🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و چهل و دوم:
گم شده ی ما اومد
بچه هایی که تو جبهه و خانه با آیات الهی مانوس بودن ، حالا یه سال بود که رنگ قرآن رو به چشمشون ندیدن و دلتنگ این همنشین مهربونی بودن که وجودش آرامبخش قلب ما بود. بارها و بارها از فرماندهان و مسئولین اردوگاه درخواست قرآن داشتیم و هر بار یجوری طفره می رفتن و حتی گاهی می گفتن که شما چه میونه ای با قرآن دارید. شما مشرکید و اعتقادی به قرآن ندارید. بالاخره این تلاشها بعد از یه سال نتیجه داد.
به هر آسایشگاهی که حدود ۱۲۰ نفر بودیم یه جلد قرآن دادن. آمدنِ قرآن همون و عوض شدن حال و هوای اردوگاه همون. بچه ها طوری که انگار عزیز گمشده ای رو پیدا کرده باشن به نوبت قرآن رو می گرفتن و می بوسیدن و بعضی هم گریه می کردن و به سینه می چسبوندن، طوریکه جدا کردن اونا از قرآن سخت بود و مدام بقیه می گفتن بچه ها مراعات کنید و اجازه بدید یه دور همه قرآن رو زیارت کنن. بعد از یه دور کامل که همه با اشکای شوق اونو بوسیدن و زیارت کردن ، تازه مشکل اصلی شروع شده بود، هر کسی می خواست قرآن رو بگیره و شروع کنه به تلاوت کردن. بابا چن نفر به یکی؟ ۱۲۰ نفر و یه قرآن. لازم بود تدبیری اندیشیده بشه که همه استفاده کنن. همه سهم خواهی می کردن نه مانند سهم خواهی های بعضیا تو این روزا که سهم شون رو از انقلاب و ملت در قالب حقوقای نجومی و اختلاسای هزاران میلیاردی میدونن. نه نه از این تیپ سهم خواهی نبود. هر کسی می خواست دقایقی رو با قرآن مانوس باشه. حتی بی سوادا می گفتن به ما هم باید سهم بدید. وقتی از اونا پرسیده می شد شما که نمی تونید بخونید چه فایده داره ، می گفتن میخایم قرآن رو وا کنیم و به آیاتش نگاه کنیم. ثواب داره و آرامش می گیریم.
با توجه به اشتیاق همه برای تلاوت قرآن دوستانی مامور شدن که یه جدول زمانبدی شده ۲۴ ساعته تنظیم کنن و وقت و زمان تلاوت هر فردی رو بهش اطلاع بدن. تقریباً به هر نفر در ۲۴ ساعت ده دقیقه رسید واین غنیمتی بی نظیر برای ما بود که بیش از یک سال از قرآن محروم بودیم و مثل کسی که عزیز گمشده ای رو پیدا کرده باشه ، عجیب شور و رغبتی برای تلاوت حفظ در بچه ها ایجاد شده بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 0⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
بوق ممتد یک وانت مرا از فکر بیرون آورد. خودم را جمع و جور کردم و از وسط جاده کنار کشیدم. حسین را دیدم که از وانت پایین پرید و گفت بیا یک وانت جور کردم. همین امشب به سمت تبریز حرکت کن. حسین رابطه عاطفی من را با پدرم می دانست. خوب فهمیده بود که دست و پایم را گم کردم. سعی کرد به هر نحو ممکن به من کمک کند. ما خیلی رفیق بودیم. وانت را با هزینه خودش کرایه کرده بود. فکر کنم تا تبریز با راننده چهل هزار تومان طی کرد. تازه بهش قول چهار حلقه لاستیک و کوین بنزینش را هم داد. میدانستم ماهی فقط پانزده هزار تومان حقوق می گیرد. نگران بودم که بقیه پول را چطور می خواهد بدهد. حسابی احساس شرمندگی کردم. رو به راننده گفت: کی میتونی حرکت کنی؟ راننده گفت: باید بروم خانه خداحافظی کنم. فکر کردن به غربت جنازه آقام در تبریز و تنها شدن زنی که سالها پا به پای او زندگی کرده بود آزارم می داد. علاقه و انس زیادی به هم داشتند. خدایا کاش می توانستم زودتر خودم را به مادرم برسانم.
به سمت آموزش سپاه پاتوق همیشگی بچه های سپاه امیدیه حرکت کردم.
تا ایرانپور مرا دید در آغوشم گرفت و تسلیت گفت. آغوش محمدرضا به من آرامش عجیبی داد. جویای جریان شد. گفتم نمیدانم چه اتفاقی افتاده، فقط خبر دادند آقام در تبریز فوت کرده. گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ تلاش حسین جمولا را به او گفتم و گفتم امشب ساعت یازده ونیم حرکت می کنم. کمی تأمل کرد و گفت: برو و آن وانت را پس بده و از گردن حسین خارج کن. گفتم: محمدرضا با راننده بریده و دوخته. با صلابت و اقتدار همیشگی اش که زبانزد خاص و عام بود، گفت: نیازی نیست، خودم وسیله برات جور می کنم. بیخود و بی جهت مردم را توی دردسر ننداز. وقتی تعلل من را دید، یکی از بچه ها را دنبال حسین فرستاد و از او تشکر کرد. سپس یک وانت تدارک دید و مرا به همراه رمضان دهقان که یکی دیگر از نیروهای تحت امرش بود، روانه تبریز کرد.
قبل از حرکت تأکید کرد که از همین جا یک تابوت با خودتان ببرید. یک تابوت خالی تهیه کردیم و عقب وانت گذاشتیم. از آنجایی که من خیلی خسته بودم و حال و حواس درستی هم نداشتم، رمضان پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در آخرین لحظه ها بهروز هم تصمیم گرفت با ما همراه شود. یعنی سه نفر جلو وانت نشستیم و در تاریکی شب به سمت تبریز راه افتادیم. در طول مسیر، سکوت مرگباری در کابین ماشین حاکم بود. گویی فرشته مرگ در تابوت عقب ماشین همراه ما بود. وارد گردنه های معروف تنگ فنی خرم آباد شدیم. رمضان چند بار خمیازه کشید و گفت خوابم میاد، نمی توانم رانندگی کنم. حق هم داشت. چون چهار، پنج ساعت پشت فرمان نشسته بود. بهروز هم که خیلی به رانندگی توی جاده آشنایی نداشت. با همه خستگی مجبور شدم بقیه مسیر را خودم پشت فرمان بنشینم. رمضان نگاهی به تابوت پشت وانت انداخت و گفت: من می روم عقب وانت یک چرتی بزنم. بعد یک پتو برداشت و رفت کف تابوت دراز کشید و خوابید.
با دقت وانت را در گردنه های پر پیچ و خم تنگ فنی که پر از تریلی و کامیون های بزرگ بود هدایت کردم. خسته و خواب آلود نگاهی به بهروز که در کنارم به خواب رفته بود انداختم و خمیازهای کشیدم. نور ماشین هایی که از روبه رو می آمد آزارم میداد. حرکت بسیار کند و آهسته صورت می گرفت. بعضی از راننده های حرفه ای تریلیها، جاده را که خالی می دیدند با دل و جرئت سبقت می گرفتند. ماشین های سواری هم برای گریز از برخورد با آنها از جاده خارج می شدند و در شانه جاده می افتادند. یک تریلی آمد و چسبید پشت سرم و دستش را گذاشت روی بوق. صدای وحشتناکی در کوه و کمر پیچید. صدای انكر الاصوات برق تریلی رمضان را وحشت زده از خواب پراند و در تابوت نیم خیز نشاند. راننده تریلی که قصد سبقت گرفتن و گذشتن از ما را داشت با دیدن جنازه ای که به یکباره زنده شد، دستپاچه بار دیگر بوق را این بار از وحشت جنازه به صدا در آورد. همه فضای گردنه را صدای بوق تریلی پر کرد. خواب از سرم پرید. از آینه عقب دست تکان دادن های راننده را دیدم. ماشین را به شانه جاده کشاندم. سپس با دست چپ اشاره دادم که عبور کند. اما همچنان صدای بوق در فضا طنین انداز بود. بهروز هم که از خواب پریده بود، به عقب نگاه کرد و شروع به بد و بیراه گفتن به راننده کرد. من هم که نمیدانستم راننده چرا سبقت نمی گیرد با عصبانیت اشاره دادم و گفتم: آخه چه مرگته.. بیا برو دیگه.
بالاخره از ما سبقت گرفت اما کمی جلوتر در یک فضای نیمه باز توقف کرد. سراسیمه از تریلی پایین پرید و به سمت ما دوید. من با دیدن او توقف کردم. راننده با وحشت گفت: حاجی جان، مرده تون زنده شد! به خدا راست میگم، خودم دیدم من که می دانستم باز هم این رمان که به شوخ طبعی در بین بچه ها معروف بود کار دست ما داده، خندیدم. راننده که فکر میکرد حرفش را باور نکردیم گفت: باور کند راست می گم. بعد با اشاره به رمضان که از توی تابوت بیر
ون می آمد گفت: بفرما. حالا بگید خیالاتی شدم.
پیاده شدم و به راننده گفتم: بابا جان، او نمرده، رفته بود توی تابوت استراحت کنه، راننده که احساس کرد سنگ روی یخ شده، خودش را جمع و جور کرد و نگاه غضب آلودی به سر و صورت ژولیده رمضان که بی شباهت به یک مرده امانتی هم نبود انداخت و لحظاتی چند به او خیره نگاه کرد. چیزی نمانده بود که رمضان یک چک درست و حسابی از راننده سبیل از بناگوش در رفته تریلی بخورد. غرولندی کرد و رفت. من که اعصابم از دست رمضان خرد شده بود، ماشین را دادم دستش و خودم توی تابوت خوابیدم.
وقتی چهره متعجب راننده تریلی و نگاه های او به رمضان را به یاد می آوردم خنده ام می گرفت. اما این لبخند و خنده ها لحظه ای بیش ادامه نداشت و پس از طی مسافتی چند، سکوت برقرار شد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂 یادش به خیر شهر اهواز منطقه کمپلو #مقر_کمپلو ، محل اسکان گردان #بلالی، تیپ 43 بیت المقدس و #پشتیبانی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع؛
اون روزها این منبع بتونی آب که حالت یک گوش کوب را داشت و برخی به آن گرز رستم می گفتند نشانه ای برای پیدا نمودن مقر کمپلو بود هنوز بعد از سه دهه این نشانه بال خیال بچه های رزمنده #تیپ_15_امام_حسن_مجتبی را به اون روزها می برد مخصوصاً زمانی که تیپ از بچه ها گرفته و به نیروهای کهگیلویه و بویر احمد تحویل داده شد و این مقر شاهد استقرار همه مسولین تیپ برای تعیین تکلیف یگان جدید شد .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهل و سوم:
شکار لحظه های معنوی
اگه اون زمان خصوصا هفته های آغازین دوربینی بود که این صحنه های بدیع رو شکار می کرد، جزو دیدنی ترین کلیپ ها می شد.
در اوقاتی که در اختیار خودمون بودیم دقیقه ای قرآن بر روی زمین قرار نداشت و از این دست به اون دست داده می شد. فرقی نداشت صبح باشه یا وقت ناهار و شام یا سه و چهار شب. امکان نداشت کسی از وقتش بگذره. فقط وقت آمار در بیرون آسایشگاه قرآن استراحتی می کرد. با اومدن قرآن حال و هوای اردوگاه و داخل آسایشگاها عوض شده بود . لبخند رضایت و شادی بر لب همه نمایان بود و باعث شگفتی و تعجب عراقیا شده بود. اونا پیش خودشون می گفتن اینا دیگه کِی ان. همونایی هستن که ما اونا رو مجوس و کافر و مشرک می دونیم. بعضی که در وجودشون گرایش به دین و مذهب داشتن از اعمال وحشیانه و رفتارای نامناسبشون با اسرا شرمنده بودن و البته بر حقد و کینه بعثیا که میانه ای با خدا و قرآن نداشتن بیشتر می شد.
شور و اشتیاقی عجیب فراگیر شده بود و همین باعث شد که بدون هماهنگی و برنامه ریزیِ قبلی ، نهضت حفظ قرآن شکل بگیره و اکثر اونایی که روخوانی قرآن بلد بودن از وقتشون برای حفظ قرآن استفاده می کردن. بتدریج گروهای دو و سه نفره بیشتر شکل گرفت و سوره هایی رو که حفظ کرده بودن رو با هم مرور می کردن. دلیل اصلی این گروها این بود که وقت کافی برای استفاده از قرآن نبود و افراد اینجوری سعی می کردن از حافظه دیگری برای مرور قرآن استفاده کنن.
گاهی صحنه های خنده داری پیش میومد. وقتی نوبت یکی بود و داشت تلاوت می کرد بعضی از اونایی که سوره هایی رو حفظ کرده بودن و برای مرور نیاز به مراجعه به قرآن داشتن می رفتن بغل دست طرف می نشستن و یواشکی و طوریکه خیلی هم براش مزاحمت ایجاد نکنه لای قرآن رو بازمی کردن و دنبال صفحات مورد نظر می گشتن. یهو یکی دیگه میومد و گاهی اون طفلکی که نوبتش بود از اطراف احاطه می شد و نمی تونست بخونه. در خیلی از موارد منجر به مصالحه و کنار اومدن می شد و گاهی هم فرد ناراحت می شد و می گفت بابا این دیگه چه وضعیه؟ من چجوری قرآن بخونم و یه وقتایی هم قرآن رو با ناراحتی به طرف می داد و می گفت بیا اصلا مالِ تو، من نخواستم. اینجوری که نمیشه قرآن خوند. حالا اونایی که داشتن این صحنه های نو و بدیع رو نگاه می کردن از خنده غش می کردن. اینم خودش وسیله ای شده بود که روحیه بچه ها تغییر کنه و لبخند و خنده در همه جای آسایشگاها روی لب بچه ها بیاد.
حقیقتا قرآن با خودش هم معنویت آورد ، هم آرامش و شادی و هم یه نهضت فراگیر رو برای حفظ و به تدریج ترجمه و تفسیر ایجاد کرد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂