eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 7⃣2⃣ خاطرات رضا پورعطا راننده با تعجب حرکات سعید را زیر نظر داشت. بنده خدا با ترس و لرز به راه افتاد. مثل بچه ها سعی کردم از دستش رها شوم و تاکسی را نگه دارم اما بی فایده بود و هيكل تنومند سعید این اجازه را به من نمی داد. اینجا بود که متوجه شدم چه بلایی سر فرمانده خستگی ناپذیر دیروز آمده! ضعیف و ناتوان شده بودم. دیگر از قدرت و صلابت رضا پورعطایی که زبانزد بچه های گروهان تخریب بود، خبری نبود. با عجز و التماس گفتم: سعید نفسم بند اومد، فقط همین امشب رو اجازه بده بمونم، قول میدم کله سحر پیشتون باشم. سعید دیگر گوشش بدهکار حرفهای من نبود. به راننده تأکید کرد که به هیچ وجه توقف نکند. راننده نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و سرش را به علامت تأسف تکان داد و تاکسی را به سمت توپخانه هدایت کرد. وقتی مطمئن شدم بی فایده است و تاکسی در شلوغی خیابان دور شد، با اوقات تلخ سعید را کنار زدم و از شیشه عقب تاکسی به خیابان، مسافرخانه و آدم هایی که از نگاه دوربین می شدند چشم دوختم و در حسرت دیدار دوست ماندم، سعید همچنان لباسهای من را چسبیده بود تا مبادا فکر احمقانه ای به سرم بزند. با عصبانیت یقه ام را از دستش رها کردم و در خود فرو رفتم. در دل گفتم، آخه میدان قزوین کجا و مسیر سعید کجا؟ تاکسی کمی که دور شد، آرام گرفت. به صندلی تکیه داد و با بهت و حیرت گفت: مرد حسابی میدونی کجا زندگی می کنی؟ اینجا همه معتاد و خلافکارنا سپس با عصبانیت گفت: کی آدرس اینجا رو به تو داده؟ من که از دست او ناراحت بودم، سکوت کردم و از شیشه به خیابان نگاه کردم. یاد ظهر و مسجد ناصر خسرو افتادم. شاید استجابت دعایی بود که در مسجد بازار کرده بودم. چقدر زود اتفاق افتاد. بدون شک سعید را خدا فرستاده بود. ابهامی پر رمز و راز وجودم را گرفت، سعید که فکر می کرد با او قهر کردم، کمی خودش را به من نزدیک کرد و شروع کرد از خاطرات جبهه گفتن، از روزهایی که هر روزش به هزاران روز می ارزید. حرفها و خاطرات سعید مرا به گذشته برد و جان دوباره ای به من داد. قبل از ورود، نگاهی به نمای بیرونی مسافرخانه که از مسافرخانه من خیلی شیک تر به نظر می رسید انداختم و در پی سعید از پله ها بالا رفتم. صدای اذان در فنا طنین انداز شد. سعید پس از طی کردن ردیف پله، در اتاقی را باز کرد و گفت: بچه ها پیداش کردم. همه نگاه ها به سمت من چرخید. اولین نفری که دیدم، محمد علی امیریان بود که از روی تخت بلند شد و به سمتم دوید. در پی او شهرام مکوندی و عظيم بهمئی و مرتضی مرادزاده، همه از روی تخت ها پایین پریدند و خوشحال و مسرور به طرفم هجوم آوردند. من را در آغوش گرفتند و سر و صورتم را بوسه باران کردند. مثل روزهای گلوله و خاک لیچار بار هم کردیم. خلاصه شش، هفت نفر از بچه های گردان که بعضی هاشون را هم نمی شناختم دورم حلقه زدن و به سنت همیشگی دایره وار روی زمین نشستیم. بیش از یک ساعت خوش و بش کردیم. هنوز بچه ها مقید به مسائل شرعی و وقت فضیلت نماز بودند. بحث را قطع کردند و همگی برای اقامه نماز جماعت از جا برخاستند و با شور و شوق وضو ساختند. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
4_702924891808072037.mp3
زمان: حجم: 1.46M
🔴 نواهای ماندگار ❣ حاج صادق آهنگران ❣ بمناسبت ماه محرم 🎤 وادی عشقم دیار کربلا ساربان آهسته ران آهسته ران @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و هجدهم: مرگ با شکوه یک غواص(۴) رجعت باشکوه پیکر سالمِ شهید رضایی بعد از ۱۵ سال* در مرداد ماه سال ۱۳۸۱ پیکر ۲۲ شهید در مشهد مقدس تشییع شد. پیکر رضایی یکی از اونا بود. به گفته شاهدان عینی و یکی از همرزمان شهید پیکر محمد رضایی بعد از آنکه ۱۵ سال در خاک غربت دفن شده بود و قاعدتا باید فقط اسکلت و استخونا برمی گشت ، اما در نهایت شگفتی، به اندازه ای تازه و سالم بود که تا آماده شدن برای مراسم تشییع و خداحافظی در سردخانه نگهداری شد. تمامی آثار شکنجه و سوختگی بر روی پیکرش مشخص بود. انگار همین امروز شهید شده. حاج رمضانعلی پدر بزرگوار شهید ، پیرمردی با چهره ای شکسته و سیمایی نورانی و جذاب بعد از پانزده سال چشم انتظاری شنیده بود که پیکر فرزند دلاورش به وطن برگشته بود. طی این پانزده سال داستانهای زیادی از رشادت ها و مقاومت بی نظیر محمدش رو از زبان همرزماش شنیده بود. حالا لحظه شماری می کرد تا پیکر فرزندشو در آغوش بکشه و ببینه از اون قامت رشید چی باقی مونده. تصورش این بود که یه مشت استخون توی یه تابوت گذاشتن و می رفت تا استخونای فرزند رو بغل کنه. آمده بود معراج شهدا و سراغ پیکر فرزندشو می گرفت و می پرسید محمد رضایی کجاست؟ گفتن پدرجان پیکر محمدت سالمه و گذاشتیم سردخانه. حسین محمدی منفرد از غواصان لشکر ۵ نصر و از همرزمای شهید در اسارت میگه: در روز تشییع پیکر شهید که در شهر فاروج در هوای گرم مرداد ماه انجام شد ، قطرات تازه خونابه از داخل تابوت بر روی شانه های کسانی ریخته بود که زیر تابوت قرار داشتن. شهید رضایی با این وضعیت بی تردید از اولیای الهی بود و در بهشتی بودن و همنشینی با اباعبدالله و شهدای کربلا شک و شبهه ای باقی نمی مونه. این مجاهدت بی نظیر و مرگ و جان دادن سخت و سکوت کردن و ذرّه ای اطلاعات به دشمن ندادن رو مقایسه کنید با یه مشت وطن فروشی که در ناز و نعمت هستن و بر سر سفره رنگین انقلاب نشسته و از تمام مواهب مادی و رفاه بالا برخوردارن ، اما اطلاعات حساس و سری ایران رو در مسئله انرژی هسته ای یا توان موشکی و دفاعی به دشمن دادن و باعث شدن این همه مشکلات و تحریمای ظالمانه علیه ملت ایران شکل بگیره . این از خدا بی خبرها چگونه میخان روز قیامت پاسخگویی خون و مجاهدت امثال محمد باشن؟ ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و نوزدهم: حماسه جاودان ۱۲ تیر ۶۶ (۱) اجازه بدید اولش یه بازاری ۳۳ ساله ؛ مردمی و با انصاف رو بهتون معرفی کنم از شهر همدان که همسر؛ چهار دختر و پسرشو به امان خدا رها کرده بود و برای دفاع از دین و آب و خاکش و به امر امامش سالها در خطوط مقدم جبهه مجاهدت کرده و در آخرین اعزامش به اسارت دشمن دراومده بود. سمبل رشادت بود و مقاومت. رک گو و بی باک. با توجه به سن و سال نسبتا بالاترش نسبت به بقیه نوعی احساس پدرانه نسبت به بچه ها داشت و از اینکه به بهانه های مختلف مثل قوم مغول می ریزن تو آسایشگاها و بچه ها رو تا سر حد مرگ می زنن اعصابش به هم می ریخت. کم کم کاسه صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت یه کاری انجام بده و غرور دشمن رو در هم بشکنه حفظ جان در اولویت براش نبود. دوازده تیر ماه برای اردوگاه یازده تکریت، یادآور حماسه ای جاودان و خونین شهید قاسمی بود. علی اکبر بخاطر انتقام گیری از رفتار وحشیانه بعثیا که بارها سعی داشتن بچه ها رو تحقیر کنن در فرصتی مناسب بلند شد و مثل یه شیر شروع کرد به غرش. همه سرجامون از ترس میخکوب شده بودیم. با صدای بلند شروع کرد به شعار مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. بچه ها سعی کردند مانعش بشن اما حریف نشدن و عراقیا شاهد شعار دادنای حماسی او بودن. بی معطلی به فرمانده اردوگاه خبر دادن. قاسمی رو بردن و همراه او دلِ همه ما رفت. اونا اسرائیل رو از خودشون و آمریکا را ارباب و حامیشون تو جنگ می دونستن و براشون قابل قبول نبود اسیری علیه اربابای اونا شعار بده. همه بچه ها مضطرب و نگران بودن. همه زیر لب برای سلامتی و نجاتش دعا می کردند و دعای «امن یجیب» می خوندند. این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد ، اما تقدیر و مشیت الهی طوری دیگه رقم خورده بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣2⃣ خاطرات رضا پورعطا هنگامی که لابه لای بچه ها پشت سر عزت ایستادیم و به او اقتدا کردیم، حال خیلی خوبی پیدا کردم. بار دیگر آرامش واقعی به سراغم آمد. بچه ها هنگام قنوت با سوز دل دعا می خواندند. همان عشقی که در دشت های رملی چذابه دیدم. سلام نماز را گفتیم و تعقیبات خواندیم. خیلی چسبید. مدت ها بود از این حس و حال دور شده بودم. بعد از دعا انگار نه انگار معنویتی وجود دارد. بچه ها خنده کنان توی سر و کول هم زدند. احساس گرسنگی کردم. نگاهی به کاسه غذایی که روی علاء الدین در وسط اتاق قرار داشت انداختم و گفتم: بچه ها چی دارید بخوریم؟ با گفتن این جمله هر کس متلکی بارم کرد. بچه ها مجبور شدند مقداری غذا را اضافه کنند. صدای بگو بخند و شوخی هایمان آن شب همه فضای مسافرخانه را پر کرد. بچه ها سفره انداختند. البته یادم نیست آن شب کی شهردار بود؟ اما سفره باصفایی چیده شد. همگی نشستیم دور آن و مخلوط سیب زمینی و گوجه ای را که پخته بودند با اشتها خوردیم. سپس تا پاسی از شب از خاطرات و ماجراهای عملیات گفتيم. من و مرتضی مرادزاده از قبل با هم دوست جون جونی بودیم. مرتضی خیزید و آمد کنارم و گفت: رضا، فردا که میدونی چطور باید بری دانشگاه؟ گفتم: آره. مسیر رو بلدم. ابرو در هم کشید و گفت: نکنه بعد از دانشگاه بری جای دیگه؟ راست میری دانشگاه، راست هم بر می گردی مسافرخانه، بعد شروع به کشیدن نقشه مسیر کرد. سپس تأکید کرد که بر می گردی همین جا بقیه بچه ها هم که از دیدن من خوشحال شده بودند، حرف های مرتضی را تکرار کردند و از من خواستند بعد از کلاس به مسافرخانه برگردم. مرتضی از کلاس فردایم پرسید، برنامه ام را نشانش دادم. آن را ورانداز کرد و گفت: خیلی خب، صبح می تونیم تا یه مسیری با هم باشیم. بعد بالشتی برداشت و آماده خواب شد. گفتم مرتضی خودم میتونم برم. در حالی که سرش را روی بالش می گذاشت گفت: بهتره خفه شی، چون میخوام بخوابم. دیگر حرفی نزدم و من هم گوشه اتاق دراز کشیدم. یادم نمی آید کی خوابم برد اما کله سحر با یک لگد محکم از جا پریدم. معنا و مفهومش را می دانستم که وقت نماز است. به سختی بلند شدم. هر کس کاری انجام می داد. یکی مشغول پر کردن کتری بود. یکی رفته بود نان بخرد. یکی توی دستشویی بود و یکی هم از پشت در سر و صدا می کرد که زود باش. شور و شوق وصف ناپذیری در بچه ها بود، درست مثل شب ها و روزهای جبهه. خواب رهایم نمی کرد. با عجله وضو گرفتم و نماز را به امید ادامه خواب خواندم. اما دراز نکشیده یک لگد دیگر نشست به پهلویم. هر کدام از این لگدها یک مفهوم خاصی داشت. تا به خودم بیایم سفره را انداختند. نان گرم و پنیر و مربا و چای توی سفره چیده شد. بی اشتها بودم اما لابه لای شور و شوق بچه ها نتوانستم دوام بیاورم و ناچار صبحانه خوردم. مرتضی خیلی به من علاقه داشت. من هم او را خیلی دوست داشتم. پس از صبحانه از مسافرخانه بیرون زدیم و با هم راه افتادیم. به یاد روزهای جبهه با هم حرف زدیم و خندیدیم. از خلق و خوی مسافرخانه چی و ژست های شش در چهار او تا ماجرای به ظاهر رفيق و موادی که به اسم دارو برای سردردم میداد، نقل کردم. برای مرتضی باورکردنی نبود که من مواد مخدر را نمی شناختم. همه اش فکر می کرد خودم را به خنگی زده ام. با حسرت سرش را تکان داد و یارو را لعنت کرد. تازه، شب گذشته که خاطراتم را برای بچه ها تعریف کردم، فهمیدم از چه خطری جان سالم به در برده ام. مرتضی که فهمیده بود چه بلایی داشته سر من می آمده، لحظه ای مرا رها نمی کرد. تازه فهمیدم که چرا با من همراه شده و این همه نگران برگشتیم به مسافرخانه است. واقعا از اتفاقی که داشت تار و پودم را از هم جدا می کرد بی اطلاع بودم. مگر غیر از این بود که در روستایی دورافتاده به دنیا آمده بودم. و تا چشم باز کرده بودم در کنار پدر به کار نگهبانی پرداخته بودم. از دیشب که قصه را برای بچه ها نقل کرده ام به عمق فاجعه پی بردم. مرتضی گفت: احمق می دونی چه خطری از بیخ گوش ات گذشت، همه زندگیت رو مدیون ایرانپوری! خدا خدا کن ماجرا رو نفهمه، چون فقط یک گلوله خرجت می کنه و وقتی این حرف را زد، چند روز گذشته مثل صحنه های فیلم از جلو چشمم گذشت. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂