🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
آن موقع من معاون گردان انشراح تیپ امام حسن بودم. فرمانده گردان هم عباس محمدرضایی بود. هوا خیلی سرد بود. مسئولیت نیروها تا رسیدن به منطقه به من سپرده شد. اذان مغرب در فضا طنین انداز بود که ما رسیدیم شوش. اتوبوس ها را کنار خیابان در نزدیکی های یک مسجد خیلی بزرگ نگه داشتیم. همه نیروها برای ادای نماز جماعت به داخل مسجد رفتند. شهر شوش بوی زندگی می داد. همه کار می کردند. بعد از نماز یکی آمد و گفت: شما رزمنده ها کجا میخواید برید؟ گفتم: میریم منطقه چطور مگه؟ با مهربانی خاصی گفت: اجازه بدید امشب از شما پذیرایی کنیم.
من که مأموریت داشتم نیروها را به منطقه برسانم، به بچه ها نگاه کردم و گفتم: خیلی ممنون، باید زودتر حرکت کنیم. تازه از اینها گذشته تعداد بچه ها خیلی زیاده، اذیت می شید. لبخندی زد و گفت: از همه تون پذیرایی می کنیم، اگه بمونید قدم بر چشم ما می ذارید.
جوری صحبت کرد که به دلم نشست. لحظه ای با بچه ها مشورت کردم. تعدادی موافق و چند نفر هم مخالف بودند. با رضا مشورت کردم، گفت: توی این هوای سرد خیلی هنر کنیم ساعت ۹، ۱۰ شب به سایت ۴ و ۵ می رسیم، اون هم وسط بر و بیابون..... هیچ فکر کردی تھیه چادر و امکانات اسکان تا صبح طول می کشه. تازه سرپا کردن چادرها خودش یه مصیبت بزرگه. از طرف دیگه تهیه پتو برای این تعداد کار سختیه. یعنی باید نیروها رو تا صبح برای استقرار سرپا نگه داریم.
رضا راست می گفت. همه شب تا صبح باید درگیر ساماندهی بچه ها می شدیم. تقریبا همه نگاه ها به تصمیم من دوخته شد. پس از لحظه ای فکر کردن، رو به فرد دعوت کننده گفتم: شما برای این همه نیرو جا و امکان پذیرایی دارید؟ نگاهی شاکرانه به آسمان انداخت و گفت: شکر خدا برای پذیرایی که مشکلی نداریم، برای شب و خوابیدن هم به اندازه کافی پتو هست. فکر صبح و صبحانه را هم کردیم. وقتی این همه اخلاص و اصرار را دیدم، صلوات بلندی به نشانه رضایت فرستادم.
دو نفر پاسدار رسمی که از بچه های طرح و عملیات تیپ بودند، با یک دستگاه جیپ جنگی ما را اسکورت می کردند. خطاب به آنها اعلام کردم که امشب اینجا می مانیم. یکی شان که اخلاق تندی داشت گفت: نه خیر برادر، حرکت می کنیم. ما مسئولیت داریم نیروها را به منطقه برسانیم... سفت و سخت ایستاد و قلدرانه برای حرکت اتوبوس ها پافشاری کرد. راننده ها که خسته به نظر می رسیدند و تمایل به ماندن داشتند، بلافاصله در تأیید حرف من گفتند: چه اشکالی داره آقا.. صبح حرکت می کنیم. برادر پاسدار، وقتی اظهارنظر راننده ها را به نفع من دید، از کوره در رفت و به آنها تشر زد که یالا سوار شید تا حرکت کنیم. فضای متشنجی درست شد. راننده ها که در اختیار آنها بودند ساکت شدند و خودشان را کنار کشیدند. سعی کردم با مهربانی با آن برادر صحبت کنم. گفتم: صلاح در این است که شب بچه ها رو توی بیابان علاف نکنیم. سپس دستم را بر شانه او گذاشتم و گفتم: ببین برادری اجازه بده بچه ها شب بمونن... چون فرض بر اینکه رسیدیم توی منطقه... آخه در این هوای سرد می ارزه که انرژی نیروها رو برای برپا کردن چادر و گرفتن پتو هدر بدیم؟ لااقل عاقلانه تصمیم بگیر... بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمی افته، خدا هم به این کار راضی تره.... نیروها نفسی تازه می کنند. صبح هم با خیالی راحت تر، آفتاب که در آمد سر کیف حرکت می کنیم.
هر چه حرف زدم بی فایده بود. محکم و بدون ذره ای انعطاف سر حرفش ایستاد و با یک دندگی گفت: غیرممکنه... نیروها تحت امر من هستند و باید حرکت کنند. باز هم ملتمسانه بهش اصرار کردم که شرایط را درک کند و از خر شیطان پایین بیاید اما متأسفانه گوشش بدهکار حرف حساب نبود. یواش یواش درگیری لفظی شدت گرفت. محمد در خور، يعقوب نجف پور و تعدادی از نیروها دور من حلقه زدند و گفتند: بابا بسه دیگه کوتاه بیایید... زشته مردم می بینن.
خطاب به بچه ها گفتم: چرا به من می گید، این داره حرف بی ربط میزنه؛ با حرف من گر گرفت و سعی کرد از قدرتش استفاده کند. اسلحه را مسلح کرد و به راننده ها گفت: یالأسوار شید. راننده ها که توی اتاق خادم مسجد نشسته بودند و استراحت می کردند تا خواستند بلند شوند به شان اشاره دادم که بنشینند یکی شان با کلافگی گفت: لا اله الا الله، خدایا آخه ما به دستور کی باید عمل کنیم آن برادر صدایش را بلند کرد و فریاد کشید که معلومه به دستور من باید عمل کنید.
بلافاصله گفتم: همه این نیروها تحت امر من هستند و امشب اینجا می مانیم. نگاه خصمانه ای به من کرد و چین و چروک صورتش را در هم کرد. گفت: تو کی هستی اینجا من تصمیم می گیرم
با اشاره به رضا حسینی که پشت سرم ایستاده بود، گفتم: پر جلو و عقب اتوبوس ها را لندکروز بچسبون ببینم تصمیم گیرنده منم یا این آقا؟
رضا حسینی به همراه محمد در خور و دو سه نفر دیگر از بچه ها دویدند و سر و ته اتوبوس ها را قفل کردند. درگیری لفظی من با برادر پاسدار اوج گرفت. ر
ضا نفس زنان برگشت و خودش را به من رساند تا مبادا کسی قصد تعرض به من را بکند. تیپ لوطی مسلک و نترسی داشت. جزو اخراجی های جنگ بود. همیشه اسمش از لیست گردان یا گروهان خط می خورد. من هم به دلیل نفوذی که داشتم همیشه با تدبیر او را همراه خودم می آوردم. یعنی اگر من نبودم، رضا رنگ جبهه را به چشم نمی دید. سپاه هم وقتی مرا حامی او می دید، چشم پوشی می کرد و چیزی نمی گفت.
رضا تا از راه رسید، دید آن پاسدار امده تو سینه من و یه مشت به سمت صورتم پرت کرد. با اینکه سرم را از ضربه مشت او دزدیدم اما رضا تاب نیاورد و نرسیده یک مشت گذاشت توی صورت طرف و گفت: نامرد مشت بلند می کنی؟
با شناختی که از رضا داشتم، می دانستم الان بلوا به پا می کند. روی من خیلی حساس بود. بغلش کردم و با قربان صدقه رفتن و بوسیدن سر و رویش نگذاشتم ادامه دهد. دور و بر ما شلوغ شد. طرف که معلوم بود انتظار مشت ناگهانی رضا را نداشت، عصبانی و برافروخته دستی به فکش کشید و گفت: به آشی براتون بپزم که....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست نهم:
از حجله عروسی تا شهادت(۳)
#شهید_مهدی_احسانیان خودش هم از خوابی که دیده بود فهمیده بود تعبیرش چی هست. دو روز پشت سر هم وصیتش رو با من و حاج عباس تکرار می کرد. از ما قول گرفت که اگه شما به وطن برگشتید و من توی این خاک غربت دفن شدم به خانهَ م برید و به سفارش و وصیت من عمل کنید ، گاهی من و حاجی بشوخی می گفتیم( انه نشتاک ور نده امه دل بوردی) اینقد ناز نکن دل ما رو بردی، گویا از خواب هر دو یه چیز رو فهمیده بودن. توی اون دو روز اروم و قرار نداشت. گاهی به صدام لعنت می کرد. گاهی هم زیر لب ذکر می گفت.
خوابی که تعبیر شد❣
مهدی خیلی بهم ریخته بود. انگار منتظر حادثه ای بود که خوابش رو تعبیر کنه. یه شب همون جاسوس روسیاه نشریه منافقین رو به مهدی داد و گفت این نشریه رو عدنان «جلاد معروف بعثی» داده و تو باید بخونی. مهدی از دیدن نشریه منافقین به شدت عصبانی شد و نشریه رو پاره کرد و شروع کرد به شعار دادن. با صدای بلند می گفت: مرگ بر صدام، مرگ بر آمریکا، مرگ بر منافقین. نگهبان سنگدل بعثی عبدالکریم سیاه معروف به کریم کافر متوجه شد و اومد.
هیچکس قادر به ساکت کردنش نبود. سر و صدا اونقد بلند شد که بقیه نگهبانا هم اومدن پشت پنجره گفتن ها چیه چه خبره؟ مهدی داد می زد صدام و شما سگ ریگان«رئیس جمهور وقت آمریکا» آمریکایی هستید. شما نوکر اسرائیل هستید. بعثیا دیگه تحمل نکردن. در رو باز کردن و منتقلش کردن سلول انفرادی. ما نفهمیدیم چه اتفاقی برای مهدی پیش اومد، صبح قبل از برنامه آمار یه سرباز عراقی آمد در آسایشگاه رو باز کرد و جاسوس«ر.ر» رو با خودش بُرد.
بعد از چن دقیقه سوت آمار رو زدن و ما داخل آسایشگاه سر صف آمار نشستیم و منتظر بودیم که عراقی بیاد آمار بگیره. چن دقیقه ای منتظر موندیم. به انتظار نشسته بودیم که ناگهان سربازان عراقی اومدن پشت پنجره بند و با داد و فریاد گفتن یلا همه بخوابید روی زمین هیچکس حق نداره از جاش تکان بخوره تاکید کردن هرکس از جاش بلند بشه عقوبات شدید میشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سی م:
از حجله عروسی تا شهادت(۴)
سربازهای عراقی بجز یه نفر همه رفتن و ما همه روی زمین دراز کشیده بودیم. اون سرباز عراقی هم آهسته آهسته در طول راهروی بند که تقریبا 70 متر بود قدم می زد، سرباز که از جلوی بند ما رد شد یکی از بچهها که خیلی زیرک و سریع بود آهسته خودشو به پنجره نزدیک کرد و آهسته سرش رو بالا آورد. گفت بچه ها یه آمبولانس اومد داخل اردوگاه و رفت پشتِ بند دو. کسی نمیدونست ماجرا چیه؟ چه خبر شده که امروز عراقی ها این حرکت را انجام دادن، یادم نیست که نیم ساعت بود، یه ساعت بود تا اینکه بعثیا اون جاسوس رو آوردن داخل و گفتن یلا همه بشینید صف آمار.
آمار گرفتن و راحت باش دادن و رفتن. همه بچهها توی فکر این قضیه بودن. هر کسی یه تحلیل و تفسیری می کرد. من و حاج عباس کنار همدیگه نشسته بودیم که اون شخص اومد کنار ما نشست و با گریه آهسته به حاج عباس گفت: حاج آقا! مهدی رو کشتن. حاج عباس نگاهی بهش کرد و با تعجب پرسید کشتن؟! گفت: بعثیا اولش حسابی مهدی رو تا سر حد مرگ زدن و آخرِ کار هم عدنان با باطوم محکم کوبید توی فرقِ سرش و مغز از سرش بیرون زد و درجا جان داد و تموم کرد و بعثیا به من پتو و سیم تلفن دادن و دستور دادن که بزارمش داخل پتو و با سیم تلفن بپیچم. جنازه مهدی رو داخل آمبولانس گذاشتن و از اردوگاه بیرون بردن.
همین ملعون که مسبب اصلی شهادت مهدی بود، یه بار از نگهبان سنی عراقی بنام امجد که خیلی هوای بچه ها رو داشت بخاطر لو دادن نماز جماعت کتک مفصلی خورد و بعد از اون همیشه وحشت زده و بی قرار بود. بعد از پذیرش قطعنامه که منافقین تبلیغاتی رو برای جذب اسرا راه انداخته بودن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا 4⃣3⃣
با مهربانی رفتم جلو و گفتم ببین عزیزم، لجبازی نکن، لعنت خدا بر شیطون ما برای کار دیگه ای اومدیم اینجا... دشمن ما کس دیگه ایه... قرار نیست خودمون بهم بپریم. دستی به گونه مشت خورده اش کشید و گفت میدونم چیکار کنم. سپس تند و تیز به سمت جیپ رفت و با اشاره به راننده جیپ گفت: حرکت کن. جیپ با سرعت از آنجا دور شد. با رفتن آنها همهمه ای بین نیروها برپا شد. هر کس اظهارنظری کرد. رودرروی رضا ایستادم و با عصبانیت گفتم: می دونی چیکار کردی؟ رضا حرفی برای گفتن نداشت. گفتم: باید توبه کنی و دلش رو به دست بیاری.
با چهره ای حق به جانب گفت: یکی زد، یکی هم خورد! غلط کرد دست روی تو بلند کرد. گفتم: آقا رضا، میدونی اگه سپاه بفهمه چه بلایی سر من میاره. سپس با عصبانیت گفتم: مرد حسابی خودت الان قاچاقی اینجایی. يعقوب نجف پور گفت: بابا تموم شد صلوات بفرستید. سرم را پایین انداختم و از خدا خواستم که مسئله را پیگیری نکنند. رضا که هنوز عصبانیتش فرو ننشسته بود گفت: نترس، هیچ غلطی نمی کنه. در همین حال مرد بزرگواری که ما را دعوت به ماندن کرده بود با چهره ای متبسم برگشت و گفت: برادرها بفرمایید شام آماده است. سفره بالابلندی ترتیب داده بودند. بچه ها چلوکباب خوشمزه را نوش جان کردند. بعدش هم پتو آوردند و بین بچه ها تقسیم کردند. بچه ها شوخی کنان گوشه و کنار مسجد برای خودشان جا درست کردند و آماده خوابیدن شدند.
با اذان صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. در این فاصله صبحانه را که دیگ حلیم بود آوردند. حلیم را خودشان شب پخته بودند. فقط هم به خاطر ما این کار را کرده بودند. پذیرایی مفصلی از بچه ها کردند، طوری که واقعاً ما را شرمنده خودشان کردند. به هر حال سوار اتوبوس ها شدیم و صلوات گویان به سمت تپپ حرکت کردیم. هوا روشن شده بود که رسیدیم سایت. همان ابتدای ورودی، جلو ما را گرفتند و اجازه ورود ندادند، به رضا اشاره دادم که فکر کنم یارو کار خودشو کرده.
نگهبان از پله های اتوبوس آمد بالا و گفت: برادر رضا پورعطا و رضا حسینی پیاده شن. من و رضا به هم نگاه کردیم و از اتوبوس پیاده شدیم. نگهبان گفت: فرماندهی احضارتون کرده. نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: حالا بیا درستش کن.
در فاصله بین در نگهبانی تا اتاق فرماندهی کلی به رضا غر زدم و او را سرزنش کردم. با چهره ای ناراحت وارد اتاق فرماندهی شدیم. برادر درویش، با دیدن ما سری تکان داد و با حالتی سرزنش آمیز گفت: آخه این چه کاری بود که شما کردید؟
کمی آن سوتر از برادر درویش، پاسدار شاکی با قیافه ای در هم نشسته بود. مثل پلنگ زخم خورده منتظر فرصت مناسبی بود تا هر دوی ما را به باد انتقاد و انتقام بگیرد. دست رضا را آرام فشار دادم که خودش را کنترل کند. اما صدای نفس های تند رضا را می شنیدم.
فرمانده بار دیگر ما را سرزنش کرد و گفت: این کار درستی نبود. تا خواستم جریان را توضیح دهم، پاسدار شاکی اجازه نداد و شروع کرد ما را محکوم کردن. ظاهرا گزارش داده بود که نیروهای ما توی شب ریخته اند سرش و حالا نزن کی بزن!
رضا کمی جابه جا شد. می دانستم دارد گارد می گیرد. باز هم دستش را فشار دادم. رضا اخلاق من را می شناخت. نفس بلندی کشید و آرام گرفت. صبر کردیم تا طرف دلش را خالی کند و حرف هاش را بزند. آن وقت فرمانده تیپ گفت: حالا میشه خودتون بگید جریان چی بود؟
گفتم: برادر درویش، من نمیدونم ایشان چه داستانی برای شما تعریف کرده اما قصه این جوری بود که در یک بگو مگوی معمولی روی ماندن یا رفتن، ایشان کم حوصلگی و پرخاش کرد. ناگهان رضا حسینی توی حرف من پرید و گفت: نه خیر آقا پرخاش نکرد، مشت به طرف ایشان پرت کرد که اگه صورتشو نمی دزدید، فکش رو داغون می کرد. سپس با عصبانیت رو به پاسدار شاکی گفت: تازه دو قورت و نیمش هم باقيه.
به رضا گفتم: بسه دیگه، خودم دارم توضیح می دم. رضا حسینی که منو می شناخت و می دانست اهل بحث و مرافعه نیستم، گفت: اگر از اولش احترام بهش نمی ذاشتی این طور شیر نمی شد! بازم گفتم: رضا، بسه دیگه. نمیخواد موضوع رو کش بدی، تمومش کن.
رضا که به شدت نگران من بود، گفت: تازه این بنده خدا هیچ عکس العملی نشون نداد، من جوابشو دادم. پاسدار شاکی مثل ببر تیر خورده به رضا خیره شد. رضا را آرام کردم و خطاب به فرمانده گفتم: این نیروی گردان هم که می بینه به فرمانده ش بی حرمتی شده، از کنترل خارج میشه و هلش میده. حالا اگه ایشون میگه من رو زدند، این یه بحث دیگه است. فرمانده تیپ که از برخورد دو طرف متأثر و ناراحت شده بود، نفسی تازه کرد و گفت: خجالت بکشید. یالا فوری با هم صلح و سازش کنید. همدیگه رو حلال کنید.
من و رضا سرهایمان را به نشانه پشیمانی پایین انداختیم. اما پاسدار شاکی که به شدت ناراحت بود و از فرمانده انتظار برخورد شدیدتری داشت، گفت: من حلال نمی کنم. من که حوصله ادامه ماجرا را نداشتم، با مهربانی گفتم: آقا از طرف