🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣2⃣
دبیرستان ما فارسیمدان، در امیدیه صنعتی قرار داشت و من به اتفاق تعدادی از بچه های پاچه کوه و علی آباد می بایست فاصله تقریباً سه کیلومتری را از راه جنگل و بیابان می کوبیدیم تا به دبیرستان برسیم، فقط همین یک دبیرستان در منطقه بود. مجبور بودم رنج راه را به جان بخرم. معمولا صبح از ساعت ۸ تا ۱۲ و بعداز ظهر هم از ۲ تا ۴ کلاس داشتیم. یعنی از ۱۲ تا ۲ بیکار بودیم و کرایه هم نداشتیم برگردیم خانه و ناهار بخوریم. خستگی هم حوصله پیاده روی را از ما گرفته بود. به ناچار مجبور بودیم آن دو ساعت را یک جایی پشت دیوار های دبیرستان استراحت کنیم. روزهایی هم که خیلی از شدت گرسنگی بهمان فشار می آمد، تا دکان حاج کاظم که یک نانوایی معروف در امیدیه صنعتی بود می رفتیم و یکی دو تا نان گرم می خریدم و با لذت میخوردیم. انصافا چقدر هم می چسبید،
عباس محمدرضایی که بعدها فرمانده گردان ما شد و عزیز اشتری از آغاجاری - در چند کیلومتری امیدیه صنعتی - هم می آمدند. آنها هم مثل ما مجبور بودند آن دو ساعت را تحمل کنند. عباس همیشه صبح که می آمد، یک قابلمه کوچک غذا با خودش می آورد. روزهایی که عباس غذا می آورد، جشن مان بود. ساعت ۱۲ که زنگ استراحت را می زدند، می دویدیم پشت دبیرستان یک جای دنج گیر می آوردیم و دور هم می نشستیم و از غذای عباس می خوردیم، گاهی روزها هم با یک تکه پنیر و دو قرص نان گرم حاج کاظم خودمان را سیر می کردیم. خدارحم هم که وضعی مشابه ما داشت و از روستاهای اطراف امیدیه صنعتی می آمد، به جمع ما ملحق شد. همین تعداد جوانی که با مشقت اما در اوج صفا و صمیمیت درس می خواندیم، بعدها جزو ارکان اصلی سپاه و بسیج شدند. سالها این وضع ادامه داشت و هرگز ما به فقر و نداریمان فکر نکردیم و تسلیم شرایط سخت روزگار نشدیم.
صدای اذان ظهر در فضا طنین انداز شد و مرا به خود آورد. پول لوبیا را حساب کردم و از مش رحیم خداحافظی کردم. با شنیدن اذان به فکر خاکریزهای جبهه افتادم. ناخودآگاه ایستادم و در پی صدای اذان به هر سو چشم چرخاندم. تا حالا در آن محله نماز نخوانده بودم. تصمیم گرفتم نمازم را همانجا بخوانم و استراحتی بکنم. مسجد توی یکی از کوچه پس کوچه های بازار بود. وقتی رسیدم همه داشتند با عجله برای نماز جماعت آماده می شدند. یاد خط و بچه های جبهه افتادم که موقع نماز با چه عجله ای وضو می گرفتند و وارد مسجد مقر می شدند. همین تصویر باعث شد یک دفعه شور و شوقی برای نماز جماعت پیدا کنم. لابه لای جمعیت بازاری وضو گرفتم و خودم را به صف اول رساندم.
نماز آغاز شد. احساس خیلی خوبی داشتم. خاطرات خط و رمل های چذابه یکی پس از دیگری از ذهنم عبور کرد. یاد آخرین نماز مغرب و عشای رمل های چذابه و گریه های بچه ها افتادم. همان طور که امام جماعت در حال خواندن حمد و سوره بود، اشکم جاری شد. حال عجیبی پیدا کردم. صدای شکستن دلم را شنیدم. چه حال خوبی سراغم آمد. کاش این نماز هیچ وقت تمام نمی شد. صدای یک دست تکبیر پایان نماز، مثل بارش بارانی بود که در یک شب تاریک و ظلمانی از پشت قاب یک پنجره شیشه ای دیدگان بیننده را نوازش می داد. نماز تمام شد و من در رؤیای سبز گذشته سیر می کردم. یک نفر با صدای خیلی زیبا تعقیبات نماز را خواند. قطرات اشک از گونه های استخوانی ام پایین غلتید. دستانم را به سمت آسمان گرفتم و شروع به راز و نیاز با خدا کردم و از او خواستم تنهایم نگذارد.
مسجد خالی از جمعیت شده بود که به خودم آمدم. با عجله بیرون آمدم. بیرون از مسجد هر کسی به سمت کسب و کارش رفت و من ماندم و غربت دوباره زمان. مسافتی را بدون هدف پیاده روی کردم اما به یک باره سردرد همیشگی سراغم آمد. ناخودآگاه به یاد مسافرخانه و دوستم افتادم. تقریباً بعداز ظهر که می شد، منتظر این سردرد بودم. باز هم اعصابم به هم ریخت. شیرینی عبادت، نماز و مسجد خیلی زود از کامم پرید و جای خودش را به فکر و خیال و نگرانی داد. قدم هایم را تندتر کردم. دوست داشتم زودتر به مسافرخانه برسم. ترس از اینکه دیر برسم و جا گیرم نیاید، وحشتی عجیب در وجودم می انداخت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
یکی از تکه کلامهایش این بود که «نماز رو ول کن خدا رو بچسب!» جملهاش برایم خیلی عجیب بود.
وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید، خندید و دستی به شانهام زد و گفت: «داداش یعنی اینکه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی!».
#شهید_صدرزاده
@defae_moghadas
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهاردهم:
غلبه بر یکنواختی و ملال
دو سال، چهار سال، ده سال کارهای تکراری و همه چیز تکراری از سخت ترین چیزهایی بود که اسرای ایرانی با اون دست و پنجه نرم می کردن. البته یکنواختی و همه چیز تکراری بودن برای ما که در اردوگاه مفقودالاثرها بودیم بمراتب کشنده تر بود، چون نه نامه ای از خانواده دریافت می کردیم و نه می توانستیم بفرستیم و در بی خبری مطلق بسر می بردیم.
همه چیز تکراری بود از صبحانه و ناهار و شام که تکراری بود و هیچ تنوعی در اون نبود تا اوقات هواخوری و از صبح به شب رسوندن. روزها ، هفته ها و ماهها و سالها یکنواخت می گذشت و هیچ تنوعی در اون نبود. فقط نوع کتک خوردن و نوع شکنجه ها تنوع داشت و گاهی هم تبعید و جابجایی ها مقداری یکنواختی رو بهم می زد. اگر خلاقیت بچه ها و کارهای ابتکاری و خلق مشغولیت های مفید توسط افراد شاخص نبود، شاید همه دچار افسردگی و انواع بیماری های روانی می شدیم.
هنر بچه ها بویژه بزرگترها و با تجربه ها این بود که حتی الامکان این یکنواختی کشنده را بشکنن و توی همون محیط بسته و بدون امکانات، مشغولیت هایی رو برای بچه ها ایجاد کنن که روال ملال آور تکرارهای روز مره به محیطی شاداب و سرزنده تبدیل بشه.
شش ماه آغازین به اندازه کافی تنوع در کتک خوردن داشتیم و برنامه ریزی خاصی نمی خواستیم. تمام مواد لازم برای تنوع، بدنهای نحیف ما و انواع کابل ها و چوب ها و ادوات دیگه بود که حسابی شرایط رو برام متنوع کرده بود و راستش فرصت سرخاروندن هم نداشتیم. اما به مرور و با گذشت زمان و آرامش نسبی باید فکری برای بهره گیری مفید از توفیق اجباری زیادی وقت و شب و روزهای تکراری می کردیم.
از انتقال سینه به سینه ادعیه و قرآن شروع شد و به انواع کلاسهای علمی و فرهنگی و جلسات مخفیانه بحث و تبادل نظر تا کارهای هنری و کاردستی های تزيینی و تاتیر و سرود و یادگیری زبان و حفظ قرآن محیطی با نشاط و پراستفاده رو برای بچه ها در مخوفترین زندان مخفی اسرای ایرانی تبدیل کردن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و پانزدهم:
مرگ باشکوه یک غواص(1)
یه تیر به دستش خورده بود و یکی کنار ابروش. سه روز لابلای نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود و به امید یافتن روزنه ای برای خلاصی از محاصره دشمن و برگشتن تلاش می کرد ، او منطقه رو خوب می شناخت و راهنمای بچه ها توی عملیات بود ، اما دشمن همه جا حضور داشت و هیچ راهی برای خروج از نیزار و رسیدن و الحاق به نیروهای خودی وجود نداشت. بعد از سه شبانه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ در نهایت، به علت خونریزی زیاد و تحلیل رفتن قوای بدنی مقاومتش شکسته شد و به اسارت در اومد. محمد رضایی علیرغم جوانی، جزو نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشکر امام رضا بود و به گفته دوستاش، در کارش خیلی خبره بوده.
محمد بعد از تحمل حدود شش ماه اسارت در استخبارات بغداد و زندان الرشید و تکریت ۱۱ هنوز لو نرفته بود و همانند بقیه اسرا بصورت عمومی مورد اذیت و آزار دشمن قرار می گرفت تا اینکه خامی و سادگی یکی از دوستاش کار رو برای او سخت کرد. بسیار شنیده اید که دشمن دانا بهتر از دوست نادانه. بعضی وقتا ضربه ها و زیانهایی که از یه دوست نادان و احمق به انسان می رسه خیلی کاری تر و جبران ناپذیرتر از آسیبیه که دشمن به آدم میزنه. یکی که خیلی محمد رو دوست داشته و شاهد رشادتها و توانایی و تجربه اش تو کارای اطلاعات و عملیاتی اش تو جبهه بوده می شینه پیش بچه ها و از توانمندیهای محمد براشون میگه و همین دهن لقی و نشناختن شرایط سرآغاز ماجرایی بسیار تلخ و هولناک برای محمد رضایی شد. از شانس بدِ محمد توی آسایشگاهی افتاده بود که یه جلاد بی مروت بنام ناصر- که بعدا داستانشو براتون میگم- بود . یکی از جاسوسا این حرفا رو شنیده بود و ظاهرا از طریق همین ناصر به گوش بعثیا رسیده بود.
یکی از تلخترین حوادث ماهای آغازین اسارت ، شهادت این جوان مظلوم بود .
بعد از لو رفتن محمد و با توجه به حساسیت بعثیا به نیروهای اطلاعات عملیات و از طرفی بمنظور کشیدن اطلاعات ، دنبال همچی کیسایی می گشتن و زیر شدیدترین شکنجه ها قرار می دادن و معمولا هم زنده بر نمی گشتن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣2⃣
ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که به نزدیکی های مسافرخانه رسیدم. آن قدر عجله کردم که از همه روزها زودتر رسیدم. پذیرش مسافرخانه از حدود ۷ عصر شروع می شد. اما امروز با بقیه روزها فرق می کرد. کلافه و بی تاب همین طور توی خیابان بالا و پایین می شدم. مثل مرغ سرکنده دور مسافرخانه تاب خوردم. مضطرب و پریشان در پی یافتن رفیقم به هر سو چشم می انداختم. باید هرچه زودتر او را می یافتم. انگار در کویری خشک و لايتناهی در پی آب بودم. صدای خشکیده ترک های کویر را زیر پاهایم احساس کردم. قیافه اش لحظه ای از نظرم دور نمی شد. رفت و آمدم در پیاده رو جلب توجه کرده بود. گاه و بی گاه نگاه مشکوک کسانی را احساس می کردم که خیره به من نگاه می کردند. اما من سراسیمه در پی گمشده خودم بودم. قیافه ها را یک به یک از نظر گذراندم تا مبادا از کنارم عبور کند و او را نبینم. ناگهان در شلوغی پیاده رو تنه کسی محکم به شانه ام خورد و مرا متوجه خود کرد. خوشحال و با اشتیاق به سمت او برگشتم اما نه. این چهره او نبود. لبخندم محو شد و عذرخواهی کردم. اما همچنان نگاه آن جوان به من خیره ماند. ته دلم خالی شد. احساس کردم ته چهره آشنایی دارد. نگاهم را از او دزدیدم و به سمت دیگری چرخاندم. نامم را بر زبان جاری کرد. انگار درست شنیدم. کمی جا خوردم اما وقتی با دقت به چهره اش خیره شدم او را شناختم.
سعید حسن زاده از بچه های گردان انشراح آغاجاری بود. توی گروهان خودم در عملیات فتح المبين جزو بچه های خط شکن بود. سعید هم بعد از جنگ، به اتفاق تعدادی از بچه های گروهان برای ادامه تحصیل به تهران آمده بودند. خیلی به همدیگر انس داشتیم. او که انتظار دیدن من را نداشت به طرفم آمد و من را محکم در آغوش کشید. گفت: مرد حسابی تو آسمان ها دنبالت می گشتیم، معلوم هست کدوم گوری هستی؟ من هم از دیدن او خوشحال شدم و روبوسی گرمی با هم کردیم.
در آن فاصله ای که با سعید احوالپرسی کردم، یک حس بد روحی روانی سراغم آمد. انگار دچار بیگانگی شخصیت شده بودم. پرسیدم کجایی سعید؟ با حالتی که انگار گمشدهای را بعد از مدت ها پیدا کرده باشد، گفت: خیلی پررویی! دنیا رو برای پیدا کردنت زیر پا گذاشتیم، اون وقت می پرسی کجایی؟ میدونستیم اومدی تهران اما هیچ خبر و نشانی ای ازت نداشتیم. میدونی ایرانپور چند نفر رو مأمور جستجوی حضرتعالی کرده؟ بعد نگاهی به چهره ژولیده و سر و وضع آویزانم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری شدی؟ چقدر از بین رفتی؟ هر کی نشناسدت فکر می کنه معتادی!
با شنیدن این جمله نفسم به شماره افتاد و تنم لرزید. بعد گفت: خدا رو شکر که پیدات کردم، بریم که بچه ها توی مسافرخانه نگرانتن.
گفتم: اونا از کجا فهمیدن من اینجام؟ گفت: ایرانپور از امیدیه پیام فرستاد و گفت خانواده رضا نگرانش هستند و تأکید کرد هر طوری که شده رضا رو پیدا کنید. چندین بار اومدیم دانشگاه تهران اما جواب سربالا شنیدیم، سپس با حالتی معترضانه گفت: آخه مرد حسابی، معلوم هست کجایی و چیکار می کنی؟ میدونی چند ماه از ترم گذشته، حالا ما هیچ، لااقل به فکر مادرت باش!
اسم مادرم را که آورد دلم گرفت. با یک حالت گلایه آمیزی گفتم: بابا چه میدونستم شما هم اینجایید؟ به خدا من هم از تنهایی مردم. خلاصه گرم صحبت شدیم. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت یالا یالا راه بیفت بریم پیش بچه ها، حتما از دیدنت خوشحال میشن!
گفتم: سعید تو برو آدرس بده، خودم میام. با تعجب به من خیره شد و گفت: این حرف ها نیست، ایرانپور دستور داده هر جا پیداش کردید منو خبر کنید. حالا باید بریم توپخونه تا من یه تلفنی به ایرانپور بزنم. از او اصرار و از من مقاومت. مکثی کرد و پرسید: معلوم هست چه مرگت شده؟! تو که این جوری نبودی! انگار دلت نمی خواد بچه ها رو ببینی؟ سپس با حالتی وسوسه انگیز گفت: بابا بچه های گروهان فرمانده شون رو می خوان. پرسیدم کدام مسافرخانه اید؟ گفت: توپخونه.
با خوشحالی گفتم ای بابا، تو مسیر هر روزمه. آدرس بده خودم میام. تعجب و ناراحتی را در چهره اش دیدم؛ که صدایش را کلفت کرد و گفت: آدرس چیه؟ یا بلند شو بریم. بعد بازوم را گرفت و شروع کرد به جر و بحث و کشمکش با من. حالم هر لحظه بدتر می شد. دیگر حرف هایش را نمی شنیدم. توی دلم به زمین و زمان لعنت فرستادم. گفتم این دیگر از کجا پیدایش شد؟ آخر چطور می توانم با این حال بد پیش بچه ها بروم؟ بدون توجه به اصرار سعید، در پی یافتن رفیقم به هر سو نگاه کردم. می دانستم که وقت آمدنش است. سردردم در حال شدت گرفتن بود و سعید هر لحظه بیشتر پیله می کرد. حق هم داشت، چون از دیدن من خیلی خوشحال شده بود. اما من که درد دیگری داشتم سعی کردم سعید را از سرم باز کنم. اصلاً حوصله او را نداشتم. اما ول نمی کرد و اصرار داشت من را با خودش ببرد. ناآرامی و عصبانیت در چهره ام نمایان شد. سعید با لحنی قاطعانه گفت: ببین، همین الان باید با من راه بیفتی، وگرنه به زور می ب
رمت.
حرف ها و تهدیدهای سعید در هیاهوی ذهنم گم شد و بی توجه به تلاش او در پی دوستم می گشتم. وقتی بی توجهی من را دید، لحظه ای رهایم کرد و رفت. تا آمدم نفس تازه کنم، دیدم با سرعت برگشت و با قدرتی که داشت يقه مرا گرفت و توی یک تاکسی انداخت. گفت: حالا که زوره یاعلی بسم الله. در را بست و خودش را در صندلی عقب روی من انداخت و به راننده اشاره داد حرکت کن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂