eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت صد و پانزدهم: مرگ باشکوه یک غواص(1) یه تیر به دستش خورده بود و یکی کنار ابروش. سه روز لابلای نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود و به امید یافتن روزنه ای برای خلاصی از محاصره دشمن و برگشتن تلاش می کرد ، او منطقه رو خوب می شناخت و راهنمای بچه ها توی عملیات بود ، اما دشمن همه جا حضور داشت و هیچ راهی برای خروج از نیزار و رسیدن و الحاق به نیروهای خودی وجود نداشت. بعد از سه شبانه روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ در نهایت، به علت خونریزی زیاد و تحلیل رفتن قوای بدنی مقاومتش شکسته شد و به اسارت در اومد. محمد رضایی علیرغم جوانی، جزو نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشکر امام رضا بود و به گفته دوستاش، در کارش خیلی خبره بوده. محمد بعد از تحمل حدود شش ماه اسارت در استخبارات بغداد و زندان الرشید و تکریت ۱۱ هنوز لو نرفته بود و همانند بقیه اسرا بصورت عمومی مورد اذیت و آزار دشمن قرار می گرفت تا اینکه خامی و سادگی یکی از دوستاش کار رو برای او سخت کرد. بسیار شنیده اید که دشمن دانا بهتر از دوست نادانه. بعضی وقتا ضربه ها و زیانهایی که از یه دوست نادان و احمق به انسان می رسه خیلی کاری تر و جبران ناپذیرتر از آسیبیه که دشمن به آدم میزنه. یکی که خیلی محمد رو دوست داشته و شاهد رشادتها و توانایی و تجربه اش تو کارای اطلاعات و عملیاتی اش تو جبهه بوده می شینه پیش بچه ها و از توانمندیهای محمد براشون میگه و همین دهن لقی و نشناختن شرایط سرآغاز ماجرایی بسیار تلخ و هولناک برای محمد رضایی شد. از شانس بدِ محمد توی آسایشگاهی افتاده بود که یه جلاد بی مروت بنام ناصر- که بعدا داستانشو براتون میگم- بود . یکی از جاسوسا این حرفا رو شنیده بود و ظاهرا از طریق همین ناصر به گوش بعثیا رسیده بود. یکی از تلخترین حوادث ماهای آغازین اسارت ، شهادت این جوان مظلوم بود . بعد از لو رفتن محمد و با توجه به حساسیت بعثیا به نیروهای اطلاعات عملیات و از طرفی بمنظور کشیدن اطلاعات ، دنبال همچی کیسایی می گشتن و زیر شدیدترین شکنجه ها قرار می دادن و معمولا هم زنده بر نمی گشتن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣2⃣ ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که به نزدیکی های مسافرخانه رسیدم. آن قدر عجله کردم که از همه روزها زودتر رسیدم. پذیرش مسافرخانه از حدود ۷ عصر شروع می شد. اما امروز با بقیه روزها فرق می کرد. کلافه و بی تاب همین طور توی خیابان بالا و پایین می شدم. مثل مرغ سرکنده دور مسافرخانه تاب خوردم. مضطرب و پریشان در پی یافتن رفیقم به هر سو چشم می انداختم. باید هرچه زودتر او را می یافتم. انگار در کویری خشک و لايتناهی در پی آب بودم. صدای خشکیده ترک های کویر را زیر پاهایم احساس کردم. قیافه اش لحظه ای از نظرم دور نمی شد. رفت و آمدم در پیاده رو جلب توجه کرده بود. گاه و بی گاه نگاه مشکوک کسانی را احساس می کردم که خیره به من نگاه می کردند. اما من سراسیمه در پی گمشده خودم بودم. قیافه ها را یک به یک از نظر گذراندم تا مبادا از کنارم عبور کند و او را نبینم. ناگهان در شلوغی پیاده رو تنه کسی محکم به شانه ام خورد و مرا متوجه خود کرد. خوشحال و با اشتیاق به سمت او برگشتم اما نه. این چهره او نبود. لبخندم محو شد و عذرخواهی کردم. اما همچنان نگاه آن جوان به من خیره ماند. ته دلم خالی شد. احساس کردم ته چهره آشنایی دارد. نگاهم را از او دزدیدم و به سمت دیگری چرخاندم. نامم را بر زبان جاری کرد. انگار درست شنیدم. کمی جا خوردم اما وقتی با دقت به چهره اش خیره شدم او را شناختم. سعید حسن زاده از بچه های گردان انشراح آغاجاری بود. توی گروهان خودم در عملیات فتح المبين جزو بچه های خط شکن بود. سعید هم بعد از جنگ، به اتفاق تعدادی از بچه های گروهان برای ادامه تحصیل به تهران آمده بودند. خیلی به همدیگر انس داشتیم. او که انتظار دیدن من را نداشت به طرفم آمد و من را محکم در آغوش کشید. گفت: مرد حسابی تو آسمان ها دنبالت می گشتیم، معلوم هست کدوم گوری هستی؟ من هم از دیدن او خوشحال شدم و روبوسی گرمی با هم کردیم. در آن فاصله ای که با سعید احوالپرسی کردم، یک حس بد روحی روانی سراغم آمد. انگار دچار بیگانگی شخصیت شده بودم. پرسیدم کجایی سعید؟ با حالتی که انگار گمشدهای را بعد از مدت ها پیدا کرده باشد، گفت: خیلی پررویی! دنیا رو برای پیدا کردنت زیر پا گذاشتیم، اون وقت می پرسی کجایی؟ میدونستیم اومدی تهران اما هیچ خبر و نشانی ای ازت نداشتیم. میدونی ایرانپور چند نفر رو مأمور جستجوی حضرتعالی کرده؟ بعد نگاهی به چهره ژولیده و سر و وضع آویزانم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری شدی؟ چقدر از بین رفتی؟ هر کی نشناسدت فکر می کنه معتادی! با شنیدن این جمله نفسم به شماره افتاد و تنم لرزید. بعد گفت: خدا رو شکر که پیدات کردم، بریم که بچه ها توی مسافرخانه نگرانتن. گفتم: اونا از کجا فهمیدن من اینجام؟ گفت: ایرانپور از امیدیه پیام فرستاد و گفت خانواده رضا نگرانش هستند و تأکید کرد هر طوری که شده رضا رو پیدا کنید. چندین بار اومدیم دانشگاه تهران اما جواب سربالا شنیدیم، سپس با حالتی معترضانه گفت: آخه مرد حسابی، معلوم هست کجایی و چیکار می کنی؟ میدونی چند ماه از ترم گذشته، حالا ما هیچ، لااقل به فکر مادرت باش! اسم مادرم را که آورد دلم گرفت. با یک حالت گلایه آمیزی گفتم: بابا چه میدونستم شما هم اینجایید؟ به خدا من هم از تنهایی مردم. خلاصه گرم صحبت شدیم. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت یالا یالا راه بیفت بریم پیش بچه ها، حتما از دیدنت خوشحال میشن! گفتم: سعید تو برو آدرس بده، خودم میام. با تعجب به من خیره شد و گفت: این حرف ها نیست، ایرانپور دستور داده هر جا پیداش کردید منو خبر کنید. حالا باید بریم توپخونه تا من یه تلفنی به ایرانپور بزنم. از او اصرار و از من مقاومت. مکثی کرد و پرسید: معلوم هست چه مرگت شده؟! تو که این جوری نبودی! انگار دلت نمی خواد بچه ها رو ببینی؟ سپس با حالتی وسوسه انگیز گفت: بابا بچه های گروهان فرمانده شون رو می خوان. پرسیدم کدام مسافرخانه اید؟ گفت: توپخونه. با خوشحالی گفتم ای بابا، تو مسیر هر روزمه. آدرس بده خودم میام. تعجب و ناراحتی را در چهره اش دیدم؛ که صدایش را کلفت کرد و گفت: آدرس چیه؟ یا بلند شو بریم. بعد بازوم را گرفت و شروع کرد به جر و بحث و کشمکش با من. حالم هر لحظه بدتر می شد. دیگر حرف هایش را نمی شنیدم. توی دلم به زمین و زمان لعنت فرستادم. گفتم این دیگر از کجا پیدایش شد؟ آخر چطور می توانم با این حال بد پیش بچه ها بروم؟ بدون توجه به اصرار سعید، در پی یافتن رفیقم به هر سو نگاه کردم. می دانستم که وقت آمدنش است. سردردم در حال شدت گرفتن بود و سعید هر لحظه بیشتر پیله می کرد. حق هم داشت، چون از دیدن من خیلی خوشحال شده بود. اما من که درد دیگری داشتم سعی کردم سعید را از سرم باز کنم. اصلاً حوصله او را نداشتم. اما ول نمی کرد و اصرار داشت من را با خودش ببرد. ناآرامی و عصبانیت در چهره ام نمایان شد. سعید با لحنی قاطعانه گفت: ببین، همین الان باید با من راه بیفتی، وگرنه به زور می ب
رمت. حرف ها و تهدیدهای سعید در هیاهوی ذهنم گم شد و بی توجه به تلاش او در پی دوستم می گشتم. وقتی بی توجهی من را دید، لحظه ای رهایم کرد و رفت. تا آمدم نفس تازه کنم، دیدم با سرعت برگشت و با قدرتی که داشت يقه مرا گرفت و توی یک تاکسی انداخت. گفت: حالا که زوره یاعلی بسم الله. در را بست و خودش را در صندلی عقب روی من انداخت و به راننده اشاره داد حرکت کن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و شانزدهم: مرگ با شکوه یک غواص(۲) از نحوه شهادت خیلی اطلاعاتی نداشتیم و پیکر پاک این شهید رو هم به بچه ها نشون ندادن. چن روز پیاپی محمد رو برده بودن و شکنجه میدادن و ازش خواسته بودن اعتراف کنه و اطلاعاتی رو از جبهه و مسائل اونو که میدونه لو بده ، اما محمد مقاومت کرده بود و هر بار انکار می کرد که نیروی اطلاعات هستش. اونام جری تر می شدن و بیشتر اذیتش می کنن. تا اینکه منجر به شهادت ایشون با یه وضع بسیار فجیع و استثنایی میشه. که در ادامه نحوه دقیق شهادتشو خدمتتون عرض می کنم. با توجه به جوِ سنگین و خفقان داخل اردوگاه ، اطلاعات دقیقی از نحوه شهادت محمد در دست نبود و روایتهای مختلفی وجود داشت و منم چون خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم وقایع رو همانگونه که بوده بدونم و احیانا اگه برگشتیم به ایران بدون کم و زیاد روایت کنم در پی کسی بودم که از نزدیک شاهد ماجرا بوده و از زبون اون فرد اصل قضیه رو بشنوم . تقریبا یه سال بعد که آبها از آسیاب افتاد و شرایط تا حدودی بهتر شده بود، یه روز عباس عرب که بچه ها می گفتن مترجم صحنه شکنجه و شهادت محمد رضایی بوده رو دیدم. از شهادت رضایی خیلی گذشته بود و اوضاع تا حدودی عادی شده بود، رفتم پیش ایشون و ازش خواستم نحوه شهادت شهید رضایی رو برام توضیح بده. اولش می ترسید و طفره می رفت، چون ازش خواسته بودن چیزی به کسی نگه و اگه حرفی از این ماجرا با کسی در میون بزاره اونو زنده نمی زارن، اما با اصرار من و اطمینان از اینکه تا زمانی که در اسارت هستیم پیش هیچ کسی حرفی نمی زنم و با توجه به اینکه به صداقت من اطمینان داشت زبون باز کرد و چیزهایی رو گفت که همونجا مو بر بدنم سیخ شد. گر چه خودم بارها شکنجه شده بودم و شاهد شکنجه های طاقت فرسای دوستانم بودم ، ولی این مورد خیلی ویژه بود. ادامه ماجرا رو از زبان عباس عرب بشنوید. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و هفدهم: مرگ با شکوه یک غواص(۳) 🔞 این قسمت دلخراش است🔞 تعدادی از خشن ترین شکنجه گرای بعثی که شاخص ترینشون علی پلنگی و عدنان بودن رضایی رو بردن داخل راهروی حموما، قبلش دیوترم حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیرپوششو دراوردن و مقداری با کابل بهش زدن و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادن تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندن و با کابل می زدن که شیشه ها توی بدنش فرو بره. به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد وشیشه ها بیشتر فرو می رفت. از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن بریان شده بود. این میزان از شکنجه ارضاشون نکرد و آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختن. عباس گفت: دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون از اون صابونایی که به اندازه یه پاره آجر بودن رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. شدت جراحات و وارد شدن کف صابون داخل حلق و ریه ی محمد به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام حسین علیه السلام رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! محمد متولد سال ۱۳۴۶ بود و زمان شهادتش فقط بیست بهار از عمرش سپری شده بود که یکی از اونا در اسارت بود. اون حاضر نشده بود کوچکترین اطلاعاتی به دشمن بده جان شیرینشو تقدیم اسلام عزیز و وطن پرافتخارش ایران کرد. خداوند هم این شهید گرانقدر رو بی مزد و پاداش نگذاشت. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
هم قد گلوله توپ بود. گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس! گفتم: چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم، می‌دونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع می‌کردم فهمیدم چقدر التماس کرده ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ذوق و شوق بچه‌ها برای رفتن به جبهه با همه سختی ها و خطراتش شیرین بود و دوست داشتنی! کسی مجبورشان که نمی کرد، هیچ، ممانعت هم می کردن ولی باز با حربه های مختلف خودشون رو تو صفوف جا می دادن و با اشکی و التماسی راهی می شدن و سر از پا نمی شناختن. اونهایی که اهل این چیزها نبودند از همون فاصله می گفتن آخه جبهه چی داره که یکم تو شهر آروم نمی گیرید و پاتون نرسیده سرتون بر می گرده.. خب حق داشتن اینو بگن و گاهی هم مسخره کنن، چرا که از اونجا خبر نداشتن و چیزی رو درک نمی کردن و نمی فهمیدن. در کجا می تونستن صفای هم صحبت شدن با سعید رو تجربه کنن؟! کجا می تونستن شیفته اذان آسمانی محسن بشن؟! کجا می تونستن لذت دیدن لبخند اسماعیل رو بچشن؟! کجا می تونستن آرامشی که موسی داشت رو ببینن؟! تازه این فقط جبهه ما بود که رسیدن به حریم پر رمز و رازش زیاد سخت نبود تا دلیل اون همه شادابی و سرزندگی رو بفهمن. حالا رسیدیم به محرم و عاشورا اونم برای خودش جبهه‌ای بود، صدها برابر سخت از جبهه ما اونجا هم منبع انرژی های مثبت معنوی بود در طول تاریخ، صدها برابر ما اونجا هم تلاش قاسم ها رو می دیدیم برای جانفشانی، صداها برابر ما .... و همه این سینه زدن ها و عزاداری ها و زجه زدن در خود حظی داره، صدها برابر ما .. و اینجا هم نادان هایی داریم که از لذت و شادابی آن بی خبرند و روشنگرمابانه اون رو افسردگی می نامند، چرا که خود دورند و بی بهره، صدها برابر نادان های زمان ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا