eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
411.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری رزمندگان لرستان در شهادت علی اصغر 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و بیست و ششم: جشنواره بین المللی رقص در ماه محرم حدود هفت ماه که از اسارتم می گذشت. ما هیچ وسیله سرگرمی مثل روزنامه یا تلوزیون و اینجور چیزا نداشتیم. همه مشغولیتمون ذکر و دعا بود و آش و کاسه هر روزه و کتک های دسته جمعی یا انفرادی. بعد از هفت ماه در تاریخ چهارم شهریور سال ۶۶ برای هر آسایشگاه یه تلوزیون مدار بسته که فقط عراق رو می گرفت اوردن. اول کمی خوشحال شدیم که مقداری مشغول می شیم و یه فیلم سینمایی و کارتون می بینیم خوبه و وقت راحت تر می گذره. اما بعدش فهمیدیم که اوردن تلوزیون کاملا با برنامه بوده و برای شکنجه روحی دادن به بچه ها اوردن که تحت فشار روحی روانی قرار بدن. آمدن تلوزیون مصادف بود با شروع ماه محرم. از طرفی صدام برای اینکه اوضاع کشورش رو عادی جلوه بده و البته برای ترویج فساد و تباهی در جامعه عراق، یه جشنواره بین المللی رقص در شهر حِله مرکز استان بابل بنام «مهرجان بابل الدولی» راه انداخته بود و دقیقاً مراسم افتتاحیه رو روز اول محرم ۱۴۰۸ قرار دادن. از تمام رقاصه ها و گروهای رقاصی زنانه و مردانه و مختلط دعوت کرده بودن و همه مراسمات و اجراءات رقاصی بصورت زنده از تلوزیون عراق پخش می شد. زنها همه برهنه و نیمه برهنه بودن و با اون وضع افتضاح و آرایشای غلیظ. با شروع این جشنواره رقص در ماه محرم تلوزیون برامون اوردن و با آب و تاب تمام و سخنرانی فرمانده اردوگاه و بعدش سایر فرماندهان خرد و ریز عراقی بعنوان یه خدمت بزرگ به اسرا و وسیله تفریح و سرگرمی و هزار جور منت و مباهات. یکی از اتفاقات عجیب ، البته از نظر ما که عادت نداشتیم و ندیده بودیم این بود که بعثیا با دیدن این فیلم ها عجیب کیف می کردن و شبها تا دیر وقت با ولع خاصی می موندن داخل و نگاه می کردن. شبانه روز دقیقاً یادم نیست چن ساعت بود ولی یادمه که بیشتر وقت شب تا نیمه های شب نمایشای گوناگون و از کشورهای مختلف دنیا بود و همه ی اینا رو با پخش زنده نشون می دادن. اون زمان ایمان و اعتقاد بچه ها خیلی قوی بود و اصلا انقلاب ما و دفاع مقدس برای مبارزه با همین مظاهر فساد بود. طبیعی بود که این برای بچه بسیجیا و حتی ارتشیا که البته در آسایشگاه هفت کسی نبود زجرآور بود. همه سراشون رو پایین انداخته و زیر لب ذکر می گفتن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 می‌روم امّا بدان جانم کنارت مانده است تا قیامت یا اخا، دل بیقرارت مانده است گر چه این گلبرگ‌ها را می‌برند از گلشنت غم مخور یک باغ پرپر در کنارت مانده است می‌روم با ساربان همراه خسته کاروان دست یاران بسته امّا اقتدارت مانده است اعظم الله اجورنا و اجورکم 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣3⃣ خاطرات رضا پورعطا بیشتر بچه ها مأمور به تحصیل بودند؛ یعنی از شرکت نفت و یا سپاه حقوق می گرفتند. من هم که ضعیف ترین آنها بودم، با همان ۳۸۰۰ تومان حقوق آموزش و پرورش زندگی را می گذراندم. عزت بهمئی و محمود دبیر، شاغل در شرکت نفت و بقیه هم از نظر مالی وضع نسبتا خوبی داشتند. دستور محمدرضا، بچه ها را مکلف به مواظبت از من کرد. همین امر باعث شد بتوانم نفس راحتی بکشم. از اینکه بچه ها این طور هوای من را داشتند، احساس غرور و شادابی می کردم. دیگر پولهایم هزینه نمی شد. بعد از دو سه ماه انتظار، بالاخره در خیابان ۱۶ آذر چسبیده به خود دانشگاه، بهم خوابگاه دادند. با اینکه مستقل شدم اما بیشتر شبها پیش بچه ها بر می گشتم. از تنهایی و غربت وحشت داشتم. اغلب دانشجوهای خوابگاه از تیپ جوان های امروزی بودند. همان شب اول وقتی وارد اتاق شدم، صدای موسیقی و بزن و بکوب، فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی مؤدبانه سلام دادم اما جوابی نشنیدم. گفتم لطفا صدای موسیقی را کم کنید. متوجه نگاه های تنفر آمیز آنها شدم. شاید هم حق داشتند اما برای من خیلی سخت ہود پس از سال ها جنگ و جبهه و شنیدن صدای دعا و نوحه، حالا بی تفاوت گوشم را آلوده به اصوات شیطانی کنم. شاید آنها هم تقصیری نداشتند چون فضای تربیتی شان با من فرق می کرد. تازه دیپلم گرفته بودند و بچه های رزمنده را در جمعشان نمی پذیرفتند. فکر می کردم اعتراض من کارساز خواهد بود اما بی توجه به کار خودشان ادامه دادند. خیلی ناراحت شدم، چون انتظار داشتم حداقل به خاطر سن و سالم به من احترام بگذارند. نه تنها بی توجه از کنار حرفم گذشتند، بلکه یکی از آنها با گستاخی گفت: اگه ناراحتی میتونی بری بیرون.. حوصله درگیری و جر و بحث نداشتم اما مجبور بودم جوابی بدهم، با لحن آرام تری گفتم: لااقل با هدفون گوش بدین. یکیشون که خیلی ظاهر تابلویی داشت و آدامس می جوید، گفت: پنبه بذار تو گوش هات. تحمل این جمله برایم سنگین بود. برگشتم و نگاه تندی به او کردم. چیزی نمانده بود از کوره در بروم که یک دفعه یاد رضا حسینی افتادم. احساس غربت و تنهایی شدید کردم. می دانستم که اگر رضا بود، حق او را کف دستش می گذاشت. چاره ای نداشتم. باید کوتاه می آمدم چون ذاتا اهل درگیری و دعوا نبودم. سرم را پایین انداختم و بگومگو را فیصله دادم. اغلب بچه های دانشجو، اهل شب نشینی و ترانه گوش دادن بودند. همه مدتی که سرم را توی جزوه هایم کردم و خودم را بی خیال نشان دادم، درباره دوست دختر و به قول خودشان دودره کاریهاشان حرف می زدند و قاه قاه می خندیدند. تحمل آن شرایط واقعا برایم سخت بود. احساس کردم از جنس آنها نیستم. دلم شکست. یاد روزهای خوب گذشته و دورانی که با رضا بودم افتادم. خلأ نبود رضا را در کنارم احساس کردم. اگر او بود اجازه نمی داد کسی این جوری با من حرف بزند و با آنها برخورد می کرد. رضا لوطی مسلک بود. از آن نیروهای بسیجی بود که سپاه به خاطر تندروی ها و برخوردهای فیزیکی اش طردش کرده بود. خیلی به من علاقه داشت. احساس می کرد باید از من مواظبت کند، چون تنها حامی و هوادارش من بودم. همیشه پشت من پناه می گرفت اما به محض اینکه کسی قصد تعدی به من داشت يقه اش را می گرفت و حالش را جا می آورد. یاد آن شب سرد زمستان افتادم که قرار بود نیروها را به اتفاق رضا حسینی از امیدیه به اهواز و سپس به منطقه شوش که در واقع همان منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بود هدایت کنیم. موقع عصر با یازده دوازده دستگاه اتوبوس مملو از نیروی بسیجی به سوی شوش حرکت کردیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و بیست و هفتم: از حجله عروسی تا شهادت(۱) کمتر از هفت ماه از مراسم عروسی ش گذشته بود که اسیر شد. دخترش چهار ماه بعد اسارت پدر متولد شد و اسمش رو گذاشتن مهدیه. یلی نام آور از شهرستان جویبار مازندران از بسیجیای گردان صاحب الزمان از لشکر 25 کربلا که تنها ۱۹ بهار از عمرش سپری شده بود که روانه عملیات کربلای پنج شد. در آخرین مرحله عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شدت مجروح شد. یه پاش سه تکه شده بود و سر و گردنش هم پر از ترکش ریز بود و کتفش هم گلوله خورده بود و خیلی از همرزماش شهید شده بودن. مهدی در حالیکه قدرت حرکت نداشت در دوازدهم اسفند سال ۶۵ به اسارت در اومد و شش روز بعد وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شد. بهار بیستم رو با بدنی تکه پاره در اسارتگاه تکریت ۱۱ گذروند. حدود شش ماه دوران پر محنت اسارات رو تحمل کرد و در اواخر مرداد ۶۶ زیر شکنجه بعثی ها به طرز فجیعی به شهادت رسید. داستان غم انگیز اسارت و شهادت مهدی احسانیان(جویباری) از زبان همرزمش عابدین پوررمضان چنین روایت شده: در آسایشگاه پنج فقط با من و حاج عباس تقی پور دمخور بود. بعد از مدتی بعلت عدم مداوا و درمان، بدنش کِرم زد و روی سینه و کتفش کرم های سفید رنگی ریز بودن و درد و رنج او رو مضاعف می کرد. مهدی با چوب کبریت کرم ها را از روی زخماش جدا می کرد و در حال جدا کردن آنها ذکر هم می گفت و گریه هم می کرد. گاهی هم خیلی آرام صدام رو لعنت می کرد. روزها به سختی همراه با درد و رنج و ناملایمتی برای مهدی و به کندی سپری می شد. تا اینکه روزی اتفاقی ناگوار رخ داد و مهدی قربانی یه خیانت شد. یکی از افراد واداده در اسارت به نام«ر.ر» برای خوش خدمتی به بعثیا جاسوسی می کرد، یه روز به بعثی ها گزارشی کذب و غیر واقعی داد. گفته بود بچه‌های اردوگاه نوک قاشقها رو تیز کرده و قصد شورش و فرار دارن. بعثیا هم که دنبال بهانه بودن تا بتونن ما را مورد آزار و اذیت قرار بدن، صبح بعد از آمار داخلی، دستور دادن که همه بشینن سرجای خودشون و هرکس هم قاشقش رو در دست خودش داشته باشه. اومدن و تک تک قاشق ها رو نگاه کردن و چهار قاشق پیدا کردن که نوکش کمی تیز بود. نه این که تیزش کرده باشن، بلکه ساختش اینطور بود. چرا که قاشق رویی سبک، مثل استیل نبود و همه اش کج و کوله بودن. ازین چهار قاشق یکی مال مهدی بود. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت صد و بیست و هشتم: از حجله عروسی تا شهادت(۲) بعثی ها این چهار نفر رو بردن بیرون و دستشون رو گذاشتن روی سکوی سیمانی و اونقد دست و انگشتاشون رو با چوب و کابل زدن که همه شون از حال رفتن، دست هاشون به اندازه ای ورم کرده بود که وقتی کسی می دید، فک می کرد این ها دستکشِ بوکس دستشون کردن. واقعاً دلخراش بود. مهدی هم با همه مشکلاتی که داشت این هم بهشون اضافه شد. لرزش شدید دست پیدا کرد و حتی غذا خوردن هم براش سخت شده بود. روزها مثل شب یلدا بلند بودن و طاقت فرسا و مهدی هم سعی می کرد با همه توان با مجروحیت و ناملایمتی ها دست و پنجه نرم کنه. زخم هاش هم بدون دارو و درمان. حتی دریغ از یه پانسمان. بعد از ماه ها زخمای مهدی رو به بهبود بود و استخون پاش هم که از سه جا شکسته شده بود در حال جوش گرفتن بود. چن قدمی رو با کمک بچه ها به سختی می رفت و دوباره می نشست .دلش می خواست مثل همه بتونه روزانه کمی قدم بزنه. خواب عجیب ❣ عابدین میگه یه روز تو هوای گرم و تفت دیده اواخر مرداد ماه سال 66 در هواخوری من و حاج عباس و خیلیای دیگه برای در امون موندن از آفتاب رفتیم زیر سایه بون، مهدی هم اروم و با قدمهای شمرده اومد کنار ما نشست. ساکت و بی صدا بود و به حاج عباس خیره شده بود حاج عباس پرسید پسر چی شده؟ همینطور به حاج عباس خیره بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود به آرومی پرسید حاجی تو تعبیر خواب میدونی؟ حاجی گفت نه ولی خیر باشه ان شاءالله. گفت شب خواب دیدم در روستای ما تعزیه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام گرفتن و حاج اکبر کله بسی نقش موسی بن جعفر رو بازی می کرد. آخر کار به سمت من اومد و گفت فلانی چرا ناراحت و غمگینی؟ من جراحت بدنم رو بهش نشون دادم و از سختی های اسارت گفتم. تبسمی کرد و گفت فلانی غم و اندوه به خودت راه نده تا چن روز دیگه پیش مایی، و از جلوی چشمم ناپدید شد. حاجی این خوبه یا بده؟ حاج عباس تو فکر فرو رفت و کمی بعد جواب داد: پسرم من که تعبیر خواب نمیدونم ولی خوابت رحمانیه. ان شاءالله که خیره. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا