🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شانزدهم:
مرگ با شکوه یک غواص(۲)
از نحوه شهادت #محمد_رضایی خیلی اطلاعاتی نداشتیم و پیکر پاک این شهید رو هم به بچه ها نشون ندادن. چن روز پیاپی محمد رو برده بودن و شکنجه میدادن و ازش خواسته بودن اعتراف کنه و اطلاعاتی رو از جبهه و مسائل اونو که میدونه لو بده ، اما محمد مقاومت کرده بود و هر بار انکار می کرد که نیروی اطلاعات هستش. اونام جری تر می شدن و بیشتر اذیتش می کنن. تا اینکه منجر به شهادت ایشون با یه وضع بسیار فجیع و استثنایی میشه. که در ادامه نحوه دقیق شهادتشو خدمتتون عرض می کنم.
با توجه به جوِ سنگین و خفقان داخل اردوگاه ، اطلاعات دقیقی از نحوه شهادت محمد در دست نبود و روایتهای مختلفی وجود داشت و منم چون خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم وقایع رو همانگونه که بوده بدونم و احیانا اگه برگشتیم به ایران بدون کم و زیاد روایت کنم در پی کسی بودم که از نزدیک شاهد ماجرا بوده و از زبون اون فرد اصل قضیه رو بشنوم .
تقریبا یه سال بعد که آبها از آسیاب افتاد و شرایط تا حدودی بهتر شده بود، یه روز عباس عرب که بچه ها می گفتن مترجم صحنه شکنجه و شهادت محمد رضایی بوده رو دیدم. از شهادت رضایی خیلی گذشته بود و اوضاع تا حدودی عادی شده بود، رفتم پیش ایشون و ازش خواستم نحوه شهادت شهید رضایی رو برام توضیح بده. اولش می ترسید و طفره می رفت، چون ازش خواسته بودن چیزی به کسی نگه و اگه حرفی از این ماجرا با کسی در میون بزاره اونو زنده نمی زارن، اما با اصرار من و اطمینان از اینکه تا زمانی که در اسارت هستیم پیش هیچ کسی حرفی نمی زنم و با توجه به اینکه به صداقت من اطمینان داشت زبون باز کرد و چیزهایی رو گفت که همونجا مو بر بدنم سیخ شد. گر چه خودم بارها شکنجه شده بودم و شاهد شکنجه های طاقت فرسای دوستانم بودم ، ولی این مورد خیلی ویژه بود.
ادامه ماجرا رو از زبان عباس عرب بشنوید.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و هفدهم:
مرگ با شکوه یک غواص(۳)
🔞 این قسمت دلخراش است🔞
تعدادی از خشن ترین شکنجه گرای بعثی که شاخص ترینشون علی پلنگی و عدنان بودن رضایی رو بردن داخل راهروی حموما، قبلش دیوترم حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیرپوششو دراوردن و مقداری با کابل بهش زدن و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادن تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندن و با کابل می زدن که شیشه ها توی بدنش فرو بره. به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد وشیشه ها بیشتر فرو می رفت. از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن بریان شده بود.
این میزان از شکنجه ارضاشون نکرد و آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختن. عباس گفت: دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون از اون صابونایی که به اندازه یه پاره آجر بودن رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. شدت جراحات و وارد شدن کف صابون داخل حلق و ریه ی محمد به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام حسین علیه السلام رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
محمد متولد سال ۱۳۴۶ بود و زمان شهادتش فقط بیست بهار از عمرش سپری شده بود که یکی از اونا در اسارت بود. اون حاضر نشده بود کوچکترین اطلاعاتی به دشمن بده جان شیرینشو تقدیم اسلام عزیز و وطن پرافتخارش ایران کرد. خداوند هم این شهید گرانقدر رو بی مزد و پاداش نگذاشت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🔴 ذوق و شوق بچهها برای رفتن به جبهه با همه سختی ها و خطراتش شیرین بود و دوست داشتنی!
کسی مجبورشان که نمی کرد، هیچ، ممانعت هم می کردن ولی باز با حربه های مختلف خودشون رو تو صفوف جا می دادن و با اشکی و التماسی راهی می شدن و سر از پا نمی شناختن.
اونهایی که اهل این چیزها نبودند از همون فاصله می گفتن آخه جبهه چی داره که یکم تو شهر آروم نمی گیرید و پاتون نرسیده سرتون بر می گرده..
خب حق داشتن اینو بگن و گاهی هم مسخره کنن، چرا که از اونجا خبر نداشتن و چیزی رو درک نمی کردن و نمی فهمیدن.
در کجا می تونستن صفای هم صحبت شدن با سعید رو تجربه کنن؟!
کجا می تونستن شیفته اذان آسمانی محسن بشن؟!
کجا می تونستن لذت دیدن لبخند اسماعیل رو بچشن؟!
کجا می تونستن آرامشی که موسی داشت رو ببینن؟!
تازه این فقط جبهه ما بود که رسیدن به حریم پر رمز و رازش زیاد سخت نبود تا دلیل اون همه شادابی و سرزندگی رو بفهمن.
حالا رسیدیم به محرم و عاشورا
اونم برای خودش جبههای بود، صدها برابر سخت از جبهه ما
اونجا هم منبع انرژی های مثبت معنوی بود در طول تاریخ، صدها برابر ما
اونجا هم تلاش قاسم ها رو می دیدیم برای جانفشانی، صداها برابر ما
.... و همه این سینه زدن ها و عزاداری ها و زجه زدن در خود حظی داره، صدها برابر ما
.. و اینجا هم نادان هایی داریم که از لذت و شادابی آن بی خبرند و روشنگرمابانه اون رو افسردگی می نامند، چرا که خود دورند و بی بهره، صدها برابر نادان های زمان ما
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣2⃣
خاطرات رضا پورعطا
راننده با تعجب حرکات سعید را زیر نظر داشت. بنده خدا با ترس و لرز به راه افتاد. مثل بچه ها سعی کردم از دستش رها شوم و تاکسی را نگه دارم اما بی فایده بود و هيكل تنومند سعید این اجازه را به من نمی داد. اینجا بود که متوجه شدم چه بلایی سر فرمانده خستگی ناپذیر دیروز آمده! ضعیف و ناتوان شده بودم. دیگر از قدرت و صلابت رضا پورعطایی که زبانزد بچه های گروهان تخریب بود، خبری نبود. با عجز و التماس گفتم: سعید نفسم بند اومد، فقط همین امشب رو اجازه بده بمونم، قول میدم کله سحر پیشتون باشم.
سعید دیگر گوشش بدهکار حرفهای من نبود. به راننده تأکید کرد که به هیچ وجه توقف نکند. راننده نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و سرش را به علامت تأسف تکان داد و تاکسی را به سمت توپخانه هدایت کرد. وقتی مطمئن شدم بی فایده است و تاکسی در شلوغی خیابان دور شد، با اوقات تلخ سعید را کنار زدم و از شیشه عقب تاکسی به خیابان، مسافرخانه و آدم هایی که از نگاه دوربین می شدند چشم دوختم و در حسرت دیدار دوست ماندم، سعید همچنان لباسهای من را چسبیده بود تا مبادا فکر احمقانه ای به سرم بزند. با عصبانیت یقه ام را از دستش رها کردم و در خود فرو رفتم. در دل گفتم، آخه میدان قزوین کجا و مسیر سعید کجا؟ تاکسی کمی که دور شد، آرام گرفت. به صندلی تکیه داد و با بهت و حیرت گفت: مرد حسابی میدونی کجا زندگی می کنی؟ اینجا همه معتاد و خلافکارنا سپس با عصبانیت گفت: کی آدرس اینجا رو به تو داده؟
من که از دست او ناراحت بودم، سکوت کردم و از شیشه به خیابان نگاه کردم. یاد ظهر و مسجد ناصر خسرو افتادم. شاید استجابت دعایی بود که در مسجد بازار کرده بودم. چقدر زود اتفاق افتاد. بدون شک سعید را خدا فرستاده بود. ابهامی پر رمز و راز وجودم را گرفت، سعید که فکر می کرد با او قهر کردم، کمی خودش را به من نزدیک کرد و شروع کرد از خاطرات جبهه گفتن، از روزهایی که هر روزش به هزاران روز می ارزید. حرفها و خاطرات سعید مرا به گذشته برد و جان دوباره ای به من داد.
قبل از ورود، نگاهی به نمای بیرونی مسافرخانه که از مسافرخانه من خیلی شیک تر به نظر می رسید انداختم و در پی سعید از پله ها بالا رفتم. صدای اذان در فنا طنین انداز شد. سعید پس از طی کردن ردیف پله، در اتاقی را باز کرد و گفت: بچه ها پیداش کردم. همه نگاه ها به سمت من چرخید. اولین نفری که دیدم،
محمد علی امیریان بود که از روی تخت بلند شد و به سمتم دوید. در پی او شهرام مکوندی و عظيم بهمئی و مرتضی مرادزاده، همه از روی تخت ها پایین پریدند و خوشحال و مسرور به طرفم هجوم آوردند. من را در آغوش گرفتند و سر و صورتم را بوسه باران کردند. مثل روزهای گلوله و خاک لیچار بار هم کردیم. خلاصه شش، هفت نفر از بچه های گردان که بعضی هاشون را هم نمی شناختم دورم حلقه زدن و به سنت همیشگی دایره وار روی زمین نشستیم.
بیش از یک ساعت خوش و بش کردیم. هنوز بچه ها مقید به مسائل شرعی و وقت فضیلت نماز بودند. بحث را قطع کردند و همگی برای اقامه نماز جماعت از جا برخاستند و با شور و شوق وضو ساختند.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
4_702924891808072037.mp3
زمان:
حجم:
1.46M
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
❣ بمناسبت ماه محرم
🎤 وادی عشقم دیار کربلا
ساربان آهسته ران
آهسته ران
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و هجدهم:
مرگ با شکوه یک غواص(۴)
رجعت باشکوه پیکر سالمِ شهید رضایی بعد از ۱۵ سال*
در مرداد ماه سال ۱۳۸۱ پیکر ۲۲ شهید در مشهد مقدس تشییع شد. پیکر رضایی یکی از اونا بود. به گفته شاهدان عینی و یکی از همرزمان شهید پیکر محمد رضایی بعد از آنکه ۱۵ سال در خاک غربت دفن شده بود و قاعدتا باید فقط اسکلت و استخونا برمی گشت ، اما در نهایت شگفتی، به اندازه ای تازه و سالم بود که تا آماده شدن برای مراسم تشییع و خداحافظی در سردخانه نگهداری شد. تمامی آثار شکنجه و سوختگی بر روی پیکرش مشخص بود. انگار همین امروز شهید شده.
حاج رمضانعلی پدر بزرگوار شهید ، پیرمردی با چهره ای شکسته و سیمایی نورانی و جذاب بعد از پانزده سال چشم انتظاری شنیده بود که پیکر فرزند دلاورش به وطن برگشته بود. طی این پانزده سال داستانهای زیادی از رشادت ها و مقاومت بی نظیر محمدش رو از زبان همرزماش شنیده بود. حالا لحظه شماری می کرد تا پیکر فرزندشو در آغوش بکشه و ببینه از اون قامت رشید چی باقی مونده. تصورش این بود که یه مشت استخون توی یه تابوت گذاشتن و می رفت تا استخونای فرزند رو بغل کنه. آمده بود معراج شهدا و سراغ پیکر فرزندشو می گرفت و می پرسید محمد رضایی کجاست؟ گفتن پدرجان پیکر محمدت سالمه و گذاشتیم سردخانه. حسین محمدی منفرد از غواصان لشکر ۵ نصر و از همرزمای شهید در اسارت میگه: در روز تشییع پیکر شهید که در شهر فاروج در هوای گرم مرداد ماه انجام شد ، قطرات تازه خونابه از داخل تابوت بر روی شانه های کسانی ریخته بود که زیر تابوت قرار داشتن.
شهید رضایی با این وضعیت بی تردید از اولیای الهی بود و در بهشتی بودن و همنشینی با اباعبدالله و شهدای کربلا شک و شبهه ای باقی نمی مونه. این مجاهدت بی نظیر و مرگ و جان دادن سخت و سکوت کردن و ذرّه ای اطلاعات به دشمن ندادن رو مقایسه کنید با یه مشت وطن فروشی که در ناز و نعمت هستن و بر سر سفره رنگین انقلاب نشسته و از تمام مواهب مادی و رفاه بالا برخوردارن ، اما اطلاعات حساس و سری ایران رو در مسئله انرژی هسته ای یا توان موشکی و دفاعی به دشمن دادن و باعث شدن این همه مشکلات و تحریمای ظالمانه علیه ملت ایران شکل بگیره . این از خدا بی خبرها چگونه میخان روز قیامت پاسخگویی خون و مجاهدت امثال محمد باشن؟
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂