم.
هر طوری بود کلاس آن روز را بدون علاقه و توجه به استاد پشت سر گذاشتم. نزدیک های ظهر بود که گرسنگی بهم فشار آورد. باز هم به سمت ناصر خسرو و مدینه فاضله ام راه افتادم و یک کاسه لوبیا سفارش دادم. مش رحیم با دیدن من لبخندی زد و گفت: هان، آقا رضا امروز توهمی! با بی حوصلگی گفتم خیلی گرسنمه! مش رحیم همان طور که با ملاقه لوبیاها را به هم می زد، کاسه را پر کرد و جلوم گذاشت. سپس با آهنگ همیشگی، آی لوبیا رو فریاد کرد. اولین قاشق لوبیا را که در دهانم گذاشتم، یاد روزهای دبیرستان افتادم. آن زمان از صبح که می رفتم مدرسه یکسره شش ساعت کلاس داشتم....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و دوازدهم:
کوله های خاکی
هر از مدتی فکری موذیانه به ذهن بعضی از افسرا و مسئولین بعثی اردوگاه برای آزار دادن بچه ها خطور می کرد. بعد از پنج شش ماه که مقداری شکنجه های عمومی کاهش پیدا کرد، ترفند بیگاری کشیدن های بی فایده از بچه ها در دستور کار اونا قرار گرفت. یه روز همه رو طبق عادت و روال همیشگی به خط کردن و دستور دادن که از یه طرف اردوگاه خاکها رو به سمت دیگه ببریم. به هر دو نفر یه گونی دادن و می رفتیم پر از خاک می کردیم و یه طرف دیگه خالی می کردیم.
یه کار کاملاً مسخره که هیچ عمران و آبادانی بدنبال نداشت. خاکها وقتی این طرف اردوگاه جمع می شد دوباره همون رو تو گونی ها می کردیم و برمی گردوندیم سر جای اولش. این کار در شدت گرمای تابستون انجام شد و روزها بطول کشید. ناگفته نمونه علیرغم اینکه کار سختی بود و گرما هم اذیت می کرد و گاهی هم دشمن کابل و چوبی رو چاشنی کار می کردن و افرادی رو می زدن، ولی همین قضیه دستمایه طنز و تیکه پرانی و خنده بچه ها شده بود و هر کسی طبق ذوق و سلیقه اش چیزی می گفت که بقیه رو بخندونه.
گاهی خودمون رو برده های قدیم فرض می کردیم و با سپاه اسپارتاکوس که از برده ها تشکیل شده بود همزادپنداری می کردیم که روزی پدر همین بعثی ها رو در میاریم.
چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد این بود که این بندگان خنگول خدا، حالا که به هر طریقی می خواستن ما رو به بیگاری بکشن، چرا تو کارای خوب که برای خودشون هم منافع و عایداتی داشته باشه بکار نمی گیرن. می تونستن برای ساخت و ساز و امور کشاورزی و غیره از وجود ما استفاده می کردن، ولی از بس حقد و کینه داشتن واقعا شاید حتی به این مسئله ساده هم عقلشون قد نمی داد و ترجیح می دادن فقط اذیت کنن و عقده هاشونو روی سر ما خالی کنن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و سیزدهم :
بیگاری با اعمال شاقه
نظافتچی ها
بچه ها متأثر از فرهنگ ناب اسلامی، ایرانی کارها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن و بر اساس بضاعت و امکاناتی که داشتیم حداکثر استفاده از حداقل امکانات می کردیم و با همان آب خیلی کم و مواد شوینده که قطره چکانی در اختیارمون قرار می دادن سعی می کردیم نظافت رو رعایت کنیم، اما همه چیز به دست ما نبود. مثلاً در مدت حدود ۱۸ تا ۲۰ ساعتی که پشت درهای بسته داخل آسایشگاهها بودیم و بجای توالت از سطل استفاده می کردیم، طبیعی بود که فضای آسایشگاه بدبو و متعفن بشه و کاری از دست ما ساخته نبود و این چیزی بود که دشمن بعثی به ما تحمیل کرده بود.
بچه ها در حد توان تلاش داشتند تا سر حد امکان بهداشت فردی و جمعی رو رعایت کنن، ولی اونا بخاطر تحقیر کردن ما عمداً ما رو در مضیقه و فشار قرار داده بودن. هر وقت برای سرشماری وارد آسایشگاه می شدن یه دستشون کابل بود و با یه دست دماغشون رو گرفته بودن و بعد شروع می کردن به فحاشی که شما کثیف هستید و نظافت رو رعایت نمی کنید. بعضی وقتا مسئولین نظافت شامل مسئولین سطل دستشویی و حمام و توالت و کسانی که وظیفه شستشوی کف آسایشگاهها رو بعهده داشتند رو زیر ضربات مشت و لگد و کابل می گرفتن که چرا شما خوب نظافت نکردید و آسایشگاه بو میده!!!
نه اینکه نمی دونستن علتش چیه ولی خودشون رو به خریت می زدن که بتونن شروع کنن جفتک پرانی و شکنجه کردن بچه ها به بهانه های واهی. به هر حال نظافتچی های مظلوم که سطل پر از نجاست رو باید ۱۰۰ متر می کشیدن و می بردن خالی می کردن و می شستن و بر می گشتن، گاهی یه کتک مفصل هم می خوردن.
یه بار که من مسئول جفت کردن و شستن دمپایی ها بودم، با همون آب کمی که در اختیار داشتم دمپایی ها رو که گلی شده بودن شستم و مرتب چیدم، قیس نگهبان جلاد و قوی هیکل بند سه وراد شد و پرسید کی این دمپایی رو شسته؟ من بلند شدم. اشاره کرد برم نزدیک. اول چند تا سیلی محکم زد و بعدش تا سر حد مرگ با کابل تمام بدنمو سیاه کرد، هیچ وقت هم نفهمیدم چرا؟
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍃🍂🍃
سلام ما بہ لبخند شهیدان
بہ ذڪر روی سربند شهیدان
سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر
بہ تسبیحات یا زهراے معبر
همانهایے ڪہ عمرے نذر ڪردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
#صبحتون_شهدایی 🌤
🏴🏴
🔻سلام های درج شده بر سقف ضریح امام حسین (علیه السلام) منتخبی از زیارت ناحیه مقدسه
▫️السلام علی ابن فاطمة الزهرا(سلام الله علیها)؛
سلام بر پسر فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
▫️السلام علی خامس اصحاب الکساء؛
سلام بر پنجمین نفر اصحاب کساء
▫️السلام علی من الإجابة تحت قبّته؛
سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب می شود
▫️السلام علی حجة رب العالمین؛
سلام بر حجت خداوند عالمیان
▫️السلام علی شهید الشهدا؛
سلام بر شهید شهیدان
▫️السلام علی المرمّل باالدماء،
سلام بر آغشته به خون ها
▫️السلام علی المقطوع الوتین؛
سلام بر کسی رگ قلبش را بریدند
▫️السلام علی المظلوم بلا ناصر؛
سلام بر مظلومی که یاوری نداشت
▫️السلام علی الشیب الخضیب؛
سلام بر محاسنی که با خون رنگین شد
▫️السلام علی الخدّ التریب؛
سلام بر گونه خاک آلود
▫️السلام علی البدن السلیب؛
سلام بر بدنی که عریان ماند
▫️السلام علی المغسل بدم الجراح؛
سلام بر کسی که با خون زخم ها شسته شد
▫️السلام علی الرّأس المرفوع؛
سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت
◽️السلام علی النّسوة البارزات؛
سلام بر آن بانوان بیرون آمده (از خیمه ها)
▫️السلام علی الأعضاء المقطّعات؛
سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده
▫️السلام علی المدفونین بلا أکفان؛
سلام بر شهدایی که بدون کفن دفن شدند.
@defae_moghadas
🏴