🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و سیزدهم :
بیگاری با اعمال شاقه
نظافتچی ها
بچه ها متأثر از فرهنگ ناب اسلامی، ایرانی کارها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن و بر اساس بضاعت و امکاناتی که داشتیم حداکثر استفاده از حداقل امکانات می کردیم و با همان آب خیلی کم و مواد شوینده که قطره چکانی در اختیارمون قرار می دادن سعی می کردیم نظافت رو رعایت کنیم، اما همه چیز به دست ما نبود. مثلاً در مدت حدود ۱۸ تا ۲۰ ساعتی که پشت درهای بسته داخل آسایشگاهها بودیم و بجای توالت از سطل استفاده می کردیم، طبیعی بود که فضای آسایشگاه بدبو و متعفن بشه و کاری از دست ما ساخته نبود و این چیزی بود که دشمن بعثی به ما تحمیل کرده بود.
بچه ها در حد توان تلاش داشتند تا سر حد امکان بهداشت فردی و جمعی رو رعایت کنن، ولی اونا بخاطر تحقیر کردن ما عمداً ما رو در مضیقه و فشار قرار داده بودن. هر وقت برای سرشماری وارد آسایشگاه می شدن یه دستشون کابل بود و با یه دست دماغشون رو گرفته بودن و بعد شروع می کردن به فحاشی که شما کثیف هستید و نظافت رو رعایت نمی کنید. بعضی وقتا مسئولین نظافت شامل مسئولین سطل دستشویی و حمام و توالت و کسانی که وظیفه شستشوی کف آسایشگاهها رو بعهده داشتند رو زیر ضربات مشت و لگد و کابل می گرفتن که چرا شما خوب نظافت نکردید و آسایشگاه بو میده!!!
نه اینکه نمی دونستن علتش چیه ولی خودشون رو به خریت می زدن که بتونن شروع کنن جفتک پرانی و شکنجه کردن بچه ها به بهانه های واهی. به هر حال نظافتچی های مظلوم که سطل پر از نجاست رو باید ۱۰۰ متر می کشیدن و می بردن خالی می کردن و می شستن و بر می گشتن، گاهی یه کتک مفصل هم می خوردن.
یه بار که من مسئول جفت کردن و شستن دمپایی ها بودم، با همون آب کمی که در اختیار داشتم دمپایی ها رو که گلی شده بودن شستم و مرتب چیدم، قیس نگهبان جلاد و قوی هیکل بند سه وراد شد و پرسید کی این دمپایی رو شسته؟ من بلند شدم. اشاره کرد برم نزدیک. اول چند تا سیلی محکم زد و بعدش تا سر حد مرگ با کابل تمام بدنمو سیاه کرد، هیچ وقت هم نفهمیدم چرا؟
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍃🍂🍃
سلام ما بہ لبخند شهیدان
بہ ذڪر روی سربند شهیدان
سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر
بہ تسبیحات یا زهراے معبر
همانهایے ڪہ عمرے نذر ڪردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
#صبحتون_شهدایی 🌤
🏴🏴
🔻سلام های درج شده بر سقف ضریح امام حسین (علیه السلام) منتخبی از زیارت ناحیه مقدسه
▫️السلام علی ابن فاطمة الزهرا(سلام الله علیها)؛
سلام بر پسر فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
▫️السلام علی خامس اصحاب الکساء؛
سلام بر پنجمین نفر اصحاب کساء
▫️السلام علی من الإجابة تحت قبّته؛
سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب می شود
▫️السلام علی حجة رب العالمین؛
سلام بر حجت خداوند عالمیان
▫️السلام علی شهید الشهدا؛
سلام بر شهید شهیدان
▫️السلام علی المرمّل باالدماء،
سلام بر آغشته به خون ها
▫️السلام علی المقطوع الوتین؛
سلام بر کسی رگ قلبش را بریدند
▫️السلام علی المظلوم بلا ناصر؛
سلام بر مظلومی که یاوری نداشت
▫️السلام علی الشیب الخضیب؛
سلام بر محاسنی که با خون رنگین شد
▫️السلام علی الخدّ التریب؛
سلام بر گونه خاک آلود
▫️السلام علی البدن السلیب؛
سلام بر بدنی که عریان ماند
▫️السلام علی المغسل بدم الجراح؛
سلام بر کسی که با خون زخم ها شسته شد
▫️السلام علی الرّأس المرفوع؛
سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت
◽️السلام علی النّسوة البارزات؛
سلام بر آن بانوان بیرون آمده (از خیمه ها)
▫️السلام علی الأعضاء المقطّعات؛
سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده
▫️السلام علی المدفونین بلا أکفان؛
سلام بر شهدایی که بدون کفن دفن شدند.
@defae_moghadas
🏴
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣2⃣
دبیرستان ما فارسیمدان، در امیدیه صنعتی قرار داشت و من به اتفاق تعدادی از بچه های پاچه کوه و علی آباد می بایست فاصله تقریباً سه کیلومتری را از راه جنگل و بیابان می کوبیدیم تا به دبیرستان برسیم، فقط همین یک دبیرستان در منطقه بود. مجبور بودم رنج راه را به جان بخرم. معمولا صبح از ساعت ۸ تا ۱۲ و بعداز ظهر هم از ۲ تا ۴ کلاس داشتیم. یعنی از ۱۲ تا ۲ بیکار بودیم و کرایه هم نداشتیم برگردیم خانه و ناهار بخوریم. خستگی هم حوصله پیاده روی را از ما گرفته بود. به ناچار مجبور بودیم آن دو ساعت را یک جایی پشت دیوار های دبیرستان استراحت کنیم. روزهایی هم که خیلی از شدت گرسنگی بهمان فشار می آمد، تا دکان حاج کاظم که یک نانوایی معروف در امیدیه صنعتی بود می رفتیم و یکی دو تا نان گرم می خریدم و با لذت میخوردیم. انصافا چقدر هم می چسبید،
عباس محمدرضایی که بعدها فرمانده گردان ما شد و عزیز اشتری از آغاجاری - در چند کیلومتری امیدیه صنعتی - هم می آمدند. آنها هم مثل ما مجبور بودند آن دو ساعت را تحمل کنند. عباس همیشه صبح که می آمد، یک قابلمه کوچک غذا با خودش می آورد. روزهایی که عباس غذا می آورد، جشن مان بود. ساعت ۱۲ که زنگ استراحت را می زدند، می دویدیم پشت دبیرستان یک جای دنج گیر می آوردیم و دور هم می نشستیم و از غذای عباس می خوردیم، گاهی روزها هم با یک تکه پنیر و دو قرص نان گرم حاج کاظم خودمان را سیر می کردیم. خدارحم هم که وضعی مشابه ما داشت و از روستاهای اطراف امیدیه صنعتی می آمد، به جمع ما ملحق شد. همین تعداد جوانی که با مشقت اما در اوج صفا و صمیمیت درس می خواندیم، بعدها جزو ارکان اصلی سپاه و بسیج شدند. سالها این وضع ادامه داشت و هرگز ما به فقر و نداریمان فکر نکردیم و تسلیم شرایط سخت روزگار نشدیم.
صدای اذان ظهر در فضا طنین انداز شد و مرا به خود آورد. پول لوبیا را حساب کردم و از مش رحیم خداحافظی کردم. با شنیدن اذان به فکر خاکریزهای جبهه افتادم. ناخودآگاه ایستادم و در پی صدای اذان به هر سو چشم چرخاندم. تا حالا در آن محله نماز نخوانده بودم. تصمیم گرفتم نمازم را همانجا بخوانم و استراحتی بکنم. مسجد توی یکی از کوچه پس کوچه های بازار بود. وقتی رسیدم همه داشتند با عجله برای نماز جماعت آماده می شدند. یاد خط و بچه های جبهه افتادم که موقع نماز با چه عجله ای وضو می گرفتند و وارد مسجد مقر می شدند. همین تصویر باعث شد یک دفعه شور و شوقی برای نماز جماعت پیدا کنم. لابه لای جمعیت بازاری وضو گرفتم و خودم را به صف اول رساندم.
نماز آغاز شد. احساس خیلی خوبی داشتم. خاطرات خط و رمل های چذابه یکی پس از دیگری از ذهنم عبور کرد. یاد آخرین نماز مغرب و عشای رمل های چذابه و گریه های بچه ها افتادم. همان طور که امام جماعت در حال خواندن حمد و سوره بود، اشکم جاری شد. حال عجیبی پیدا کردم. صدای شکستن دلم را شنیدم. چه حال خوبی سراغم آمد. کاش این نماز هیچ وقت تمام نمی شد. صدای یک دست تکبیر پایان نماز، مثل بارش بارانی بود که در یک شب تاریک و ظلمانی از پشت قاب یک پنجره شیشه ای دیدگان بیننده را نوازش می داد. نماز تمام شد و من در رؤیای سبز گذشته سیر می کردم. یک نفر با صدای خیلی زیبا تعقیبات نماز را خواند. قطرات اشک از گونه های استخوانی ام پایین غلتید. دستانم را به سمت آسمان گرفتم و شروع به راز و نیاز با خدا کردم و از او خواستم تنهایم نگذارد.
مسجد خالی از جمعیت شده بود که به خودم آمدم. با عجله بیرون آمدم. بیرون از مسجد هر کسی به سمت کسب و کارش رفت و من ماندم و غربت دوباره زمان. مسافتی را بدون هدف پیاده روی کردم اما به یک باره سردرد همیشگی سراغم آمد. ناخودآگاه به یاد مسافرخانه و دوستم افتادم. تقریباً بعداز ظهر که می شد، منتظر این سردرد بودم. باز هم اعصابم به هم ریخت. شیرینی عبادت، نماز و مسجد خیلی زود از کامم پرید و جای خودش را به فکر و خیال و نگرانی داد. قدم هایم را تندتر کردم. دوست داشتم زودتر به مسافرخانه برسم. ترس از اینکه دیر برسم و جا گیرم نیاید، وحشتی عجیب در وجودم می انداخت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
یکی از تکه کلامهایش این بود که «نماز رو ول کن خدا رو بچسب!» جملهاش برایم خیلی عجیب بود.
وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید، خندید و دستی به شانهام زد و گفت: «داداش یعنی اینکه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی!».
#شهید_صدرزاده
@defae_moghadas
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهاردهم:
غلبه بر یکنواختی و ملال
دو سال، چهار سال، ده سال کارهای تکراری و همه چیز تکراری از سخت ترین چیزهایی بود که اسرای ایرانی با اون دست و پنجه نرم می کردن. البته یکنواختی و همه چیز تکراری بودن برای ما که در اردوگاه مفقودالاثرها بودیم بمراتب کشنده تر بود، چون نه نامه ای از خانواده دریافت می کردیم و نه می توانستیم بفرستیم و در بی خبری مطلق بسر می بردیم.
همه چیز تکراری بود از صبحانه و ناهار و شام که تکراری بود و هیچ تنوعی در اون نبود تا اوقات هواخوری و از صبح به شب رسوندن. روزها ، هفته ها و ماهها و سالها یکنواخت می گذشت و هیچ تنوعی در اون نبود. فقط نوع کتک خوردن و نوع شکنجه ها تنوع داشت و گاهی هم تبعید و جابجایی ها مقداری یکنواختی رو بهم می زد. اگر خلاقیت بچه ها و کارهای ابتکاری و خلق مشغولیت های مفید توسط افراد شاخص نبود، شاید همه دچار افسردگی و انواع بیماری های روانی می شدیم.
هنر بچه ها بویژه بزرگترها و با تجربه ها این بود که حتی الامکان این یکنواختی کشنده را بشکنن و توی همون محیط بسته و بدون امکانات، مشغولیت هایی رو برای بچه ها ایجاد کنن که روال ملال آور تکرارهای روز مره به محیطی شاداب و سرزنده تبدیل بشه.
شش ماه آغازین به اندازه کافی تنوع در کتک خوردن داشتیم و برنامه ریزی خاصی نمی خواستیم. تمام مواد لازم برای تنوع، بدنهای نحیف ما و انواع کابل ها و چوب ها و ادوات دیگه بود که حسابی شرایط رو برام متنوع کرده بود و راستش فرصت سرخاروندن هم نداشتیم. اما به مرور و با گذشت زمان و آرامش نسبی باید فکری برای بهره گیری مفید از توفیق اجباری زیادی وقت و شب و روزهای تکراری می کردیم.
از انتقال سینه به سینه ادعیه و قرآن شروع شد و به انواع کلاسهای علمی و فرهنگی و جلسات مخفیانه بحث و تبادل نظر تا کارهای هنری و کاردستی های تزيینی و تاتیر و سرود و یادگیری زبان و حفظ قرآن محیطی با نشاط و پراستفاده رو برای بچه ها در مخوفترین زندان مخفی اسرای ایرانی تبدیل کردن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂