eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 7⃣3⃣ خاطرات رضا پورعطا کناره های آسمان آرام آرام به روشنی زد. وقت نماز صبح فرا رسید. لابه لای جمعیت جایی پیدا کردیم و با اشک و آه نماز خواندیم. همه قلبها شکسته و بی رمق و بی انگیزه بود. آن قدر ازدحام جمعیت زیاد بود که انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن وجود نداشت. سیل جمعیت چون گهواره ای به هر سو تاب می خورد. بارها همدیگر را گم کردیم. اهمیتی نداشت، چون زندگی را تمام شده می دیدیم.  در هیاهوی پرازدحام جمعیت آرزو کردم ای کاش پرنده ای بودم و از بالای سر همه عبور می کردم و خودم را به پیکر ملکوتی امام می رساندم و دست و صورتش را بوسه باران می کردم. همه چشم ها در یک لحظه گریان و عزادار شده بود. گاهی با بچه ها زمزمه می کردیم که شاید وقت ظهور فرا رسیده باشد. با جرئت می توانم بگویم که در مدت سه روزی که آنجا بودیم هیچ چیز نخوردیم. فقط شاید از شدت تلاش و عرق ریختن آبی نوشیده باشیم. هیچ کداممان اشتهای غذا خوردن نداشت. بالاخره لحظه تلخ وداع فرا رسید. قرار شد پیکر پاک امام برای دفن به بهشت زهرا منتقل شود. صدایی از طریق بلندگو به گوش رسید که مردم را به خواندن نماز میت دعوت کرد. صدای آه و ناله و مویه فضای مصلی را پر کرد. نماز میت اقامه شد اما فقط صدای تکبیرش نصیب ما شد. چون دیدن پیکر امام غیر ممکن بود. بعد از آن بالگردی در آسمان ظاهر شد تا پیکر مطهر امام را منتقل کنند. جمعیت با دیدن بالگرد ضجه زدند. انگار فرشتگان الهی آمده بودند روح خدا را بر بال سفیدشان حمل کنند. سیل میلیونی جمعیت اجازه نشستن به بالگرد را نداد. بالاخره پس از چند بار بالا و پایین شدن مرکب آسمانی حضرت روح الله برای همیشه با مردم خداحافظی کرد و به ملکوت اعلا رفت. دستان خالی و نیازمندمان در پی بالگرد به آسمان بلند شد. از ته قلب فریاد کشیدیم. بالگرد در آسمان دور شد و امام را برای زندگانی جاودانه با خود به دیار باقی برد. مردم از مصلای تهران تا خود بهشت زهرا هروله کنان در حال حرکت بودند. هیچ ماشین و یا وسیله ای دیده نمی شد. در طول مسیر، سپاه برای رساندن آب و غذا کانتینرهایی مستقر کرده بود. صدای ناقوس کلیساها هم به نشانه همدردی در شهر طنین انداز شد. گویی سایه کریه مرگ بر شهر سایه افکنده بود. دیگر نفس مسیحایی روح الله در آسمان شهر دمیده نمی شد. به هر کجای خیابان که نگاه می کردی، خیس و نمناک بود. گویی اشک جاری از چشم مردم شهر به سیلابی خروشان تبدیل شده بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و هفتم: عاقبت دوستی با دشمنان خدا (۲) گفتم نه بابا شوخی می کنی. گفت نه به خدا من قیس رو مثل داداشام دوست دارم و هر کسی که بهش حرف بزنه رو لو میدم. واقعاً باورم نمی شد و اصلا جدی نگرفتم. روز بعد دیدم قیس غضبناک و با یه کابل ضخیم اومد و اسم من رو خوند. اون روز شدیدترین کتک رو خوردم و قیس دیوانه وار منو زیر ضربات کابل گرفته بود و تا سر حد مرگ زد. چیزی نمونده بود که همونجا تموم کنم. بچه ها اومدن منو بردن داخل آسایشگاه و شروع کردن به رسیدگی. آسایشگاه هفت غرق در بُهت و سکوت شده بود. همه با ناباوری به «ا.ج» نگاه می کردن و با زبان بی زبانی می پرسیدن چطور حاضر شدی به خون دو بردار شهیدت خیانت کنی؟ این فرد نه تنها پشیمان نشد ، بلکه بعد از اون چن نفر دیگه رو هم لو داد. دوران اسارت دوران بسیار غریبی بود. چیزهایی رو می دیدیم و شاهد بودیم که گاهی به افسانه ها بیشتر شبیه هستش تا واقعیت. آخرالامر هم به منافقین پناهنده شد و روسیاهی دیگه ای به نامه عملش اضافه شد. گر چه با پیگیری و وساطت برخی دلسوزان بعد از سال ها دوباره به وطن برگشت، اما پدر و مادر بیچاره ش حسابی در انظار مردم شرمنده شدن. پدر و مادری که دو شهید تقدیم اسلام کرده بودن حالا مجبور بودن لکه ننگ فرزند سوم رو به بعنوان جاسوس و پناهنده به منافقین در زندگیشون داشته باشن. عزیزان! عاقبت بخیری خیلی مهمه، نه رزمنده بودن و نه خانواده شهید و نه جانبازی و آزادگی تضمینی برای عاقبت بخیر شدن نیست. چه بسا کسانی که سالها مجاهدت کردن و خون دادن ولی در یه لحظه لغزیدن و همه اعمال نیک و مجاهدت هاشون تباه شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و هشتم: عاقبت دوستی با دشمنان خدا (۳) شاید این نوجوون «ا.ج» در یه لحظه گول محبت های ظاهری یه جلاد که دستش به خون بچه ها آغشته بود رو خورد و با او عقد اخوت و دوستی بست و از یه مجاهد صابر تبدیل شد به یه فرد رذل و وطن فروش. مگه میشه دل جای اضداد باشه و محبت و عشق الهی با محبت یه بعثی جلاد در یه جا جمع بشه. اینه که همواره قرآن و روایات مؤمنین رو از دوستی با کفار و منافقین برحذر داشته و نهی کرده است. قرآن می فرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُم مِّنَ الْحَقِّ... » ممتحنه آیه ۱ ای کسانی که ایمان آورده اید! دشمن من و دشمن خود را دوست نگیرید. شما با آنان طرح دوستی می ریزید، در حالی که آنان نسبت به (دینِ)حقّی که برای شما آمده است، کفر ورزیده اند. .... شما مخفیانه دوستی خود را به آنان می رسانید در حالی که من به آنچه مخفیانه و آنچه آشکارا انجام دهید آگاه ترم و هر کس از شما چنین کند، قطعاً از راه راست گم گشته است. امروز نیز برخی از افراد و حتی مسئولین گمان می کنند با دوستی با دشمن و در راس اونا آمریکا می تونن اعتماد اونا رو جلب کرده و مشکلات مردم رو با دوستی با دشمن خونخوار حل کنن، غافل از اینکه او می خواد تو نباشی. او بجز نابودی تو و تغییر عقیده ات و دست کشیدن از تمامی عقاید و آرمانهات و نوکری برای او به چیز کمتری قانع و راضی نخواهد شد. رمز و راز سقوط آقای «ا.ج» در اسارت شاید همین طرح دوستی و اعتماد به دشمن و یه جلاد بی رحم بود که از عرش به فرش به زیر اومد و منفور همه شد. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
قابل توجه حاج آقا سلطانی 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌❣ در کربلای یک باید از بین خط دشمن و توپخانه آن، با یک گردان رد می شدیم و به طرف روستای امیرآباد می رفتیم. ❣ ابتدای ستون فقط به بچه سپردند که و جعلنا بخوانید "وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّاوَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ" باور کنید دشمن کور و کر شد و یک گردان از وسط آنها رد شد و نفهمیدند. ❣ این برخاسته از باور بچه ها بود و موفق شدیم روستا را آزاد و سه شهید تقدیم مکتب اسلام عزیز کنیم. راوی: پوررکنی کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣3⃣ خاطرات رضا پورعطا امتحانات تمام شد. تصمیم گرفتم سری به خانه مان در پاچه کوه خوزستان بزنم. تیر ماه بود که به خانه رسیدم. هنوز اندوه از دست دادن امام بر دلم سنگینی می کرد که خبر فوت پدرم را شنیدم. احساس غربت و تنهایی عجیبی سراسر وجودم را گرفت. من و پدرم رابطه خیلی خوب و نزدیکی داشتیم. در واقع جدا از رابطه پدر و فرزندی با هم دوست بودیم. معمولا از منطقه که می آمدم به خانه سر بزنم، با همان لندکروزی که زیر پایم بود مستقیم می رفتم توی بازار و پدرم را که در حال کفاشی بود ملاقات می کردم. یک کرسی داشت که آن را می کشید کنار خودش و می گفت: بشین همین جا. سپس با ذوق و شوق بیشتری شروع به تعمیر کفش های پاره پوره می کرد. از حال و روزم و اوضاع جبهه می پرسید. من هم جسته گریخته، خاطرات شیرین برایش تعریف می کردم. توی بازار همه آقام را می شناختند. مرد زحمتکشی بود. قبل از اینکه کار کفاشی را شروع کند، توی بازار نگهبانی مغازه ها را می داد. از هر مغازه ای بیست یا سی تا تک تومانی می گرفت و تا صبح چشم روی هم نمی گذاشت. مغازه ها را میپایید. در دوران انقلاب هم هر وقت حالش خوب نبود، به جای او تا صبح نگهبانی می دادم. شاید همین همنشینی با وحشتها و کابوس های شبانه بود که بعدها در جبهه تجربه با ارزشی برایم شد. شب هایی را که تا صبح در کوچه ها پرسه میزدم هرگز از یاد نمی برم. آن موقع دوازده، سیزده سال بیشتر نداشتم. همیشه توکلم به خدا بود، چون می دانستم اگر اتفاقی بیفتد با این جسم نحیف و لاغری که دارم هیچ کاری از دست ساخته نیست. همین تنهایی ها مرا زودتر از وقت مقرر مرد کرد. آنقدر در تاریک پرسه زده بودم که دیگر نگاهم تیز و کنجکاو شده بود. به مرور زمان، شجاعتی پنهان در وجودم شکل گرفت. در چند شرکت خارجی به پدرم پیشنهاد نگهبانی دادند. به خاطر دستمزد بالاتری که می دادند مجبور بود قبول کند. یکی از این شرکت ها توی بیابان بود. همه اتکایش از روز اول به من بود. با اینکه بهروز برادر بزرگترم هم بود اما هرگز روی او حساب نمی کرد. شب هایی که قرار بود به جای او در آن بیابان نگهبانی بدهم وحشت سراپای وجودم را می گرفت. نگهبانی در شهر با بیابان خیلی تفاوت داشت. ظلمات وحشتناک شب بیابان، آدم را تا مرز جنون و دیوانگی می کشاند. شب های اول و دوم و سوم خیلی با تاریکی جنگیدم. اما تمامی نداشت و هر شب دلهره خودش را داشت. شب هایی که ماه قرص کامل بود، آرامش بیشتری داشتم. اما شبهایی که باد و طوفان و باران بود لحظه ای آرام نداشتم. سال ها بعد وقتی وارد جنگ شدم، دیگر از تاریکی و شب و تنهایی وحشت نداشتم. همین عامل باعث شد تا مرز فرماندهی گروهان ارتقا پیدا کنم. همیشه وقتی سر و کله لندکروز من از ته بازار پیدا می شد، آقام لبخندزنان بلند می شد و به استقبالم می آمد.. خوشحالی و غرور را در چهره اش میدیدم. به طرفم می آمد و من را با همان پیش بند واکس آلود در آغوش می گرفت و چندین بار پیشانی ام را می بوسید. سپس نگاهی با غرور به لباس رزمم می کرد و سری به نشانه افتخار و سرافرازی تکان می داد. می دانستم که جلو دوستانش فخرفروشی می کند. ساعتها مرا پیش خودش می نشاند تا همه دوستانش من را ببینند. هر چند این کار ناراحتم می کرد اما به خاطر عشق و علاقمانی که به آقام داشتم اجازه می دادم هر جوری که راضی اش می کند با من برخورد کند. زحمت ها و شب نخوابی هایش وقتی به یادم می آمد، از خودم می گذشتم و تا اجازه مرختی نمیداد از پیشش تکان نمی خوردم. بوی واکس مثل شمیم گل محمدی مشامم را نوازش می داد و مرا به نشئگی ماورایی می کشاند. دکان دارهایی که من را در لباس رزم ندیده بودند با تعجب از پدرم می پرسیدند که این رزمنده کیه؟ پدرم که از طرح این پرسش لذت می برد، لبخند غرورآمیزی گوشه لبش می نشاند و با افتخار و غرور میگفت پسرمه....... البته حق هم داشت. آن موقع داشتن پسری رزمنده در جبهه امتیاز بزرگی محسوب می شد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂