🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیستم:
حماسه ی جاودان۱۲تیر ۶۶ (۲)
ساعاتی آسایشگاه هفت مثل قبرستون شده بود و سکوت کشنده ای بر همه جا حاکم بود و منتظر بودیم ببینیم چه می شود. آیا یلِ صف شکن جبهه های نبرد زنده برمی گرده یا نه. بالاخره بعد از چن ساعت، انتظارات سر اومد و چن نفر اسیر به همراه تعدادی افسر و سرباز بعثی وارد شدن. اسرایی که رنگ از چهره شون پریده بود، پتویی رو روی کف آسایشگاه گذاشتن و عراقیا بدون هیچ سخن و توضیحی در رو بستن و رفتن. خدایا چی می بینیم پیکری غرق بخون با استخونای خرد شده. اون طوری که می گفتن با میله آهن و نبشی به جون شهید قاسمی افتاده بودن و تمام استخونای هر دو پا و هر دو دست و قفسه سینه و جمجمه رو شکسته بودن. یه پیکر نیمه جان و باند پیچی شده که خون از لابلای باندا بیرون زده بود و هیچ حرکتی نداشت. احمد فراهانی که بهیار اردوگاه بود و خیلی به بچه ها در این زمینه کمک کرده بود. با تعدادی از بچه ها رفتند بالای سر ایشون. نفسای آخر رو می کشید و با هر نفس مقداری خون بالا میومد. عظمت روحی فراهانی رو ببینید و تلاشش برای نجات قاسمی. هر بار که نفس بالا میومد دیگه نفس بر نمی گشت و بصورت عادی نمی تونست نفس بکشه. احمد فراهانی دهانشو می چسبوند به این دهان خونی و تا می تونست نفس مصنوعی می داد و هر بار مقدار زیادی خون می ریخت توی دهان فراهانی، اما دست بردار نبود و اصلا براش مهم نبود که خون دهان دیگری داره وارد حلقش می شه. اما کار از کار گذشته بود. با جمجمه و قفسه سینه شکسته زنده موندن فقط نیاز به معجزه الهی داشت که از دست امثال احمد آقا ساخته نبود. به آرامی نفسش قطع شد و دیگه بالا نیومد. فراهانی و تعدادی دیگه از بچه ها سرشون رو به سینه آن مجاهد خسته گذاشتن و همه هق هقِ گریشون بلند شد.
بدین ترتیب یکی از فجیع ترین صحنه های قتل در تاریخ بشریت توسط خونخوارترین انسانای روی زمین شکل گرفت. قاسمی راحت گرفت و از اون همه درد و مرارت رها شد. دقایقی رو نظاره گر پیکر بی جان شهید محمد قاسمی بودیم. عراقیا از اول می دونستن که ایشون حتما شهید میشه، اما می خواستن با نمایش پیکر نیمه جان قاسمی با اون وضع فجیع -که هر انسانی رو به وحشت مینداخت- ، زهر چشم حسابی از اسرا بگیرن و عملا نشون بِدن سرنوشت کسی که به اربابای اونا توهین کنه همینه.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست یکم:
حماسه ی جاودان ۱۲تیر ۶۶ (۳)
یه روز داشتم تو محوطه با علی آقا باطنی قدم می زدم و بحث شهید علی اکبر قاسمی پیش اومد. اون شجاعت ، رشادت و شهادت فجیع چیزی نبود که از ذهن و خاطره ما پاک بشه و فراموش کنیم و مطمئنم از حافظه تاریخ هم پاک نخواهد شد و بعنوان سند افتخارآمیزی بر حقانیت دفاع مقدس و امام ما و باطل بودن و رسوایی دشمن برای همیشه در لابلای صفحات تاریخ خواهد درخشید.
علی آقا همیشه همه رو با لفظ آقا خطاب می کرد. گفت آقا رحمان همینجوری که الان من و تو داریم با هم قدم می زنیم، یه روز داشتم با شهید قاسمی قدم می زدم و ایشون با شور و حرارت از اعتقادش به امام و راه امام می گفت و به من گفت آقای باطنی بخدا قسم اگه هفتاد بار منو بکشن و گوشت و استخونامو تو هاون بکوبن و هر بار زنده بشم دست از امام و راه امام بر نمی دارم. علی می گفت زمانی که با اون مظلومیت شکنجه شده استخوناش خُرد شد و با آرامش در مقابل چشمای ما جان داد تازه فهمیدم که اون حرفا چقد با واقعیت منطبق بوده و ما چه بزرگ مردای بی ادعایی اینجا داریم.
چه حقیرن کسانی که بر سر سفره انقلاب نشسته و با مجاهدتای امثال شهید رضایی و شهید قاسمی بر مناصب اجرایی و قانونگذاری کشور تکیه زده و وقیحانه حقوقای دهها و صدها میلیونی خود را حلالتر از شیر مادر و سهمشون از انقلاب می دونن.
اونا باید پاسخگو باشن سهم قاسمی ها از انقلاب چقدره و اون ژنهای خوب چه زحمت و شکنجه ای برای این نظام و انقلاب کشیدن که امروز ارتزاق از خون شهدا رو سهم خودشون می دونن. اگر دیروز دشمن بعثی زیر ضربات میله آهن و نبشی استخونای شهید قاسمی رو خُرد کرد، این ژنهای خوب و وارثان دروغین انقلاب دارن از اون خونا می آشامن و ارتزاق می کنن و وقاحت رو از اینم بالاتر بردن تا جایی که فرهنگ ایثار و شهادت و مقاومت رو به سخره می گیرن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣2⃣
خاطرات رضا پورعطا
دیدن اتفاقی سعید حسن زاده جلو آن به ظاهر مسافرخانه، اصرار و مقاومت او، چهره کریه مسافرخانه چی، رفیق شیطان صفت، تختهای تابوت مانند روی پشت بام، همه و همه مثل کابوس در وجودم پیچید. ایرانپور نه فقط فرمانده مجرب و کاردانی بود، بلکه واقعاً پدرخوانده بچه ها بود. برای همین سایه او همیشه روی سر ما سنگینی می کرد. بچه ها از صمیم قلب به او اقتدا می کردند. روحیات تک تک بچه ها را از خودشان بهتر می شناخت. همیشه وقت عملیات، محمدرضا نیروها را تقسیم می کرد. ظرفیت ها را می شناخت. حالا وقتی چهره محمدرضا را برای پاسخگویی مقابل خودم می دیدم، لرزش عجیبی در اندامم احساس می کردم. همه بچه ها نگران من بودند. فرمانده گردان شان در دام شیطان و خطر اعتیاد افتاده بود. دیشب سعید وقتی از ماجرا مطلع شد، معترض شد و گفت: ای لعنتی....! حالا می فهمم چرا آن قدر مقاومت کردی، با من بیای... چشمم روشن.... اومدی تهران درس بخونی یا معتاد بشی؟ عظیم بهمنی که خیلی از ماجرای من متأثر شده بود با حالتی خاص گفت: بدبخت، خودت رو برای یه محاکمه صحرایی آماده کن. مرتضی از من جدا شده بود و رفته بود، من روی صندلی پارک نشستم و به سرزنش های بچه ها نگاه کردم. از شدت فشار روحی، قطره اشک گرمی از گوشه چشمم بیرون جهید و گونه استخوانی ام را خیس کرد. انگار زمان از حرکت ایستاد. در سراہی از پیدا و ناپیدا برخورد قطره اشک به کنار کفشم را از نظر گذراندم، برخوردی که مثل انفجار خمپاره، روح آسیب دیده ام را تا دوران بچگی عقب کشاند..
آن وقت ها ما وضع خوبی نداشتیم، پدرم گاه و بی گاه این ور و آنور نگهبانی میداد. گاهی هم همراه با شرکت های خارجی به این شهر و آن شهر سفر می کرد. خیلی زودتر از سن و سالم بزرگ شدم. شاید کلاس چهارم دبستان بودم که احساس استقلال و مسئولیت در قبال خانواده در وجودم موج زد. احساسی که بعدها من را تا فرماندهی گروهان در عملیات هدایت کرد. معمولا صبح های خیلی زود وقتی که هنوز هوا خیلی تاریک بود، با صدای نماز خواندن مادرم از خواب برمی خاستم و پابرهنه فاصله بین امیدیه صنعتی و میانکوه را که با ماشین پنج دقیقه بیشتر نبود. طی می کردم تا برای تهیه باغسام و گوش فیل خودم را به فروشگاه شرکت نفت برسانم. آن موقع باغسام گرم را مردم برای صبحانه خیلی دوست داشتند. باغسام ها را همراه با گوش فیل توی یک کارتن می ریختم و مسیر آمده را در تاریک روشن آسمان به سمت پاچه کوه که در مجاورت علی آباد بود باز می گشتم، شاید خیلی از مردم پاچه کوه و علی آباد، صدای بچگانه یک دوره گرد را که هر روز توی کوچه پس کوچه ها فریاد میزد: ای باغسام، آی گوش فیل ... به یاد داشته باشند. صدای من زنگ بیداری کارگرهای شرکت نفت شده بود. همیشه آخرین قرص باغسام و گوش فیل ها را با عجله می فروختم و به سرعت با کارتن خالی خودم را به خانه می رساندم. نان و پنیری را که مادرم از قبل آماده کرده بود در دهان می گذاشتم و با عجله فلاسکی را که از شب قبل برای خرید آلاسکا آماده کرده بودم. در دست می گرفتم و به سمت بازار علی آباد میدویدم. پیرمرد دوره گردی بود که آلاسکا می فروخت. تقریباً مشتری دائمش بودم. تا من را می دید فلاسکم را پر از آلاسکا می کرد و با شوخی می گفت: یه وقت خودت اونها رو نخوریا
لبخندی میزدم و به سمت کوچه های همیشگی حرکت می کردم. سنگینی فلاسک را هرگز فراموش نمی کنم. به سختی آن را حمل می کردم. هر چند متری که می رفتم آن را روی زمین می گذاشتم و فریاد می زدم: آلاسکا... دوباره دسته آن را در دستان کوچکم می گرفتم و به دنبال خودم می کشاندم. همه بچه های محل صدای مرا می شناختند. سراسیمه از خانه بیرون می دویدند و می گفتند: آقا رضا آلاسکا میخوایما
از اینکه تمایل و انتظار را در چشمان آنها می دیدم احساس غرور می کردم. تا حدود ساعت ۱۲ ظهر در کوچه ها بودم تا تمام شود. آن وقت نفس راحتی می کشیدم و پولهایم را می شمردم. تا آنجایی که یادم می آید هرگز بچگی نکردم و همواره مشغول کمک به وضعیت مالی خانه و پدرم بودم. همه تابستان های من این گونه می گذشت.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیست و دوم:
ابو بهانه و بهانه های بنی اسرايیلی
یکی از عادتای همیشگی بعثیا بهانه گیریای عجیب و غریب برای اذیت کردن بچه ها بود. از همه بهانه گیرتر نگهبانی بود بنام «کریم» که از اون بعثیای حاقد و دشمن اهل بیت بود و از لحظه ای که وارد اردوگاه می شد تا لحظه ای که خارج می شد در پی گرفتن بهانه ای از کسی یا تعدادی بود. اینقد بهانه هاش مضحک و بی منطق بود که بین اسرای اردوگاه معروف شده بود به «ابوبهانه» کمترین کسی اونو با نام کریم یاد می کرد. تا می اومد بچه ها می گفتن ابوبهانه اومد. مواظب باشید بهانه دستش ندید.
یه شب که پُست نگهبانیش بود و پشت پنجره آسایشگاها قدم می زد و مدام از پنجره ها به داخل آسایشگاها نگاه می کرد ، بلکه بهانه ای بدست بیاره و افرادی رو کتک بزنه. بچه ها مراقب بودن و همه ساکت و سرها رو انداخته بودیم پایین و نگاش نمی کردیم. هر کاری کرد نتونست از ردیفی که روشون به ایشون بود بهانه بگیره چون همه سراشون رو انداخته بودن پایین. ردیف ما پشت به پنجره و ایشون بودیم و بعضی وقتا اصلاً متوجه حضور نگهبان نمی شدیم و کاریم به این کارا نداشتیم. یهو با کابل به شیشه پنجره زد که باز کنید. یکی از بچه ها پنجره رو باز کرد. دستشو اورد تو و با کابل اشاره به چن نفر کرد که بلند بشن. اونام بلند شدن و مترجم آسایشگاه رو صدا زد و گفت به این مسخره ها بگو چرا من وقتی از اینجا رد میشم به سایه من نگاه می کنن؟ بچه ها گفتن سیدی سرِ ما پایینه و اصلا متوجه رفت و آمد شما نشدیم. گفت یعنی من دروغ میگم؟ خودم دیدم سایه من که روی دیوار روبرو افتاده بود رو داشتید نگاه می کردید، نکنه قصد فرار دارید؟ دیگه بهانه از این مسخره تر نمی شد چونکه نه نگاه کردن به سایه ی کسی طبق مقررات خودشون جرم بود و نه اصلاً این امکان وجود داشت صورت ما رو ببینه و تشخیص بده کی نگاه می کنه و کی نمی کنه و تازه بر فرضم کسی نگاه به سایه ی ایشون می کرد، چه ربطی به قصد فرار داشت.
خلاصه با هزار من چسب و سریش نمی شد بین اینا رابطه برقرار کرد. خلاصه خدای بهانه گیری بود و معمولاً به افرادی که گیر می داد همون وقت یا روز بعدش کتک مفصلی می خوردن و با سیلی و کابل به جونشون میفتاد و عقده هاشو خالی می کرد. همین جنایتکار بعد از سرنگونی صدام و تشکیل گروهای تکفیری به داعش ملحق شده بود و اینبار جنایتاشو علیه شیعیان عراق ادامه داد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیست و سوم:
انتقام الهی از یک شکنجه گر
نوفل یکی از بعثیای خبیث و شکنجه گر بود. خوش استیل بود و صورت زیبایی داشت و خیلی از خود متشکر و مغرور بود. بچه های بند سه و چهار دل پر خونی ازش داشتن. خیلی ها رو شکنجه و آزار داده بود. می گفتن کاراته کار بوده و با ضربات کاراته تو گردن می زد و سرش رو گیج و چشماش رو به سیاهی می برد و میفتاد زمین. نگاهش به هر کس که خورده بود از ضربات سنگین کاراته اش در امون نمونده بود دست به کابل که می شد ، کمر و دست و پای بچه ها سیاه و کبود می شد. وقتی من اومدم بند سه اونجا نبود و رفته بود بیرون اردوگاه نگهبانی می داد. یه روز خبر اومد نوفل شب که تو اتاقش خوابیده بوده چراغ آتیش می گیره و صورت و گردنش بدجوری سوخته بود و اعزامش کرده بودن بیمارستان و چن هفته ای بستری بوده. بعد از ترخیص زیبایی صورتش از بین رفته و آثار سوختگی شدید تو صورت و گردنش بجا مونده بود. مدتی ازین ماجرا گذشت ، یه روز یکی از نگهبانا اومده بود پیش بچه ها و از طرف نوفل طلب حلالیت کرده بود و می گفت: نوفل میگه زمانی که تو اردوگاه بودم و اسرا رو شکنجه می کردم و با اومدنم بعضیا به هراس میفتادن و من از شکنجه ایرانیا لذت می بردم و پیش خونواده تعریف می کردم ، مادرم به من می گفت: پسرم اینا گناه دارن اذیتشون نکن می ترسم آخرش آه اینا دامنتو بگیره و تقاص پس بدی. من اعتنا نمی کردم و با خنده می گفتم مادر اینا دشمن ما هستن و خیلی از ما رو کشتن. هر بلایی هم سرشون بیاد حقشونه. تا اینکه اون شب اون بلا سرم اومد ، فهمیدم این آه اسرا بوده که دامن منو گرفته و تقاص شکنجه هاییه که به اینا می دادم.
چن ماه از اون ماجرا و سوختن و تقاضای حلالیت گذشت. دیدم نگهبان جدیدی بدون کابل وارد بند سه شد. اول بچه ها نشناختنش، ولی بعدش که دقت کردن و آثار سوختگی رو تو صورتش دیدن متوجه شدن این همون نوفله. مدتی کاری به کسی نداشت و نسبتا با بچه ها خوشرفتاری می کرد. اما بعد از مدتی دوباره خوی درندگی ش گُل کرد و بدون عبرت گیری از تقاصی که پس داده بود البته نه به اون شدت قبلی ولی به هر حال دوباره شروع کرد به اذیت و آزار بچه ها. اگر اشتباه نکنم علت این تغییر رفتار و برگشتن به همون رفتار اولیه کار جاسوسایی بود که به دروغ به ایشون گفته بودن اسرا از اینکه تو رو با این صورت سوخته می بینن لذت می برن و میگن این انتقام الهی بوده.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂