🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و هجدهم:
مرگ با شکوه یک غواص(۴)
رجعت باشکوه پیکر سالمِ شهید رضایی بعد از ۱۵ سال*
در مرداد ماه سال ۱۳۸۱ پیکر ۲۲ شهید در مشهد مقدس تشییع شد. پیکر رضایی یکی از اونا بود. به گفته شاهدان عینی و یکی از همرزمان شهید پیکر محمد رضایی بعد از آنکه ۱۵ سال در خاک غربت دفن شده بود و قاعدتا باید فقط اسکلت و استخونا برمی گشت ، اما در نهایت شگفتی، به اندازه ای تازه و سالم بود که تا آماده شدن برای مراسم تشییع و خداحافظی در سردخانه نگهداری شد. تمامی آثار شکنجه و سوختگی بر روی پیکرش مشخص بود. انگار همین امروز شهید شده.
حاج رمضانعلی پدر بزرگوار شهید ، پیرمردی با چهره ای شکسته و سیمایی نورانی و جذاب بعد از پانزده سال چشم انتظاری شنیده بود که پیکر فرزند دلاورش به وطن برگشته بود. طی این پانزده سال داستانهای زیادی از رشادت ها و مقاومت بی نظیر محمدش رو از زبان همرزماش شنیده بود. حالا لحظه شماری می کرد تا پیکر فرزندشو در آغوش بکشه و ببینه از اون قامت رشید چی باقی مونده. تصورش این بود که یه مشت استخون توی یه تابوت گذاشتن و می رفت تا استخونای فرزند رو بغل کنه. آمده بود معراج شهدا و سراغ پیکر فرزندشو می گرفت و می پرسید محمد رضایی کجاست؟ گفتن پدرجان پیکر محمدت سالمه و گذاشتیم سردخانه. حسین محمدی منفرد از غواصان لشکر ۵ نصر و از همرزمای شهید در اسارت میگه: در روز تشییع پیکر شهید که در شهر فاروج در هوای گرم مرداد ماه انجام شد ، قطرات تازه خونابه از داخل تابوت بر روی شانه های کسانی ریخته بود که زیر تابوت قرار داشتن.
شهید رضایی با این وضعیت بی تردید از اولیای الهی بود و در بهشتی بودن و همنشینی با اباعبدالله و شهدای کربلا شک و شبهه ای باقی نمی مونه. این مجاهدت بی نظیر و مرگ و جان دادن سخت و سکوت کردن و ذرّه ای اطلاعات به دشمن ندادن رو مقایسه کنید با یه مشت وطن فروشی که در ناز و نعمت هستن و بر سر سفره رنگین انقلاب نشسته و از تمام مواهب مادی و رفاه بالا برخوردارن ، اما اطلاعات حساس و سری ایران رو در مسئله انرژی هسته ای یا توان موشکی و دفاعی به دشمن دادن و باعث شدن این همه مشکلات و تحریمای ظالمانه علیه ملت ایران شکل بگیره . این از خدا بی خبرها چگونه میخان روز قیامت پاسخگویی خون و مجاهدت امثال محمد باشن؟
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و نوزدهم:
حماسه جاودان ۱۲ تیر ۶۶ (۱)
اجازه بدید اولش یه بازاری ۳۳ ساله ؛ مردمی و با انصاف رو بهتون معرفی کنم از شهر همدان که همسر؛ چهار دختر و پسرشو به امان خدا رها کرده بود و برای دفاع از دین و آب و خاکش و به امر امامش سالها در خطوط مقدم جبهه مجاهدت کرده و در آخرین اعزامش به اسارت دشمن دراومده بود. سمبل رشادت بود و مقاومت. رک گو و بی باک. با توجه به سن و سال نسبتا بالاترش نسبت به بقیه نوعی احساس پدرانه نسبت به بچه ها داشت و از اینکه به بهانه های مختلف مثل قوم مغول می ریزن تو آسایشگاها و بچه ها رو تا سر حد مرگ می زنن اعصابش به هم می ریخت. کم کم کاسه صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت یه کاری انجام بده و غرور دشمن رو در هم بشکنه حفظ جان در اولویت براش نبود.
دوازده تیر ماه برای اردوگاه یازده تکریت، یادآور حماسه ای جاودان و خونین شهید قاسمی بود. علی اکبر بخاطر انتقام گیری از رفتار وحشیانه بعثیا که بارها سعی داشتن بچه ها رو تحقیر کنن در فرصتی مناسب بلند شد و مثل یه شیر شروع کرد به غرش. همه سرجامون از ترس میخکوب شده بودیم. با صدای بلند شروع کرد به شعار مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. بچه ها سعی کردند مانعش بشن اما حریف نشدن و عراقیا شاهد شعار دادنای حماسی او بودن. بی معطلی به فرمانده اردوگاه خبر دادن. قاسمی رو بردن و همراه او دلِ همه ما رفت. اونا اسرائیل رو از خودشون و آمریکا را ارباب و حامیشون تو جنگ می دونستن و براشون قابل قبول نبود اسیری علیه اربابای اونا شعار بده. همه بچه ها مضطرب و نگران بودن. همه زیر لب برای سلامتی و نجاتش دعا می کردند و دعای «امن یجیب» می خوندند. این تنها کاری بود که از دست ما برمیومد ، اما تقدیر و مشیت الهی طوری دیگه رقم خورده بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣2⃣
خاطرات رضا پورعطا
هنگامی که لابه لای بچه ها پشت سر عزت ایستادیم و به او اقتدا کردیم، حال خیلی خوبی پیدا کردم. بار دیگر آرامش واقعی به سراغم آمد. بچه ها هنگام قنوت با سوز دل دعا می خواندند. همان عشقی که در دشت های رملی چذابه دیدم. سلام نماز را گفتیم و تعقیبات خواندیم. خیلی چسبید. مدت ها بود از این حس و حال دور شده بودم. بعد از دعا انگار نه انگار معنویتی وجود دارد. بچه ها خنده کنان توی سر و کول هم زدند. احساس گرسنگی کردم. نگاهی به کاسه غذایی که روی علاء الدین در وسط اتاق قرار داشت انداختم و گفتم: بچه ها چی دارید بخوریم؟
با گفتن این جمله هر کس متلکی بارم کرد. بچه ها مجبور شدند مقداری غذا را اضافه کنند. صدای بگو بخند و شوخی هایمان آن شب همه فضای مسافرخانه را پر کرد. بچه ها سفره انداختند. البته یادم نیست آن شب کی شهردار بود؟ اما سفره باصفایی چیده شد. همگی نشستیم دور آن و مخلوط سیب زمینی و گوجه ای را که پخته بودند با اشتها خوردیم. سپس تا پاسی از شب از خاطرات و ماجراهای عملیات گفتيم.
من و مرتضی مرادزاده از قبل با هم دوست جون جونی بودیم. مرتضی خیزید و آمد کنارم و گفت: رضا، فردا که میدونی چطور باید بری دانشگاه؟ گفتم: آره. مسیر رو بلدم. ابرو در هم کشید و گفت: نکنه بعد از دانشگاه بری جای دیگه؟ راست میری دانشگاه، راست هم بر می گردی مسافرخانه، بعد شروع به کشیدن نقشه مسیر کرد. سپس تأکید کرد که بر می گردی همین جا بقیه بچه ها هم که از دیدن من خوشحال شده بودند، حرف های مرتضی را تکرار کردند و از من خواستند بعد از کلاس به مسافرخانه برگردم. مرتضی از کلاس فردایم پرسید، برنامه ام را نشانش دادم. آن را ورانداز کرد و گفت: خیلی خب، صبح می تونیم تا یه مسیری با هم باشیم. بعد بالشتی برداشت و آماده خواب شد. گفتم مرتضی خودم میتونم برم. در حالی که سرش را روی بالش می گذاشت گفت: بهتره خفه شی، چون میخوام بخوابم. دیگر حرفی نزدم و من هم گوشه اتاق دراز کشیدم. یادم نمی آید کی خوابم برد اما کله سحر با یک لگد محکم از جا پریدم. معنا و مفهومش را می دانستم که وقت نماز است. به سختی بلند شدم. هر کس کاری انجام می داد. یکی مشغول پر کردن کتری بود. یکی رفته بود نان بخرد. یکی توی دستشویی بود و یکی هم از پشت در سر و صدا می کرد که زود باش. شور و شوق وصف ناپذیری در بچه ها بود، درست مثل شب ها و روزهای جبهه. خواب رهایم نمی کرد. با عجله وضو گرفتم و نماز را به امید ادامه خواب خواندم. اما دراز نکشیده یک لگد دیگر نشست به پهلویم. هر کدام از این لگدها یک مفهوم خاصی داشت. تا به خودم بیایم سفره را انداختند. نان گرم و پنیر و مربا و چای توی سفره چیده شد. بی اشتها بودم اما لابه لای شور و شوق بچه ها نتوانستم دوام بیاورم و ناچار صبحانه خوردم. مرتضی خیلی به من علاقه داشت. من هم او را خیلی دوست داشتم. پس از صبحانه از مسافرخانه بیرون زدیم و با هم راه افتادیم.
به یاد روزهای جبهه با هم حرف زدیم و خندیدیم. از خلق و خوی مسافرخانه چی و ژست های شش در چهار او تا ماجرای به ظاهر رفيق و موادی که به اسم دارو برای سردردم میداد، نقل کردم. برای مرتضی باورکردنی نبود که من مواد مخدر را نمی شناختم. همه اش فکر می کرد خودم را به خنگی زده ام. با حسرت سرش را تکان داد و یارو را لعنت کرد. تازه، شب گذشته که خاطراتم را برای بچه ها تعریف کردم، فهمیدم از چه خطری جان سالم به در برده ام. مرتضی که فهمیده بود چه بلایی داشته سر من می آمده، لحظه ای مرا رها نمی کرد. تازه فهمیدم که چرا با من همراه شده و این همه نگران برگشتیم به مسافرخانه است. واقعا از اتفاقی که داشت تار و پودم را از هم جدا می کرد بی اطلاع بودم. مگر غیر از این بود که در روستایی دورافتاده به دنیا آمده بودم. و تا چشم باز کرده بودم در کنار پدر به کار نگهبانی پرداخته بودم. از دیشب که قصه را برای بچه ها نقل کرده ام به عمق فاجعه پی بردم. مرتضی گفت: احمق می دونی چه خطری از بیخ گوش ات گذشت، همه زندگیت رو مدیون ایرانپوری! خدا خدا کن ماجرا رو نفهمه، چون فقط یک گلوله خرجت می کنه
و وقتی این حرف را زد، چند روز گذشته مثل صحنه های فیلم از جلو چشمم گذشت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیستم:
حماسه ی جاودان۱۲تیر ۶۶ (۲)
ساعاتی آسایشگاه هفت مثل قبرستون شده بود و سکوت کشنده ای بر همه جا حاکم بود و منتظر بودیم ببینیم چه می شود. آیا یلِ صف شکن جبهه های نبرد زنده برمی گرده یا نه. بالاخره بعد از چن ساعت، انتظارات سر اومد و چن نفر اسیر به همراه تعدادی افسر و سرباز بعثی وارد شدن. اسرایی که رنگ از چهره شون پریده بود، پتویی رو روی کف آسایشگاه گذاشتن و عراقیا بدون هیچ سخن و توضیحی در رو بستن و رفتن. خدایا چی می بینیم پیکری غرق بخون با استخونای خرد شده. اون طوری که می گفتن با میله آهن و نبشی به جون شهید قاسمی افتاده بودن و تمام استخونای هر دو پا و هر دو دست و قفسه سینه و جمجمه رو شکسته بودن. یه پیکر نیمه جان و باند پیچی شده که خون از لابلای باندا بیرون زده بود و هیچ حرکتی نداشت. احمد فراهانی که بهیار اردوگاه بود و خیلی به بچه ها در این زمینه کمک کرده بود. با تعدادی از بچه ها رفتند بالای سر ایشون. نفسای آخر رو می کشید و با هر نفس مقداری خون بالا میومد. عظمت روحی فراهانی رو ببینید و تلاشش برای نجات قاسمی. هر بار که نفس بالا میومد دیگه نفس بر نمی گشت و بصورت عادی نمی تونست نفس بکشه. احمد فراهانی دهانشو می چسبوند به این دهان خونی و تا می تونست نفس مصنوعی می داد و هر بار مقدار زیادی خون می ریخت توی دهان فراهانی، اما دست بردار نبود و اصلا براش مهم نبود که خون دهان دیگری داره وارد حلقش می شه. اما کار از کار گذشته بود. با جمجمه و قفسه سینه شکسته زنده موندن فقط نیاز به معجزه الهی داشت که از دست امثال احمد آقا ساخته نبود. به آرامی نفسش قطع شد و دیگه بالا نیومد. فراهانی و تعدادی دیگه از بچه ها سرشون رو به سینه آن مجاهد خسته گذاشتن و همه هق هقِ گریشون بلند شد.
بدین ترتیب یکی از فجیع ترین صحنه های قتل در تاریخ بشریت توسط خونخوارترین انسانای روی زمین شکل گرفت. قاسمی راحت گرفت و از اون همه درد و مرارت رها شد. دقایقی رو نظاره گر پیکر بی جان شهید محمد قاسمی بودیم. عراقیا از اول می دونستن که ایشون حتما شهید میشه، اما می خواستن با نمایش پیکر نیمه جان قاسمی با اون وضع فجیع -که هر انسانی رو به وحشت مینداخت- ، زهر چشم حسابی از اسرا بگیرن و عملا نشون بِدن سرنوشت کسی که به اربابای اونا توهین کنه همینه.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂