🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و چهارم:
رطبِ نخورده و دهان سوخته
بساطی داشتیم با خواب های رنگی و جوراجوری که خیلی از شب ها می دیدیم. یه شب خواب دیدیم. عراقیا مقدار زیادی رطب تازه؛ آبدار و خوش آب و رنگ برامون اوردن و ما هم یه شکم سیر از اونا خوردیم. صبح که شد رفتم پیش یکی از بچه های استان بوشهر بنام شیرالی ، خیلی با هم صمیمی بودیم و دستی تو تعبیر خواب داشت و کم و بیش خوابای رنگی ما رو تعبیر می کرد. گفتم دیشب خوابی دیدم ببین تعبیرش چیه. گفت بفرما.
خواب دیدم عراقیا مقدار زیادی برامون رطب تازه ؛ حرفمو قطع کرد و گفت نگو نگو رحمان ادامه نده. گفتم مگه چیه؟ تعبیرش چیه که بهم ریختی. گفت رحمان خودت صبر کن و ببین. امروز پدری ازمون درمیارن که نگو.
چهار ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم: آخه این چه خوابی بود دیدم؟ مرد حسابی بیکاری؟! یا خواب نمی بینی، اگر هم می بینی اینجوری. خلاصه چشمام دوخته شده بود به در که کی باز میشه و قراره چه اتفاقی بیفته. چشمتون روز بد نبینه. وقت هواخوری که شد.
دیدم بزن بکوب شروع شد. از آسایشگاه نُه شروع کردن بچه ها رو بیرون اوردن و تو محوطه خاکی می غلتوندن و با کابل می زدن. بعدش آسایشگاه هشت و آخرشم ضیافت رطب به ما رسید. نمی دونم دلشون از چی پر بود و چه اتفاقی افتاده بود که اون روز وحشی شده بودن و اون معرکه رو راه انداختن. ولی معمولا اینجور وقتا که بدون بهانه و با تعداد زیادی می ریختن تو بچه ها و می زدن متوجه می شدیم که ایران یه عملیات انجام داده و اینا بدجوری شکست خوردن. همه رو بردن بیرون و دستور دادن تو خاکا غلت بزنیم و تا جون داشتیم با کابل کتک خوردیم و بدون استفاده از دستشویی و حموم با همون خاک و خوله های بدن و لباسامون انداختمون تو آسایشگاه. اینم نتیجه خواب رطب خوردن رحمان خان!
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و پنجم:
کاربرد جدید انبردست
یه روز درجه داری میانسال با حدود چهل سال سن با یه انبردست به کمر و کابل به دست وارد اردوگاه و بند سه شد. لابد از نیروهای تاسیساته و کارای خدماتی اردوگاه مثل برق کشی و اینارو انجام میده. خیلی برامون مهم نبود. ازین اومد و رفتنا زیاد بود و به ما هم مربوط نمی شد.
ولی نه، انگار بعثیا برای انبردست یه وظیفه و کاربرد جدید تعریف کرده بودن که نه با تاسیسات، که به ما مربوط می شد. علی انبری نگهبان جدید ما بود و چهره ای فوق العاده کریه و خشن و آبله رو بود با سبیلایی شبیه شیطون پرستا. چشمایی نافذ داشت و مثل کرکس بین بچه ها پی سوژه مناسب خودش می گشت. این خبیث شیوه ی جدیدی از شکنجه رو تو اردوگاه ابداع کرد که تا قبل از این نبود. اکثر بعثیا از کابل استفاده می کردن ولی ابزار اصلی این یکی انبردست بود.
برخلاف نگهبانای دیگه که خیلی قاطی بچه ها نمی شدن، علی انبری بیشتر بین بچه ها وول می خورد و یکی یکی تو صورت افراد نگاه می کرد و اولین نفری که حواسش نبود و چشمش به جمال نامبارک این آقا میفتاد رو صدا می زد. با انبردست اونقد لاله گوش اون بینوا رو فشار می داد تا خون ازش بچکه. بچه بسیجیای مظلوم از درد پاشونو به زمین میکوفتن و اون لذت می برد و می خندید. چن هفته اول فقط لاله گوش بچه ها رو می گرفت. ولی بعدش این ارضاش نمی کرد و شروع کرد به فشار دادن غضروف بالای گوش و اونقد فشار می داد تا خُرد بشه.
تا این سنگدل وارد اردوگاه می شد همه نگاها به زمین دوخته می شد که مبادا این خیره بشه تو صورت یکی و گوششو ناقص کنه. اما بی فایده بود بعد بهانه می کرد چرا نگاهتون به زمینه و از من نفرت دارید و بالاخره روزی چن نفر قربانی بیماری روانی این جنایتکار می شدن. بدون هیچ محدودیتی می گشت و بچه ها رو آزار می داد.
بعد از مدتی به این حد هم قانع نشد و در آخرین مرحله حساسترین جای بدن، یعنی پلک چشمو می گرفت و فشار می داد و لِه می کرد. فردی که این بلا سرش میومد روز بعدش تمام اطراف چشمش سیاه می شد و ورم می کرد و تا چن روز بسختی میتونست جلو پاشو ببینه. چن ماه علی انبری مثل بختک افتاده بود رو بچه ها و علاوه بر آزار جسمی که تعدادی گرفتارش می شدن یه جو رعب و وحشت و ناامنی روانی رو برای همه ایجاد کرده بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کی بر می گردی؟
🌷🌷 دفعه آخری که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
@defae_moghadas
🍂
4_5935985046086222337.mp3
زمان:
حجم:
436.8K
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
❣ بمناسبت ماه محرم
🎤 میر نام آور، یا ابوفاضل
وارث حیدر یا ابوفاضل
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🏴
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
از دانشگاه که زدم بیرون، مرتضی را دیدم که منتظر ایستاده است. بهش گفتم: چرا اومدی اینجا؟..... با نیشخند سرزنش آمیزی گفت: فعلا باید کنترل بشی! مثل بچه های کوچک هر روز من را می آورد تا دم در دانشگاه و بعد از ظهرها هم می آمد دنبالم. در طول مسیر که گاهی با مرتضی پیاده می آمدیم، تهدیدم میکرد و می گفت: اگر اطراف آن مسافرخانه پیدات بشه با بچه ها می آییم و دانشگاه را به آر.پی.جی می بندیم
بچه ها اهل شوخی و خنده و دست انداختن هم بودند. حالا دیگر من شده بودم سوژه بچه ها. گاهی از روی شوخی در اتاق را می بستند و تفتیشم می کردند. به خصوص وقتی که واقعاً خوابم می آمد و خمیازه می کشیدم، هزار و یک متلک بارم می کردند. آرام آرام شرایط عادی شد و ثبات پیدا کردم. تقریباً یک ماه و نیم گذشت.
به دانشگاه اعتراض زدم که من به عنوان یک رزمنده خیلی اذیت می شوم، چرا کسی به من توجهی ندارد؟ خانم خطير، که همیشه هوای من را داشت با خوشحالی گفت: آقای پورعطا، خوشبختانه اسمت وارد لیست شده... اگه توی تابلو اعلانات نگاه می کردی اسمت رو می دیدی. چند روزه که اعلام کردیم خودت رو به آموزش معرفی کن. به همراه خائم خطير به سمت دفتر آموزش دانشگاه رفتیم. خاتم خطير بسیار بداخلاق بود و زبان تندی داشت. کسی جرئت نداشت دو کلام با او صحبت کند. بچه ها وقتی برخورد خوب این خانم را با من دیدند، سعی کردند مشکلاتشان را از طریق من به او منتقل کنند. من هم تا آنجا که امکان داشت سعی و تلاش کردم به بچه ها کمک کنم. گاهی که به این موضوع فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که شاید من شبیه برادر یا فامیلی از این خانم بوده ام و یا شاید هم لطف خدا بوده انگار خدا مهر و علاقه من را در دل این خانم انداخته بود. اگر چه به یک خانم بی احساس شهرت داشت اما یک بار از کسی شنیدم که گفته بود: دلم به حال این پسره پورعطا می سوزه... وقتی سر و وضعش را این طور می بینم حالم بد می شه. می دونم بچه روستاست و آدم بدبختیه... می خوام هر طور شده کمکش کنم.
راست هم می گفت. چون از روز اول که تصمیم گرفتم درس را رها کنم او مانع شد. همیشه امیدوارانه می گفت: نگران نباش، بالاخره اسمت میاد. و همین طور هم شد. در آن شرایط سخت قوت قلبی برایم بود. با اینکه بداخلاق و اخمو بود اما تا من را می دید اخمش را باز می کرد و می گفت: آقای پورعطا نگران نباش تا من هستم نمی ذارم آسیبی بهت برسه.
آن روز وقتی استاد موقع حضور و غياب اسمم را صدا زد، برق خوشحالی در چشمانم درخشید. دوست داشتم این خبر را به خانم خطير بدهم. کلاس که تمام شد، سراسیمه سراغ خانم خطیر رفتم و با خوشحالی ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: نگفتم درست می شه؟ از او تشکر کردم. چون می دانستم جستجو کردن در میان آن همه پرونده چقدر کار سخت و دشواری بود. وقتی خوشحالی را در چهره من دید، گفت: حالا یه خبر خوب دیگه هم بهت میدم. همه مدتی که اسمت نبوده برات مرخصی رد کردم. دیگه خیالت راحت، بچسب به درس و در واقع از آن روز به طور رسمی و قانونی من دانشجوی دانشگاه تهران شدم. پیدا شدن اسمم در آن شرایط و خوانده شدن آن توسط استاد، امیدواری نصفه نیمه ای بهم داد. با اعتماد به نفس بیشتری پیگیر خوابگاه و دیگر امکانات دانشجویی شدم. پس از مدتی کوتاه موفق به گرفتن خوابگاه شدم. بچه ها ماجرای روزهای سخت و دربدری من را به ایرانپور رساندند. آن قدر ناراحت شده بود که به بچه ها تأکید کرده بود هیچ کس حق گرفتن حتی یک ریال هزینه از رضا را ندارد. و کی جرئت داشت روی حرف ایرانپور حرف بزند. پیام محمدرضا، من را از خرج کردن معاف کرد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🏴
411.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری رزمندگان لرستان در شهادت علی اصغر 🏴
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و ششم:
جشنواره بین المللی رقص در ماه محرم
حدود هفت ماه که از اسارتم می گذشت. ما هیچ وسیله سرگرمی مثل روزنامه یا تلوزیون و اینجور چیزا نداشتیم. همه مشغولیتمون ذکر و دعا بود و آش و کاسه هر روزه و کتک های دسته جمعی یا انفرادی. بعد از هفت ماه در تاریخ چهارم شهریور سال ۶۶ برای هر آسایشگاه یه تلوزیون مدار بسته که فقط عراق رو می گرفت اوردن. اول کمی خوشحال شدیم که مقداری مشغول می شیم و یه فیلم سینمایی و کارتون می بینیم خوبه و وقت راحت تر می گذره. اما بعدش فهمیدیم که اوردن تلوزیون کاملا با برنامه بوده و برای شکنجه روحی دادن به بچه ها اوردن که تحت فشار روحی روانی قرار بدن. آمدن تلوزیون مصادف بود با شروع ماه محرم. از طرفی صدام برای اینکه اوضاع کشورش رو عادی جلوه بده و البته برای ترویج فساد و تباهی در جامعه عراق، یه جشنواره بین المللی رقص در شهر حِله مرکز استان بابل بنام «مهرجان بابل الدولی» راه انداخته بود و دقیقاً مراسم افتتاحیه رو روز اول محرم ۱۴۰۸ قرار دادن. از تمام رقاصه ها و گروهای رقاصی زنانه و مردانه و مختلط دعوت کرده بودن و همه مراسمات و اجراءات رقاصی بصورت زنده از تلوزیون عراق پخش می شد.
زنها همه برهنه و نیمه برهنه بودن و با اون وضع افتضاح و آرایشای غلیظ. با شروع این جشنواره رقص در ماه محرم تلوزیون برامون اوردن و با آب و تاب تمام و سخنرانی فرمانده اردوگاه و بعدش سایر فرماندهان خرد و ریز عراقی بعنوان یه خدمت بزرگ به اسرا و وسیله تفریح و سرگرمی و هزار جور منت و مباهات.
یکی از اتفاقات عجیب ، البته از نظر ما که عادت نداشتیم و ندیده بودیم این بود که بعثیا با دیدن این فیلم ها عجیب کیف می کردن و شبها تا دیر وقت با ولع خاصی می موندن داخل و نگاه می کردن. شبانه روز دقیقاً یادم نیست چن ساعت بود ولی یادمه که بیشتر وقت شب تا نیمه های شب نمایشای گوناگون و از کشورهای مختلف دنیا بود و همه ی اینا رو با پخش زنده نشون می دادن.
اون زمان ایمان و اعتقاد بچه ها خیلی قوی بود و اصلا انقلاب ما و دفاع مقدس برای مبارزه با همین مظاهر فساد بود. طبیعی بود که این برای بچه بسیجیا و حتی ارتشیا که البته در آسایشگاه هفت کسی نبود زجرآور بود. همه سراشون رو پایین انداخته و زیر لب ذکر می گفتن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂