eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و بیست نهم: از حجله عروسی تا شهادت(۳) خودش هم از خوابی که دیده بود فهمیده بود تعبیرش چی هست. دو روز پشت سر هم وصیتش رو با من و حاج عباس تکرار می کرد. از ما قول گرفت که اگه شما به وطن برگشتید و من توی این خاک غربت دفن شدم به خانهَ م برید و به سفارش و وصیت من عمل کنید ، گاهی من و حاجی بشوخی می گفتیم( انه نشتاک ور نده امه دل بوردی) اینقد ناز نکن دل ما رو بردی، گویا از خواب هر دو یه چیز رو فهمیده بودن. توی اون دو روز اروم و قرار نداشت. گاهی به صدام لعنت می کرد. گاهی هم زیر لب ذکر می گفت. خوابی که تعبیر شد❣ مهدی خیلی بهم ریخته بود. انگار منتظر حادثه ای بود که خوابش رو تعبیر کنه. یه شب همون جاسوس روسیاه نشریه منافقین رو به مهدی داد و گفت این نشریه رو عدنان «جلاد معروف بعثی» داده و تو باید بخونی. مهدی از دیدن نشریه منافقین به شدت عصبانی شد و نشریه رو پاره کرد و شروع کرد به شعار دادن. با صدای بلند می گفت: مرگ بر صدام، مرگ بر آمریکا، مرگ بر منافقین. نگهبان سنگدل بعثی عبدالکریم سیاه معروف به کریم کافر متوجه شد و اومد. هیچکس قادر به ساکت کردنش نبود. سر و صدا اونقد بلند شد که بقیه نگهبانا هم اومدن پشت پنجره گفتن ها چیه چه خبره؟ مهدی داد می زد صدام و شما سگ ریگان«رئیس جمهور وقت آمریکا» آمریکایی هستید. شما نوکر اسرائیل هستید. بعثیا دیگه تحمل نکردن. در رو باز کردن و منتقلش کردن سلول انفرادی. ما نفهمیدیم چه اتفاقی برای مهدی پیش اومد، صبح قبل از برنامه آمار یه سرباز عراقی آمد در آسایشگاه رو باز کرد و جاسوس«ر.ر» رو با خودش بُرد. بعد از چن دقیقه سوت آمار رو زدن و ما داخل آسایشگاه سر صف آمار نشستیم و منتظر بودیم که عراقی بیاد آمار بگیره. چن دقیقه ای منتظر موندیم. به انتظار نشسته بودیم که ناگهان سربازان عراقی اومدن پشت پنجره بند و با داد و فریاد گفتن یلا همه بخوابید روی زمین هیچکس حق نداره از جاش تکان بخوره تاکید کردن هرکس از جاش بلند بشه عقوبات شدید میشه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی م: از حجله عروسی تا شهادت(۴) سربازهای عراقی بجز یه نفر همه رفتن و ما همه روی زمین دراز کشیده بودیم. اون سرباز عراقی هم آهسته آهسته در طول راهروی بند که تقریبا 70 متر بود قدم می زد، سرباز که از جلوی بند ما رد شد یکی از بچه‌ها که خیلی زیرک و سریع بود آهسته خودشو به پنجره نزدیک کرد و آهسته سرش رو بالا آورد. گفت بچه ها یه آمبولانس اومد داخل اردوگاه و رفت پشتِ بند دو. کسی نمیدونست ماجرا چیه؟ چه خبر شده که امروز عراقی ها این حرکت را انجام دادن، یادم نیست که نیم ساعت بود، یه ساعت بود تا اینکه بعثیا اون جاسوس رو آوردن داخل و گفتن یلا همه بشینید صف آمار. آمار گرفتن و راحت باش دادن و رفتن. همه بچه‌ها توی فکر این قضیه بودن. هر کسی یه تحلیل و تفسیری می کرد. من و حاج عباس کنار همدیگه نشسته بودیم که اون شخص اومد کنار ما نشست و با گریه آهسته به حاج عباس گفت: حاج آقا! مهدی رو کشتن. حاج عباس نگاهی بهش کرد و با تعجب پرسید کشتن؟! گفت: بعثیا اولش حسابی مهدی رو تا سر حد مرگ زدن و آخرِ کار هم عدنان با باطوم محکم کوبید توی فرقِ سرش و مغز از سرش بیرون زد و درجا جان داد و تموم کرد و بعثیا به من پتو و سیم تلفن دادن و دستور دادن که بزارمش داخل پتو و با سیم تلفن بپیچم. جنازه مهدی رو داخل آمبولانس گذاشتن و از اردوگاه بیرون بردن. همین ملعون که مسبب اصلی شهادت مهدی بود، یه بار از نگهبان سنی عراقی بنام امجد که خیلی هوای بچه ها رو داشت بخاطر لو دادن نماز جماعت کتک مفصلی خورد و بعد از اون همیشه وحشت زده و بی قرار بود. بعد از پذیرش قطعنامه که منافقین تبلیغاتی رو برای جذب اسرا راه انداخته بودن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
اردوگاه الانبار - رمادیه 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم در ابتدای ارسال خاطرات توضیح داده شد که مطالب بصورت محاوره‌ای و ساده نوشته شده و به مراحل ویرایش معمول قبل از چاپ نرسیده. ان شااالله در صورت چاپ کتاب، مطالب کامل تر و با ویرایش حرفه‌ای اعلام می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات رضا پورعطا 4⃣3⃣ با مهربانی رفتم جلو و گفتم ببین عزیزم، لجبازی نکن، لعنت خدا بر شیطون ما برای کار دیگه ای اومدیم اینجا... دشمن ما کس دیگه ایه... قرار نیست خودمون بهم بپریم. دستی به گونه مشت خورده اش کشید و گفت میدونم چیکار کنم. سپس تند و تیز به سمت جیپ رفت و با اشاره به راننده جیپ گفت: حرکت کن. جیپ با سرعت از آنجا دور شد. با رفتن آنها همهمه ای بین نیروها برپا شد. هر کس اظهارنظری کرد. رودرروی رضا ایستادم و با عصبانیت گفتم: می دونی چیکار کردی؟ رضا حرفی برای گفتن نداشت. گفتم: باید توبه کنی و دلش رو به دست بیاری. با چهره ای حق به جانب گفت: یکی زد، یکی هم خورد! غلط کرد دست روی تو بلند کرد. گفتم: آقا رضا، میدونی اگه سپاه بفهمه چه بلایی سر من میاره. سپس با عصبانیت گفتم: مرد حسابی خودت الان قاچاقی اینجایی. يعقوب نجف پور گفت: بابا تموم شد صلوات بفرستید. سرم را پایین انداختم و از خدا خواستم که مسئله را پیگیری نکنند. رضا که هنوز عصبانیتش فرو ننشسته بود گفت: نترس، هیچ غلطی نمی کنه. در همین حال مرد بزرگواری که ما را دعوت به ماندن کرده بود با چهره ای متبسم برگشت و گفت: برادرها بفرمایید شام آماده است. سفره بالابلندی ترتیب داده بودند. بچه ها چلوکباب خوشمزه را نوش جان کردند. بعدش هم پتو آوردند و بین بچه ها تقسیم کردند. بچه ها شوخی کنان گوشه و کنار مسجد برای خودشان جا درست کردند و آماده خوابیدن شدند. با اذان صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. در این فاصله صبحانه را که دیگ حلیم بود آوردند. حلیم را خودشان شب پخته بودند. فقط هم به خاطر ما این کار را کرده بودند. پذیرایی مفصلی از بچه ها کردند، طوری که واقعاً ما را شرمنده خودشان کردند. به هر حال سوار اتوبوس ها شدیم و صلوات گویان به سمت تپپ حرکت کردیم. هوا روشن شده بود که رسیدیم سایت. همان ابتدای ورودی، جلو ما را گرفتند و اجازه ورود ندادند، به رضا اشاره دادم که فکر کنم یارو کار خودشو کرده. نگهبان از پله های اتوبوس آمد بالا و گفت: برادر رضا پورعطا و رضا حسینی پیاده شن. من و رضا به هم نگاه کردیم و از اتوبوس پیاده شدیم. نگهبان گفت: فرماندهی احضارتون کرده. نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: حالا بیا درستش کن. در فاصله بین در نگهبانی تا اتاق فرماندهی کلی به رضا غر زدم و او را سرزنش کردم. با چهره ای ناراحت وارد اتاق فرماندهی شدیم. برادر درویش، با دیدن ما سری تکان داد و با حالتی سرزنش آمیز گفت: آخه این چه کاری بود که شما کردید؟ کمی آن سوتر از برادر درویش، پاسدار شاکی با قیافه ای در هم نشسته بود. مثل پلنگ زخم خورده منتظر فرصت مناسبی بود تا هر دوی ما را به باد انتقاد و انتقام بگیرد. دست رضا را آرام فشار دادم که خودش را کنترل کند. اما صدای نفس های تند رضا را می شنیدم. فرمانده بار دیگر ما را سرزنش کرد و گفت: این کار درستی نبود. تا خواستم جریان را توضیح دهم، پاسدار شاکی اجازه نداد و شروع کرد ما را محکوم کردن. ظاهرا گزارش داده بود که نیروهای ما توی شب ریخته اند سرش و حالا نزن کی بزن! رضا کمی جابه جا شد. می دانستم دارد گارد می گیرد. باز هم دستش را فشار دادم. رضا اخلاق من را می شناخت. نفس بلندی کشید و آرام گرفت. صبر کردیم تا طرف دلش را خالی کند و حرف هاش را بزند. آن وقت فرمانده تیپ گفت: حالا میشه خودتون بگید جریان چی بود؟ گفتم: برادر درویش، من نمیدونم ایشان چه داستانی برای شما تعریف کرده اما قصه این جوری بود که در یک بگو مگوی معمولی روی ماندن یا رفتن، ایشان کم حوصلگی و پرخاش کرد. ناگهان رضا حسینی توی حرف من پرید و گفت: نه خیر آقا پرخاش نکرد، مشت به طرف ایشان پرت کرد که اگه صورتشو نمی دزدید، فکش رو داغون می کرد. سپس با عصبانیت رو به پاسدار شاکی گفت: تازه دو قورت و نیمش هم باقيه. به رضا گفتم: بسه دیگه، خودم دارم توضیح می دم. رضا حسینی که منو می شناخت و می دانست اهل بحث و مرافعه نیستم، گفت: اگر از اولش احترام بهش نمی ذاشتی این طور شیر نمی شد! بازم گفتم: رضا، بسه دیگه. نمیخواد موضوع رو کش بدی، تمومش کن. رضا که به شدت نگران من بود، گفت: تازه این بنده خدا هیچ عکس العملی نشون نداد، من جوابشو دادم. پاسدار شاکی مثل ببر تیر خورده به رضا خیره شد. رضا را آرام کردم و خطاب به فرمانده گفتم: این نیروی گردان هم که می بینه به فرمانده ش بی حرمتی شده، از کنترل خارج میشه و هلش میده. حالا اگه ایشون میگه من رو زدند، این یه بحث دیگه است. فرمانده تیپ که از برخورد دو طرف متأثر و ناراحت شده بود، نفسی تازه کرد و گفت: خجالت بکشید. یالا فوری با هم صلح و سازش کنید. همدیگه رو حلال کنید. من و رضا سرهایمان را به نشانه پشیمانی پایین انداختیم. اما پاسدار شاکی که به شدت ناراحت بود و از فرمانده انتظار برخورد شدیدتری داشت، گفت: من حلال نمی کنم. من که حوصله ادامه ماجرا را نداشتم، با مهربانی گفتم: آقا از طرف
من حلال. اگر من اشتباه کردم ببخشید. دوباره با قیافهای حق به جانب گفت: من حلال نمی کنم. در همین لحظه رضا حسینی دوباره جوش آورد و گفت: صد سال سیاه که حلال نکنی. من هم حلالت نمی کنم تا روز قیامت یقه ات را بگیرم. بنده خدا برادر درویش از جا بلند شد و سعی کرد به هر شکل ممکن با میانجی گری بین ما مصالحه کند اما هر کاری کرد عصبانیت پاسدار شاکی فروکش نکرد. از این طرف هم رضا لج کرد و حاضر به روبوسی نشد. من و برادر درويش هم مثل بنگاه معاملات املاک وسط این دو نفر گیر افتاده بودیم و سعی می کردیم مسئله را فیصله دهیم. درویش که تلاش را بی فایده دید، مکثی کرد و خطاب به ما گفت: شما بفرمایید برید. سپس ما را از اتاق بیرون فرستاد. بیرون از اتاق نگاه سرزنش آمیزی به رضا انداختم و با عصبانیت به سمت اتوبوس ها حرکت کردم. رضا می دانست که از دستش رنجیده ام جرئت نکرد به سمتم بیاید. چند دقیقه بعد نیروها را به سمت سایت ۴ و ۵ حرکت دادم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و یکم: از حجله عروسی تا شهادت(۵) جاسوسِ بی حیا از ترس انتقام گیری بچه ها و مجازات در ایران به منافقین پناهنده شد، ولی بعد از سه ماه از تبادل اسرا و در آذر ماه ۶۹ بصورت مخفیانه به ایران برگشت. اهالی روستای زادگاهش او را راه ندادن. بناچار به روستای بنه کنار از توابع فریدونکنار که محل زندگی زن و بچه اش بود، رفت. ولی در آنجا هم مردم و خانواده شهدا اعتراض کردن و با خفت و خواری راهش ندادن. بعد از مدتی با شکایت تعدادی از آزاده ها دستگیر شد و مورد بازجویی قرار گرفت. در بازجویی ها مدام می گفت من اشتباه کردم، گول بعثیا رو خوردم. این تنها دفاع یک واداده ی ترسو برای توجیه خیانتش بود. او روسیاه و مهدی جاودانه شد. همیشه برگهای تاریخ رو با دو قلم می نویسن، قلمی که به شوق و مباهات می چرخه و صفحات زرین رو نگارش می کنه و قلمی که با شرم، صفحات تاریک و ننگین اون رو به تحریر می کشه. پیکر مهدی احسانیان(جویباری) ۱۵ سال در خاک غربت مدفون بود و در سال ۱۳۸۱ به همراه تعدادی دیگه از اسرای مظلوم تکریت ۱۱ از جمله شهید حسین پیراینده و در حالیکه بدنش تقریبا سالم بود به آغوش وطن بازگشت و در گلزار شهدای کوهی خیل جویبار به خاک سپرده شد. مزار این شهید بزرگوار امروزه زیارتگاه خیل مشتاقانیه که به پاس استقامت مثال زدنیش با دیدگان خونبار به زیارتش میرن. مهدی احسانیان در بخشی از وصیت نامه ش می نویسد: «به شما عزیزان توصیه می کنم به روحانیت احترام بگذارید و تابع ولی فقیه باشید تا جامعه ای سعادتمند داشته باشید و بدانید که رمز حفاظت از ارزش های انقلاب تبعیت از ولایت فقیه است. برای کسب روزی حلال تلاش کنید تا اسباب آمرزش گناهانتان فراهم شود. نماز خود را اول وقت و در مسجد بخوانید که موجب برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی تان می شود و شیطان را از شما دور می کند.» تنها یادگار مهدی، دخترش مهدیه امروز با قلمی توانا و بیانی بلیغ جزو افسران جوان جنگ نرم علیه ناتوی فرهنگی دشمن و مدافعی پرتوان در سنگر تبلیغ و ترویج فرهنگ مقاومت و شهادت است. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂