🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
بیشتر بچه ها مأمور به تحصیل بودند؛ یعنی از شرکت نفت و یا سپاه حقوق می گرفتند. من هم که ضعیف ترین آنها بودم، با همان ۳۸۰۰ تومان حقوق آموزش و پرورش زندگی را می گذراندم. عزت بهمئی و محمود دبیر، شاغل در شرکت نفت و بقیه هم از نظر مالی وضع نسبتا خوبی داشتند. دستور محمدرضا، بچه ها را مکلف به مواظبت از من کرد. همین امر باعث شد بتوانم نفس راحتی بکشم. از اینکه بچه ها این طور هوای من را داشتند، احساس غرور و شادابی می کردم. دیگر پولهایم هزینه نمی شد. بعد از دو سه ماه انتظار، بالاخره در خیابان ۱۶ آذر چسبیده به خود دانشگاه، بهم خوابگاه دادند. با اینکه مستقل شدم اما بیشتر شبها پیش بچه ها بر می گشتم. از تنهایی و غربت وحشت داشتم.
اغلب دانشجوهای خوابگاه از تیپ جوان های امروزی بودند. همان شب اول وقتی وارد اتاق شدم، صدای موسیقی و بزن و بکوب، فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی مؤدبانه سلام دادم اما جوابی نشنیدم. گفتم لطفا صدای موسیقی را کم کنید. متوجه نگاه های تنفر آمیز آنها شدم. شاید هم حق داشتند اما برای من خیلی سخت ہود پس از سال ها جنگ و جبهه و شنیدن صدای دعا و نوحه، حالا بی تفاوت گوشم را آلوده به اصوات شیطانی کنم. شاید آنها هم تقصیری نداشتند چون فضای تربیتی شان با من فرق می کرد. تازه دیپلم گرفته بودند و بچه های رزمنده را در جمعشان نمی پذیرفتند. فکر می کردم اعتراض من کارساز خواهد بود اما بی توجه به کار خودشان ادامه دادند. خیلی ناراحت شدم، چون انتظار داشتم حداقل به خاطر سن و سالم به من احترام بگذارند. نه تنها بی توجه از کنار حرفم گذشتند، بلکه یکی از آنها با گستاخی گفت: اگه ناراحتی میتونی بری بیرون..
حوصله درگیری و جر و بحث نداشتم اما مجبور بودم جوابی بدهم، با لحن آرام تری گفتم: لااقل با هدفون گوش بدین. یکیشون که خیلی ظاهر تابلویی داشت و آدامس می جوید، گفت: پنبه بذار تو گوش هات.
تحمل این جمله برایم سنگین بود. برگشتم و نگاه تندی به او کردم. چیزی نمانده بود از کوره در بروم که یک دفعه یاد رضا حسینی افتادم. احساس غربت و تنهایی شدید کردم. می دانستم که اگر رضا بود، حق او را کف دستش می گذاشت. چاره ای نداشتم. باید کوتاه می آمدم چون ذاتا اهل درگیری و دعوا نبودم. سرم را پایین انداختم و بگومگو را فیصله دادم. اغلب بچه های دانشجو، اهل شب نشینی و ترانه گوش دادن بودند. همه مدتی که سرم را توی جزوه هایم کردم و خودم را بی خیال نشان دادم، درباره دوست دختر و به قول خودشان دودره کاریهاشان حرف می زدند و قاه قاه می خندیدند. تحمل آن شرایط واقعا برایم سخت بود. احساس کردم از جنس آنها نیستم. دلم شکست. یاد روزهای خوب گذشته و دورانی که با رضا بودم افتادم. خلأ نبود رضا را در کنارم احساس کردم. اگر او بود اجازه نمی داد کسی این جوری با من حرف بزند و با آنها برخورد می کرد. رضا لوطی مسلک بود. از آن نیروهای بسیجی بود که سپاه به خاطر تندروی ها و برخوردهای فیزیکی اش طردش کرده بود. خیلی به من علاقه داشت. احساس می کرد باید از من مواظبت کند، چون تنها حامی و هوادارش من بودم. همیشه پشت من پناه می گرفت اما به محض اینکه کسی قصد تعدی به من داشت يقه اش را می گرفت و حالش را جا می آورد.
یاد آن شب سرد زمستان افتادم که قرار بود نیروها را به اتفاق رضا حسینی از امیدیه به اهواز و سپس به منطقه شوش که در واقع همان منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بود هدایت کنیم. موقع عصر با یازده دوازده دستگاه اتوبوس مملو از نیروی بسیجی به سوی شوش حرکت کردیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیست و هفتم:
از حجله عروسی تا شهادت(۱)
کمتر از هفت ماه از مراسم عروسی ش گذشته بود که اسیر شد. دخترش چهار ماه بعد اسارت پدر متولد شد و اسمش رو گذاشتن مهدیه. #مهدی_احسانیان یلی نام آور از شهرستان جویبار مازندران از بسیجیای گردان صاحب الزمان از لشکر 25 کربلا که تنها ۱۹ بهار از عمرش سپری شده بود که روانه عملیات کربلای پنج شد.
در آخرین مرحله عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شدت مجروح شد. یه پاش سه تکه شده بود و سر و گردنش هم پر از ترکش ریز بود و کتفش هم گلوله خورده بود و خیلی از همرزماش شهید شده بودن. مهدی در حالیکه قدرت حرکت نداشت در دوازدهم اسفند سال ۶۵ به اسارت در اومد و شش روز بعد وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شد. بهار بیستم رو با بدنی تکه پاره در اسارتگاه تکریت ۱۱ گذروند. حدود شش ماه دوران پر محنت اسارات رو تحمل کرد و در اواخر مرداد ۶۶ زیر شکنجه بعثی ها به طرز فجیعی به شهادت رسید.
داستان غم انگیز اسارت و شهادت مهدی احسانیان(جویباری) از زبان همرزمش عابدین پوررمضان چنین روایت شده: در آسایشگاه پنج فقط با من و حاج عباس تقی پور دمخور بود. بعد از مدتی بعلت عدم مداوا و درمان، بدنش کِرم زد و روی سینه و کتفش کرم های سفید رنگی ریز بودن و درد و رنج او رو مضاعف می کرد. مهدی با چوب کبریت کرم ها را از روی زخماش جدا می کرد و در حال جدا کردن آنها ذکر هم می گفت و گریه هم می کرد. گاهی هم خیلی آرام صدام رو لعنت می کرد. روزها به سختی همراه با درد و رنج و ناملایمتی برای مهدی و به کندی سپری می شد. تا اینکه روزی اتفاقی ناگوار رخ داد و مهدی قربانی یه خیانت شد.
یکی از افراد واداده در اسارت به نام«ر.ر» برای خوش خدمتی به بعثیا جاسوسی می کرد، یه روز به بعثی ها گزارشی کذب و غیر واقعی داد. گفته بود بچههای اردوگاه نوک قاشقها رو تیز کرده و قصد شورش و فرار دارن. بعثیا هم که دنبال بهانه بودن تا بتونن ما را مورد آزار و اذیت قرار بدن، صبح بعد از آمار داخلی، دستور دادن که همه بشینن سرجای خودشون و هرکس هم قاشقش رو در دست خودش داشته باشه. اومدن و تک تک قاشق ها رو نگاه کردن و چهار قاشق پیدا کردن که نوکش کمی تیز بود. نه این که تیزش کرده باشن، بلکه ساختش اینطور بود. چرا که قاشق رویی سبک، مثل استیل نبود و همه اش کج و کوله بودن. ازین چهار قاشق یکی مال مهدی بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و بیست و هشتم:
از حجله عروسی تا شهادت(۲)
بعثی ها این چهار نفر رو بردن بیرون و دستشون رو گذاشتن روی سکوی سیمانی و اونقد دست و انگشتاشون رو با چوب و کابل زدن که همه شون از حال رفتن، دست هاشون به اندازه ای ورم کرده بود که وقتی کسی می دید، فک می کرد این ها دستکشِ بوکس دستشون کردن.
واقعاً دلخراش بود. مهدی هم با همه مشکلاتی که داشت این هم بهشون اضافه شد. لرزش شدید دست پیدا کرد و حتی غذا خوردن هم براش سخت شده بود. روزها مثل شب یلدا بلند بودن و طاقت فرسا و مهدی هم سعی می کرد با همه توان با مجروحیت و ناملایمتی ها دست و پنجه نرم کنه. زخم هاش هم بدون دارو و درمان. حتی دریغ از یه پانسمان. بعد از ماه ها زخمای مهدی رو به بهبود بود و استخون پاش هم که از سه جا شکسته شده بود در حال جوش گرفتن بود. چن قدمی رو با کمک بچه ها به سختی می رفت و دوباره می نشست .دلش می خواست مثل همه بتونه روزانه کمی قدم بزنه.
خواب عجیب
#شهید_مهدی_احسانیان❣
عابدین میگه یه روز تو هوای گرم و تفت دیده اواخر مرداد ماه سال 66 در هواخوری من و حاج عباس و خیلیای دیگه برای در امون موندن از آفتاب رفتیم زیر سایه بون، مهدی هم اروم و با قدمهای شمرده اومد کنار ما نشست. ساکت و بی صدا بود و به حاج عباس خیره شده بود حاج عباس پرسید پسر چی شده؟ همینطور به حاج عباس خیره بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود به آرومی پرسید حاجی تو تعبیر خواب میدونی؟ حاجی گفت نه ولی خیر باشه ان شاءالله. گفت شب خواب دیدم در روستای ما تعزیه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام گرفتن و حاج اکبر کله بسی نقش موسی بن جعفر رو بازی می کرد. آخر کار به سمت من اومد و گفت فلانی چرا ناراحت و غمگینی؟ من جراحت بدنم رو بهش نشون دادم و از سختی های اسارت گفتم. تبسمی کرد و گفت فلانی غم و اندوه به خودت راه نده تا چن روز دیگه پیش مایی، و از جلوی چشمم ناپدید شد. حاجی این خوبه یا بده؟
حاج عباس تو فکر فرو رفت و کمی بعد جواب داد: پسرم من که تعبیر خواب نمیدونم ولی خوابت رحمانیه. ان شاءالله که خیره.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
آن موقع من معاون گردان انشراح تیپ امام حسن بودم. فرمانده گردان هم عباس محمدرضایی بود. هوا خیلی سرد بود. مسئولیت نیروها تا رسیدن به منطقه به من سپرده شد. اذان مغرب در فضا طنین انداز بود که ما رسیدیم شوش. اتوبوس ها را کنار خیابان در نزدیکی های یک مسجد خیلی بزرگ نگه داشتیم. همه نیروها برای ادای نماز جماعت به داخل مسجد رفتند. شهر شوش بوی زندگی می داد. همه کار می کردند. بعد از نماز یکی آمد و گفت: شما رزمنده ها کجا میخواید برید؟ گفتم: میریم منطقه چطور مگه؟ با مهربانی خاصی گفت: اجازه بدید امشب از شما پذیرایی کنیم.
من که مأموریت داشتم نیروها را به منطقه برسانم، به بچه ها نگاه کردم و گفتم: خیلی ممنون، باید زودتر حرکت کنیم. تازه از اینها گذشته تعداد بچه ها خیلی زیاده، اذیت می شید. لبخندی زد و گفت: از همه تون پذیرایی می کنیم، اگه بمونید قدم بر چشم ما می ذارید.
جوری صحبت کرد که به دلم نشست. لحظه ای با بچه ها مشورت کردم. تعدادی موافق و چند نفر هم مخالف بودند. با رضا مشورت کردم، گفت: توی این هوای سرد خیلی هنر کنیم ساعت ۹، ۱۰ شب به سایت ۴ و ۵ می رسیم، اون هم وسط بر و بیابون..... هیچ فکر کردی تھیه چادر و امکانات اسکان تا صبح طول می کشه. تازه سرپا کردن چادرها خودش یه مصیبت بزرگه. از طرف دیگه تهیه پتو برای این تعداد کار سختیه. یعنی باید نیروها رو تا صبح برای استقرار سرپا نگه داریم.
رضا راست می گفت. همه شب تا صبح باید درگیر ساماندهی بچه ها می شدیم. تقریبا همه نگاه ها به تصمیم من دوخته شد. پس از لحظه ای فکر کردن، رو به فرد دعوت کننده گفتم: شما برای این همه نیرو جا و امکان پذیرایی دارید؟ نگاهی شاکرانه به آسمان انداخت و گفت: شکر خدا برای پذیرایی که مشکلی نداریم، برای شب و خوابیدن هم به اندازه کافی پتو هست. فکر صبح و صبحانه را هم کردیم. وقتی این همه اخلاص و اصرار را دیدم، صلوات بلندی به نشانه رضایت فرستادم.
دو نفر پاسدار رسمی که از بچه های طرح و عملیات تیپ بودند، با یک دستگاه جیپ جنگی ما را اسکورت می کردند. خطاب به آنها اعلام کردم که امشب اینجا می مانیم. یکی شان که اخلاق تندی داشت گفت: نه خیر برادر، حرکت می کنیم. ما مسئولیت داریم نیروها را به منطقه برسانیم... سفت و سخت ایستاد و قلدرانه برای حرکت اتوبوس ها پافشاری کرد. راننده ها که خسته به نظر می رسیدند و تمایل به ماندن داشتند، بلافاصله در تأیید حرف من گفتند: چه اشکالی داره آقا.. صبح حرکت می کنیم. برادر پاسدار، وقتی اظهارنظر راننده ها را به نفع من دید، از کوره در رفت و به آنها تشر زد که یالا سوار شید تا حرکت کنیم. فضای متشنجی درست شد. راننده ها که در اختیار آنها بودند ساکت شدند و خودشان را کنار کشیدند. سعی کردم با مهربانی با آن برادر صحبت کنم. گفتم: صلاح در این است که شب بچه ها رو توی بیابان علاف نکنیم. سپس دستم را بر شانه او گذاشتم و گفتم: ببین برادری اجازه بده بچه ها شب بمونن... چون فرض بر اینکه رسیدیم توی منطقه... آخه در این هوای سرد می ارزه که انرژی نیروها رو برای برپا کردن چادر و گرفتن پتو هدر بدیم؟ لااقل عاقلانه تصمیم بگیر... بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمی افته، خدا هم به این کار راضی تره.... نیروها نفسی تازه می کنند. صبح هم با خیالی راحت تر، آفتاب که در آمد سر کیف حرکت می کنیم.
هر چه حرف زدم بی فایده بود. محکم و بدون ذره ای انعطاف سر حرفش ایستاد و با یک دندگی گفت: غیرممکنه... نیروها تحت امر من هستند و باید حرکت کنند. باز هم ملتمسانه بهش اصرار کردم که شرایط را درک کند و از خر شیطان پایین بیاید اما متأسفانه گوشش بدهکار حرف حساب نبود. یواش یواش درگیری لفظی شدت گرفت. محمد در خور، يعقوب نجف پور و تعدادی از نیروها دور من حلقه زدند و گفتند: بابا بسه دیگه کوتاه بیایید... زشته مردم می بینن.
خطاب به بچه ها گفتم: چرا به من می گید، این داره حرف بی ربط میزنه؛ با حرف من گر گرفت و سعی کرد از قدرتش استفاده کند. اسلحه را مسلح کرد و به راننده ها گفت: یالأسوار شید. راننده ها که توی اتاق خادم مسجد نشسته بودند و استراحت می کردند تا خواستند بلند شوند به شان اشاره دادم که بنشینند یکی شان با کلافگی گفت: لا اله الا الله، خدایا آخه ما به دستور کی باید عمل کنیم آن برادر صدایش را بلند کرد و فریاد کشید که معلومه به دستور من باید عمل کنید.
بلافاصله گفتم: همه این نیروها تحت امر من هستند و امشب اینجا می مانیم. نگاه خصمانه ای به من کرد و چین و چروک صورتش را در هم کرد. گفت: تو کی هستی اینجا من تصمیم می گیرم
با اشاره به رضا حسینی که پشت سرم ایستاده بود، گفتم: پر جلو و عقب اتوبوس ها را لندکروز بچسبون ببینم تصمیم گیرنده منم یا این آقا؟
رضا حسینی به همراه محمد در خور و دو سه نفر دیگر از بچه ها دویدند و سر و ته اتوبوس ها را قفل کردند. درگیری لفظی من با برادر پاسدار اوج گرفت. ر
ضا نفس زنان برگشت و خودش را به من رساند تا مبادا کسی قصد تعرض به من را بکند. تیپ لوطی مسلک و نترسی داشت. جزو اخراجی های جنگ بود. همیشه اسمش از لیست گردان یا گروهان خط می خورد. من هم به دلیل نفوذی که داشتم همیشه با تدبیر او را همراه خودم می آوردم. یعنی اگر من نبودم، رضا رنگ جبهه را به چشم نمی دید. سپاه هم وقتی مرا حامی او می دید، چشم پوشی می کرد و چیزی نمی گفت.
رضا تا از راه رسید، دید آن پاسدار امده تو سینه من و یه مشت به سمت صورتم پرت کرد. با اینکه سرم را از ضربه مشت او دزدیدم اما رضا تاب نیاورد و نرسیده یک مشت گذاشت توی صورت طرف و گفت: نامرد مشت بلند می کنی؟
با شناختی که از رضا داشتم، می دانستم الان بلوا به پا می کند. روی من خیلی حساس بود. بغلش کردم و با قربان صدقه رفتن و بوسیدن سر و رویش نگذاشتم ادامه دهد. دور و بر ما شلوغ شد. طرف که معلوم بود انتظار مشت ناگهانی رضا را نداشت، عصبانی و برافروخته دستی به فکش کشید و گفت: به آشی براتون بپزم که....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂